خاطرات شهید علی سیفی...
شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر...
#ڪتاب(بیامشهد)
#رمان📚
#پارت_سی_و_پنجم
«یاد آن روزها»
راوی:خانواده و دوستان شهید
یک رور تو جمع نشسته بودیم.علی اومد رو به یکی از دوستانم گفت: فلانی اون دعایی که دیشب سر نماز برایم کردی برآورده شد.بعد از رفتن علی اون دوستم برگشت گفت:من که به کسی چیزی نگفتم چطوری فهمید؟!
سه روز مانده بود به شهادت؛حال عجیبی پیدا کرد،اصلا انگار در این دنیا نیست.یک شب او را دریک خلوت پیدا کردم.دستش را به حالت جام بالا گرفته بودو رو به آسمان می گفت: بریزید بریزید.برادر حقی می گفت:چند روزی در مراغه بودیم،همواره از یکدیگر خبر نداشتیم.آخرین بار در بازار پشت مسجدجامع مراغه به همدیگر برخورد کردیم.بعد از سلام و علیک و حال و احوال گفت:پدرم را در خواب دیدم،پدرم گفت بیا،دارم حساب و کتاب هایم را میکنم و میروم به جبهه و...
آخرین مرخصی را در مرتغه گذراند.قرار بود علی به جبهه اعزام شود.پیراهن سفید پوشیده بود،برگشت به من گفت: خواهر بیا جلو لباس هایم را بو کن.رفتم لباسش را بو کردم.بوی عطر عجیبی داشت که تا حالا چنین بویی به مشام من نخورده بود.گفتم: داداش چه عطری زدی؟! گفت: عطر خاصی نیست! هر کس که به شهادت نزدیک بشه چنین بوی عطری ازش حس میشه.بعد چند تا عکس نشونم داد و گفت: کدام یک برا عکس سر مزار خوبه؟!
از حرفش عصبانی شدم و گفتم: چی میگی داداش،انشاءالله مثل دفعات پیش سالم میری و سالم برمیگردی.می خواست برای آخرین بتر از خانه بره بیرون،مادر گفت: علی،برا عید لباس تازه میخام برات بگیرم.علی جواب داد نه مادر! لباس های من و اونجا دوختن و آماده است ! وقتی که می رفت از زیر قرآن روش کردیم.پشت سرش آب ریختم.می خواست که از آخر کوچه بپیچد،برگشت یه نگاه خاصی کرد و رفت.با خودم گفتم چرا اینجوری نگاه کرد.نکنه واقعا آخرین بار باشه؟! و اون نگاه واقعا نگاه آخر بود...
وقتی می خواست از مادر خداحافظی کند،مابین درب منزل،با حالتی روحانی و متفاوت با دفعات قبل خداحافظی کرد.اولین باری بود که اشک ریخت.هر بار می خواست خداحافظی کند،گریه ای در کار نبود،ولی این بار خودش می دانست که برگشتی در کار نیست.برگشت به مادرگفت: در بهشت منتظرت هستم که بیای با هم وارد بشیم،اینقدر گریه نکن.از ته دل بخواه و فرض کن قربانی به قربانگاه روانه میکنی.گذشت تا اینکه یک شب مادر با یک تکان شدیداز خواب پرید! رفت در را باز کرد و جلوی در را آب و جارو کرد.خیلی مضطرب و نگران بود.درست نیمه شب بیستم بهمن ۱۳۶۴ بود.کمی که نگرانی اش کم شد به داخل خانه آمد.بعدها فهمیدیم علی همون لحظات به شهادت رسید.
📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب)
#ادامهدارد...
#لبیک_یاخامنه_ای
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─