eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
731 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سمانه ضربه ای به در زد و با شنیدن "بفرمایید"وارد اتاق شد: ــ سلام،خسته نباشید ــ سلام خواهرم،بفرمایید سمانه روی صندلی نشست و گفت؛ ــ خانم احمدی گفتن که با من کار دارید! ــ بله درسته،شما چون قسمت فرهنگی رو به عهده دارید،چندتا کار بوده باید انجام بدید ــ بله حتما ــ این چندتا پوستر رو بدید به بچه های خودمون ،بگید ایام انتخابات از اونا استفاده کنن تو تجمعا ــ پوسترا چی هستن؟ ــ پوسترایی که طراحی کرده بودید و خواستید پوسترشون کنم براتون این یک نمونه برا خودتون،اینا هم بدید بین بچه های دانشگاه ــ خیلی ممنون ــ تو این فلش چندتا فایل صوتی هست که روی چندتاcdبزنید و به عنوان کار فرهنگی بین بچه تا پخش کنید مداحی هستند،یه نمونه هم با پوسترا گذاشتم ،که گوش بدید سمانه با تعجب پرسید: ــ ما خیلی وقته دیگه همچین فعالیت های فرهنگی انجام نمیدیم،به نظرتون برگزاری جلسات بصیرتی بهتر از پخش بنر و cdنیست؟؟ ــ شک نکنید که جلسات بهتر هستند اما بخشنامه ای هستش که به دستمون رسیده. ــ میتونم ،بخشنامه رو ببینم آقای سهرابی برای چند لحظه سکوت کرد و بعد سریع گفت: ــ براتون میفرستم ــ تشکر،اگه با من کاری ندارید من دیگه برم ــ بله بفرمایید سمانه وسایل را برداشت و از اتاق خارج شد ،پوستر و cd خودش را در اتاقش گذاشت و از دفتر خارج شد. با دیدن چند نفر از اعضای بسیج دانشگاه ،پوسترها را به آن ها داد تا بین بقیه پخش کنند، و خودش به کافی نت کنار دانشگاه رساند و سفارش داد تا مداحی ها را روی ۹۰تا cd برایش بزند. ــ کی آماده میشن؟؟ ــ فردا ظهر بیاید تحویل بگیرید ــ خیلی ممنون از همان جا تاکسی گرفت و به خانه رفت،امروز روز پرمشغله ای بود سعی کرد تا خانه برای چند لحظه هم که شده چشمانش را روی هم بگذارد تا شاید کمی از سوزش چشمانش کاسته شود. ... 🌸 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 این ها مواردی بود که در روایات آمده،به ما گفته اند: ببینید ودل نبندید چشم بیاندازید ودل نبازید که دیر یازود بایدگذاشت وگذشت. علی در اوج جوانی که همه به دنبال آروزهای مختلف هستند،از این بند رها شده بود وسرمطلب در همین نکته است.بعد درمسجد مشغول فعالیت شد.تمام نوجوان ها رابه حفظ کردن قرآن توصیه می کرد.در مسجد وقتی جلسات قرآن داشتیم افراد را گروه گروه تقسیم می کرد،مثلا به یک گروه می گفت؛شما آیات در مورد تقوا را پیدا کنید‌،به گروه دیگر می گفت آیات درمورد انفاق و... یادم هست سال ۵۹ اولین روزهای جنگ،من رفتم منطقه.تو اون زمان،علی سیفی به خاطر سن کم نمی توانست برود.ولی بعدها اولین بارکه با ایشان رفتیم ،متوجه حالات عجیب او شدم.حالتی که ایشان موقع ورود به مناطق جنگی داشت،مثل این بود که شخصی برای اولین بار بعد از سال ها انتظاربرای زیارت ابا عبدالله الحسین (ع) به کربلا برود. چنین آدمی از دور که مرقد را می بینداز خود بی خود می شود و... رفتن ایشان به منطقه جنگی و خط اول جبهه،همین حالت را داشت،ایشان وقتی آنجا رسید آرامش پیدا کرد.یعنی حالت تلاطم ونگرانی که اینجا داشت به آرامش تبدیل شد.مثل اینکه اصلا از قفس بیرون آمد.یک شب در جبهه به من گفت که به آنچه به دنبالش بودم الان رسیدم.اینجا خیلی آرامش می دهد.خیلی راحتم،حتی شبی بود که با هم خوابیده بودیم،ایشان بعد از دوساعت بلند شد. من اولین بار بود که دیدم رفت به طرف نماز شب. یعنی احتمال می دهم ایشان اولین نمازشب را درجبهه شروع کرد.بعد دیگه نخوابید. گفتم:چرا کم خوابی؟ گفت:دو ساعت برای من کافیه.چون دیگه نیاز ندارم.بیشتر در تنهایی به نماز ودعا می پرداخت.بعد ازمدتی حضور در جبهه،فعالیت های رزمی و فرهنگی را شروع کرد.در جبهه کارهای متنوع فرهنگی انجام می داد،منتهی کار فرهنگی او پشت جبهه یادر پادگان نبود. کار فرهنگی اوهمراه رزمندگان و در کنار آن ها در خط اول عملیات بود. ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🌈 خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام - :میخندد !تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت - لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟ چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟ چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟ سبحان خوابه مادر؟ - .رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده .آره خانم جون، خوابیده - .بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه - .دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای .دل عمو فعلا ابری بود تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و .سربه زیر بود، از جایش بلند شود :صدایش به گوشم میخورد !سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه - :به سمت خانمجان میآید و میگوید .زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن - .نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد .چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند :مضطرب میپرسم چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ - ...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر - :نفس راحتی میکشم که میگوید .پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه - :میخندم و به شوخی میگویم .بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه - .پاشو دختر، کم نمک بریز - :رو میکند سمت مهدی و میگوید راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ - بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ - ...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه - ...آخ - .خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده .خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند !حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟ :مینا دستم را میگیرد و میگوید داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ - در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و .روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند :خانمجان به حرف میآید و میگوید راضی نیستی مادر؟ آره؟ - هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب .میگیرم https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─