eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 فضای گرم ماشین و هوای سرد بیرون بخار را بر روی شیشه ها نشانده. سمانه با بغض سرکوب شده ای بر شیشه طرح های نامفهومی میکشید،از وقتی بیرون آمدند حرفی نزد و در جواب صحبت های صغری که سعی می کرد با هیجان تعریف کند تا حال و هوایش را عوض کند،فقط سری تکان می داد یا لبخندی می زد که هیچ شباهتی یا لبخند ندارد. با ایستادن ماشین نگاهش را به بیرون دوخت،نگاهی به پارک انداخت ،با پیاده شدن کمیل و صغری او هم پیاده شد،زمین از باران صبح خیس بود،پالتویش را دورش محکم کرد،و با قدم های آرام پشت سر کمیل شانه به شانه ی صغری رفت،با پیشنهاد صغری نشستن در الاچیق آن هم در هوای سرد را به کافه با هوای گرم و دلپذیر ترجیح دادن. در یکی زا الاچیق های چوبی نشستند،اما صغری داوطلب از جایش بلند شد و گفت: ــ آقا تو این هوای سرد فقط یه شکلات داغ میچسبه،من رفتم بگیرم سریع از آن ها دور شد،کمیل اگر موقعیت دیگری بود تنهایش نمی گذاشت و او رو همراهی می کرد،اما الان فرصت مناسبی بود تا با سمانه صحبت کند،نگاهش را به سمانه ،دوخت که به یک بوته خیره شده بود ولی می توانست حدس بزند ذهنش درگیر چیز دیگری بود،زمان زیادی نداشت و نباید این حرف ها را صغری می شنید پس سریع دست به کار شد: ــ واقعیتش هدفم از این بیرون اومدن هم یکم شما هوا عوض کنید هم من با شما صحبتی داشتم سمانه به طرفش چرخید اما سعی کرد که نگاهش با چشمان کمیل برخوردی نداشته باشند ،که موفق هم شد، سرش را پایین انداخت و با لبه ی چادرش مشغول شد،آرام گفت: ــ ممنون ،بفرمایید کمیل متوجه دلخوری و ناراحتی در صدای سمانه شده،او تمام عمرش را به بازجویی گذرانده بود پس میتوانست سمانه از او دلخور و ناراحت است آنقدر که نگاهش را می دزدد و سعی می کند کمتر حرف بزند تا کمتر مورد خطاب از طرف کمیل شود. ــ در مورد تماس امروزتون ــ من نباید زنگ میزدم،اصلا دلیلی نداشت به شما زنگ بزنم،شرمنده دیگه تکرار نمیشه از حرف های سمانه اخمی بین ابروانش نشست،شاکی گفت: ــ منظورتون چیه که به من ربطی نداره؟از این موضوع فقط من خبر دارم،پس در مورد این موضوع چه بخواید چه نخواید تنها کسی مه میتونه به شما کمک کنه من هستم . سمانه همچنان سرش پایین بود و نگاهش به کفش هایش دوخته شده بود.اینبار کمیل ملایم ادامه داد. ـــ نگاه کنید اگر به خاطر اینکه من پشت تلفن اینطوری جوابتونو دادم تا سمانه میخواست لب به اعتراض باز کند کمیل دستش را به علامت اینکه صبر کند بالا بردو ادامه داد: ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶دیوار گلی نسبتاً کوتاهی توجه‌مان را جلب کرد. ظاهراً این دیوار قدیمی، اطراف باغ بزرگی🏡 کشیده شده بود که درختانی زیبا با قامتی بلند و برگ‌های انبوه داشت. خرامان دیوار باغ را دور زدیم و مقابل درخت🌳 بسیار بلندی ایستادیم. تنه و شاخه‌های این درخت به طرز جالب ‌توجهی پیچ و تاب خورده بود و جالب‌تر از همه تنوع رنگ برگ‌هایش بود. برگ‌هایش زرد، نارنجی، بنفش، قرمز و صورتی بودند🤓 به آقامصطفی گفتم :«عجب درخت قشنگی!» گفت: «بهش میگن درخت انجیلی یا چوب آهن بس که چوبش محکمه، کاربرد صنعتی نداره بیشتر به‌خاطر برگ های رنگارنگش جنبۀ تزئینی داره.»🧐 گفتم: «شاید قبلاً این درخت رو توی پارک‌ها یا کنار خیابون‌ها دیده باشم ولی تا حالا از نزدیک این‌طور دقت نکرده بودم.»🤔 🔸آقامصطفی گفت: «رنگ‌ها از نشانه‌های عظمت خداوند و از مهمترین عناصری هستن که در هنر و روح و روان انسان تأثیر بسزایی دارن»☺️ 🔸نگاه دیگری به سر تا پای درخت کردم نسیمی که از لابه‌لای درختان می‌وزید خنک و معطر بود. بعد از ساعتی پیاده‌روی، برگشتیم نزدیک ماشین‌مان🚗 تشنه بودیم و هر دو میل شدیدی به نوشیدن چای داشتیم. یک فلاسک دوقلوی بزرگ برای همین مسافرت خریده بودم. اطراف مرقد امام هنگامی که داشتیم وسایل‌مان را از صندوق عقب ماشین به چادر انتقال می‌دادیم، متوجه شدم فلاسک‌مان نیست😳 با افسوس گفتم: «عجب دزد حرفه‌ای بود. تو یک چشم به‌هم زدن فلاسک رو دزدید!»😄 آقامصطفی گفت: «خدا هدایتت کنه مرد بگو فلاسک به چه درد تو می‌خوره؟ حالا خوبه ما تو خماریِ چای بمونیم؟» پرسیدم: «از اینجا کجا بریم؟» گفت: «هرجا تو بگی»🌺 گفتم: «بریم شمال!» نگاه اعتراض‌آمیزی کرد و گفت: «ولی من جنوب رو ترجیح میدم.» گفتم: «بندرعباس زیاد رفتیم این بار بریم رشت»🍃🍃 گفت: «خُب دلیلش اینه که، اونجا بی‌حجابی کمتره باشه این بار میریم شمال» راه افتادیم .💐💐💐💐 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─