eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
30.4هزار عکس
26.1هزار ویدیو
731 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 مادرم چادر رنگی اش را دور کمرش محکم بست و با عصبانیت😡 گفت: «از روز اول گوش به حرف ما ندادی، هرچی ما گفتیم تو یک جوابی تو آستین داشتی.» برادرم چند ضربه به در زد و گفت: «مهموناتون اومدن!»😏 بلند شدم به مادر و خواهرها و خاله‌های آقامصطفی خوش‌آمد گفتم ، برایشان شربت به‌لیمو آوردم. مادرم که هنوز برافروخته بود گفت: «چرا زحمت کشیدین، راضی به زحمت نبودیم.»🌺 مادر آقامصطفی گفت: «چوب‌کاری می‌کنین زن‌عمو، من هنوز باورم نمی‌شه که شما با شرایط پسرم کنار اومدین! ما اصلاً قصد نداشتیم مصطفی رو به این زودی‌ها داماد کنیم و یک‌درصد هم احتمال نمی‌دادیم که شما قبول کنین، برای همین هی امروز و فردا کردیم پا پیش نذاشتیم بلکه این بچه منصرف بشه.»🧐 چهرۀ مادرم از خشم منقبض شده بود. نگاه غضب‌آلودی به من کرد و لبش را به دندان گزید. خواهرم ظرف بزرگ میوه را گرفت و جلو مادر آقامصطفی گفت: «بفرمایین!»😕 مادر آقامصطفی ادامه داد: «بازم مصطفی به ما چیزی نگفته، موتورش رو فروخته با پول خودش اینا رو خریده.» در هال باز شد و مردها یکی‌یکی وارد شدند. برادرم به خانمش گفت: «چند ریسه لامپ رنگی 💡💡کشیدیم جلو در، برو ببین خوبه؟» پدر آقامصطفی گفت: «چند ردیف میز و صندلی هم چیدیم توی حیاط، شده باغ تالار!» ظهر شد. سفره را پهن کردیم و نشستیم دور سفره. پدرم خطاب به پدر آقامصطفی گفت: «دایی‌جان فعلاً ما تدارک یک عقدبندونی کوچیک رو دیدیم شما کی قصد دارین عروسی بگیرین؟»🤔 پدر آقامصطفی بشقاب خالی جلویش را سُراند آن‌طرف‌تر، لیوانی دوغ ریخت و چیزی نگفت. مادر آقامصطفی درحالی‌که چند دانه‌ برنج را از روی فرش جمع می کرد گفت: «عموجان ما باید توی مشهد مجلس بگیریم راه دوره مهمونا سختشونه بیان زابل.»😎 پدرم به پشتی تکیه داد و گفت: «درسته عموجان، حرف شما صحیح، آقامصطفی خونه بگیره اسباب‌هاش رو بچینه. یکی دو روز قبل از مجلس‌تون بیایید عروس رو با جهازش ببرید، منتها الان تاریخش رو تعیین کنین که ما هم بدونیم کی باید آماده باشیم.»💐💐 کسی چیزی نگفت. احساس می‌کردم جوّ سنگینی بر محیط حاکم است، اکثر صحبت‌ها با نگاه و ایما و اشاره بود. از آن شور و نشاط و هیجانی که موقع عروسی خواهرهایم تجربه کرده بودم خبری نبود. 😔پس از سکوتی طولانی مادر آقامصطفی گفت:« مصطفی باید بره سرکار یک پولی جمع کنه، زمان می‌بره» مادرم گفت: «ما برای شام سیصد چهارصد نفر مهمون دعوت کردیم همین‌طور که می‌دونید خانم‌ها اینجا هستن و مردها خونۀ لیلاخانم.»🌻🌻 بعد بلند شد و گفت: «دخترها بلند شین سفرۀ عقد رو بچینین، میوه‌ها رو بشورین، سماورها رو آب کنین، پاشین که خیلی کار داریم.»💐💐💐 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─