eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.5هزار عکس
26.1هزار ویدیو
732 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطرات شهید علی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «اتاق شهدا» راوی: حمیدرضا رضایی بعد از اتمام مانورها و...حرکت برای استقرار در پشت اروند آغاز شد.ما رفتیم منطقه ای که دقیقا پشت اروند رود قرار داشت.ظاهرا نام منطقه خسروآباد بود.خانه هایی که حالت گلی داشت.اون شب ها توی این منطقه که فاصله اش با اروند یک کیلومتر می رسید روزای آخر حضورمون تو بهمن شیر بود.با بچه ها جمع شدیم توی سنگر فرماندهی گروهان نصر.اونجا نشستیم با دوستان.خب ما باز شیطونیمون گل کرد.گفتم:آقای سیفی من یه چیزی میخام بگم؟ گفت چی؟ گفتم: تو خیلی اهل معنویت و اهل دلی و... گفت: بابا سر به سر ما نزار.کمی مکث کردم.چیزی که در دلم بود را به زبان آوردم و گفتم: علی آقا،من مطمئن هستم تو میدونی کیا شهید میشن؟خواهش میکنم بگو؟ علی با همان چهره ای که حالا خیلی ملکوتی شده بود نگاهی به جمع رفقای اطراف کرد.گویی می خواست ببینه نامحرمی نباشه.بعد آرام گفت: آره،میدونم!شاید اولین باری بود که آقای سیفی می خواست از مطالب خاص خودش به ما بگوید.من و دیگر رفقا تا آن موقع به چشم یه روحانی عادی به ایشون نگاه می کردیم.فکر نمی کردیم ایشون چنین مطالبی را خبر داشته باشه.البته اون شیطنت باعث شد این سوال رو بپرسم.ولی از ته دلم می دونستم که ایشون از چیزهایی خبر دارد.باز علی آقا سکوت کرد.گفتم: پس من می پرسم تو بگو! اینم از زیرکی من بود.شروع کردم.اول رفیقای خودم رو سوال کردم.اون هایی که خیلی دوستشون داشتم.گفتم:مسعود چی میشه؟اصلا اون نوری که ما دورش می چرخیدیم مسعود بود،برای من مهم بود،موقع شهادت پیشش باشم.علی اقا بدون گفت شهید میشه.گفتم:محمدرضا؟گفت شهید میشه.گفتم:مش حمید؟گفت شهید میشه.خیلی سخت شد.دلم به لرزه افتاد.گفتم: نیازی؟گفت نه شهید نمیشه.سکوت کردم.این هایی که راحت از شهادتشان حرف میزد بهترین دوستان من بودند.ترسیدم نفرات بعد را بپرسم اما خودش شروع کرد و گفت: این شیر حسین قلاوند رو میبینی؟ اون یکی از شهداست.بعد گفت این عمو گودرز رو میبینی؟ شهید نمیشه.فلانی شهید میشه.فلانی شهید میشه.گفتم بسه دیگه،اینایی که داری میگی به جونم بسته اند.تو راحت داری میگی این شهید میشه،اون شهید میشه.برای ما اینقدر راحت نیست که تو داری راحت میگی.به آقای سیفی گفتم من چی؟ نگاهی به صورتم انداخت دل توی دلم نبود.مکثی کرد و گفت نمیدونم.با تعجب گفتم: یعنی چی؟ تو به همه گفتی.آخه چرا نمیدونی؟ به خاطر اینکه با من دوستی؟ گفت: نه واقعا نمیدونم.اگه میدونستم می گفتم.هر چند بعدها فهمیدم چرا نمیدونه... اتاق گلی ما تو منطقه خسروآباد اتاق شهدا شد.یعنی تمام افراد اون اتاق،خبر شهادت خودشان را از علی آقا شنیدند.تنها کسی که از اون اتاق شهید نشد خودم هستم! همگی تو عملیات والفجر هشت و جند نفر بعد از ان شهید شدند.آقای سیفی این اتاق را دوست داشت.یعنی آدم های این اتاق را خیلی دوست داشت.خودش هم اونجا می موند و می خوابید.یعنی حاضر نبود جای دیگه بره.اقای سیفی از موقع ورودش به گردان تا موقع شروع عملیات با ما بود.به هیچ عنوان جدا نشد.دلیلش من بودم که رفاقت رو باهاش شروع کردم و آوردمش به گردان.بلکه به خاطر مسعود و محمدرضا و....شاید بگیم به خاطر اینا بود که حاضر نشد جای دیگه بره موقع خواب و غذا خوردن همیشه سعی میکرد با ما باشه. ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─