#هو_العشق🌹
#پارت_بیست_و_چهارم
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیرے
ــ سمانه خاله برا چی میری،الان دیگه نتایج انتخابات اعلام میشه،خیابونا غلغله میشه،خطرناکه
سمانه چایی اش را روی میز گذاشت و گفت:
ــ فدات شم خاله،اینقدر نگران نباش ،چیزی نمیشه،باید برم کار دارم
بی زحمت یه آژانس بگیر برام
ــ خودم میرسونمتون
سمانه به طرف صدا برگشت با دیدن کمیل کت به دست که از پله ها پایین می آمد ،اخمی بین ابروانش نشست وتا خواست اعتراضی کند کمیل گفت:
ــ خیابونا الان شلوغه ،منم دارم میرم کار دارم شمارو هم میرسونم.
سمانه تا می خواست اعتراض کند ،متوجه نگاه خاله اش شد که با التماس به او نگاه می کرد،می دانست هنوز امیدش را از دست نداده،نفس عمیقی کشید و با لبخند روبه خاله اش گفت:
ــ پس دیگه آژانس زنگ نزن،با آقا کمیل میرم
سمیه خانم ذوق زده به سمت سمانه رفت و بوسه ای بر روی پیشانی اش کاشت؛
ــ قربونت برم ،منتظرتم زود برگرد
ــ نمیتونم باید برم خونه،شنبه خونه آقای محبی میان باید برم کمک مامان
سمانه می دانست با این حرف روی تمام امید خاله اش خط کشید ،اما باید سمیه خانم باور می کرد که سمانه و کمیل قسمت هم نیستند، بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند
*
ترافیک خیلی سنگین بود،سمانه کلافه نگاهی به ماشین ها انداخت و منتظر به رادیو گوش داد، مجری رادیو شروع کردمقدمه چینی و معرفی رئیس جمهور،سمانه با شنیدن نام رئیس جمهور ناخوداگاه عصبی مشت ارامی به داشپرت زد،کمیل نگاه کوتاهی به سمانه که عصبی سرش را میان دو دستش گرفته بود،انداخت.
سمانه کلافه با پاهایش پشت سرهم به کف ماشین ضربه میزد ،نتایج انتخابات اعصابش را بهم ریخته بود و ترافیک و بوق های ماشین ها و رقص مردم وسط خیابان که نمی دانستند قراره چه بر سرشان بیاید حالش را بدتر کرده بود.
ــ هنوز میخواید برید دانشگاه؟؟
ــ چطور
ــ مثل اینکه حالتون خوب نیست
ــ نه خوبم
ــ دانشگاه مگه تعطیل نیست
ــ چرا تعطیله،اما بچه ها پیام دادن که حتما بیام دانشگاه
کمیل سری تکان داد،سمانه دوباره نگاهش را به مردانی که وسط خیابان می رقصیدند و همسرانشان را تشویق به رقص می کردند سوق داد،این صحنه ها حالش را بدتر می کرد،آنقدر حالش ناخوش بود که نای برداشتن دوربین و گرفتن عکس برای تهیه گزارش را نداشت.
بعد یک ساعتی ماشین ها حرکت کردند،و کمیل پایش را روی گاز گذاشت،نزدیک های دانشگاه شدند، که سمانه با دیدن صحنه ی روبه رویش شوکه شد،دهانش خشک شد فقط زیر لب زمزمه کرد:
ــ یا فاطمه الزهرا
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_بیست_و_چهارم
«ویژگی ها»
راویان:دوستان شهید
مجموعه ای از صفات خوب را در خودش جای داده بود.علی مثل تمام عارفان و عالمان عامل،راه رسیدن به خدا را رهاشدن از خود می دانست و قیود مادی را مانعی برسر راه کمال.
زمزمه همیشگی اش این جملات بود:در زدم،گفت کیست؟
گفتمش ای دوست،دوست.
گفت اگر دوستی،از چه در این پوستی؟
دوست که در پوست نیست!
گفت:عجب عالمی است! ساغربزم تو کیست؟
گفتمش ای دوست،دوست...
بیشتر لبخند بر لبانش بود.خیلی سریع با افراد جوش می خورد و آن ها را جذب می کرد،مکروهات را انجام نمیداد.مثلا وقتی سر سفره می آمد،دستش را می شست و با نمک غذا را شروع و در میان غذا آب نمی خورد.مراقبت از چشم او فوق العاده بود.در کوچه و خیابان،سرش را پایین می انداخت و اصلا بلند نمیکرد.
وقتی منزل ما می آمد،هنگام رفتن همینطور که سرش پایین بود چقدر از مادرم تشکر میکرد.
یکی از الگوهای رفتاری او برخورد با مادرش بود.ما از علی در این موضوع درس گرفتیم.وقتی پیش مادر بود اینقدر خوش برخورد بود که تعجب می کردیم.مادر دور سرت بگردم،چیکار میکنی،شرمنده ام کردی و...
جوری برای مادرش زبان می ریخت که همه درس می گرفتند که آدم با پدر ومادر چطور صحبت کند.
در هر کاری پیش قدم بود.هر وقت هزینه داشتیم کمک می کرد.وقتی دعا می خواند،در وسط می نشست و تکبر نداشت با این که مداح و قاری مسلط قرآن بود،اما مثل بقیه رفتار میکرد.در نمازها بیشتر پیش نماز بود،او اینقدر با سوز نماز میخواند که بیشتر رفقا گریه می کردند.علی به تمام معصومین ارادت داشت،اما بیشتر موقع شروع روضه به حضرت زهرا(س) و امام حسین(ع) متوسل میشد.
عجیب به حضرت زهرا ارادت داشت.یکی از دوستاش میگفت:بعد از شهادت علی،او را در خواب دیدم،صدای مداحی آمد.پرسیدم علی جان کجا هستی؟گفت نمیدانم!
واقعا نمیدانم کجا هستم!
بعد مکثی کرد وگفت:هر جا حضرت زهرا باشد من هم آنجا هستم...
صداقت نهفته در صدایش،موقع مناجات صبحگاهی هنوز در گوش دوستان طنین انداز است.زمانی که با همان لهجه شیرین آذری،از صمیم قلب،خدا را صدا میزد و از عمق وجود،شهادت را طلب میکرد.شوخ و خنده رو بود اما طوری شوخی میکرد تا خدای ناکرده کسی ناراحت نشود.به همه محبت داشت که معنویت او را نشان می داد.امر به معروف و نهی از منکر را با محبت انجام میداد.طوری که انسان مقید به انجام میشد.مثلا یک بار دوستی با دوستش شوخی کرد،طرف کمی ناراحت شد.علی خیلی با محبت و مخفیانه گفت:عزیزم،به اینجا توجه کن که وقتی این شخص در جمع ناراحت شد،بعدها باید او را پیدا کنی و حلالیت بگیری.
مستقیم نمیگفت که این کار خوب نیست.
تنها می گفت و جوری می گفت که طرف خُرد نشود.بیشتر مواقع ساکت بود ومأخوذ به حیا.
تا نمی پرسیدی لب به سخن نمی گشود.وقتی هم کلامی بر زبانش جاری بود،سخنانش،سرشار از آموزه بود و نکته های سنجیده.
اکنون او در عالم بالا سکنی گزیده و ما واماندگان از قافله عشق،درحسرت یک دیدار او.تمام امیدمان به نگاه او و دیگر یاران شهیدمان است تا زمانی که عقده های دلمان وا و دلمان کربلایی می شود،با دست نوازش خویش،آراممان سازند.بدان امید که روزی به جرگه و حلقه آنان بپیوندیم و این فراق پایان پذیرد.خیلی اهل نصیحت نبود،ولی چون جذبه بسیار بالا داشت بدون اینکه نصیحت کندباعث میشد طرف مقابل تغییرکند.زیاد نصیحت نمیکرد ولی باعث شد که آن فرد منقلب شود...
به صله ارحام خیلی توجه داشت.موقعی که از منطقه برمی گشتیکی از همسایه ها می آمد و میگفت:مژدگانی بدین علی از جبهه برگشته،ولی شب می شد وهنوز از علی خبری نبود!
نگو که یکسره از جلوی راه آهن تا خونه،به تمام اقوام و دوستان سر میزد.موقع برگشت هم همینطور بود.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#بی_سیم_چی_عشق
#پارت_بیست_و_چهارم 🌈
خودم هم نفهمیدم... یهو چشم باز کردم دیدم به قولِ خودت دلم رو باختم -
:دستم را میگیرد و کف دستم را میبوسد. لبخندی میزند و با شیطنت میگوید
.میگم این دفتره آخرهاش از دستم شاکی بودیها! همچین نوشتههات بوی کتک میدادن -
...آها... آره اونها مالِ قبل از خواستگاریه... حرص میخوردم از دستتها... هی هانیه خانم هانیه خانم -
...چه خاطرههای قشنگی داریم... پر از سادگی -
.آقای پر از سادگی گشنهمونه -
:بلند میشود و دستم را میگیرد و من را هم بلند میکند. به سمت آشپزخانه میرویم. رو به من میگوید
.شما فقط بشین نگاه کن چی برات میپزم -
میخندم و روی صندلیِ میز کوچکِ آشپزخانهمان مینشینم. دستم را زیر چانهام میزنم و خیرهی
حرکاتش میشوم. پیاز و گوجه و تخم مرغ را از یخچال برمیدارد! با صدای بلند میزنم زیر خنده. به
سمتم برمیگردد و گیج مثل پسربچههای کوچک نگاهم میکند. آنقدر شیرین که در دل میگویم کاش
:اگر روزی بچهدار شدیم پسر شود تا شبیه تو بشود! خندهام را جمع میکنم و میگویم
اینهمه غذا غذا کردی منظورت املت بود؟ -
فهمیدی؟ -
خب آخه با پیاز و گوجه و تخم مرغ چه غذای دیگهای میشه درست کرد؟ -
...حالا هر چی -
.چه برخورد به آقامون! ما چاکرِ املتِ دست پختِ آقا مهدی هم هستیم -
:میخندد و میگوید
!ما هم چاکرِ خانومِ شاعرمون هستیم -
***
خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم. صبح بعد از نماز خواندن و رفتن مهدی، از بیکاری
.خوابیدم
چادر گلدارم را برمیدارم و سر میکنم. از خانه خارج میشوم و به سمت واحد عمو میروم. زنگ در را
!که میزنم، زهرا انگار که منتظر باشد، سریع در را باز میکند
:سلام میکنم و با اشاره به چادری که سرش کرده میگویم
کجا میرفتی؟ -
.سلام، دل به دل راه داره ها... میخواستم بیام پیش تو -
.خب بیا بریم خونهی ما -
.نه دیگه چه فرقی داره، بیا تو -
.لبخندی میزنم و وارد خانهشان میشوم. تقریبا همهی وسایلمان مثل هم است
.کنار هم مینشینیم و آنقدر حرف میزنیم که متوجه گذر زمان نمیشویم
در که باز میشود و عموسبحان و پشت سرش مهدی یااللّه گویان وارد میشود تازه متوجه ساعتهای
.رفته میشویم. با تعجب به پلاستیکهای زیادی که در دستشان است نگاه میکنم
:عموسبحان با اشاره به من و رو به مهدی میگوید
.دیدی گفتم اینجاست... اون کفشها ماله هانیهست دیگه -
میآیند و پلاستیکها را زمین میگذارند و تکیه زده به پشتیهای یک طرف هال مینشینند. کنجکاو
:میپرسم
چیه این پلاستیکها؟ -
:مهدی میگوید
...نگاه کن توشون رو -
یکی از پلاستیکها را باز میکنم و از دیدن عروسکهای درونش ابروهایم از تعجب بالا میپرند. باقی
!پلاستیکها هم پر است از عروسک و اسباببازی
:زهرا متعجب میپرسد
عروسک؟ -
:عموسبحان با شیطنت میگوید
.آره دیگه...واسه تو و هانیه خریدیم سرگرم شید -
.و پشت سر این حرفش میزند زیر خنده. مهدی اما نمیخندد و خندهاش از چشمانش پیداست
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─