#هو_العشق🌹
#پارت_پنجاه
#پلاڪ_پنهاݩ
#فاطمه_امیری
کمیل منتظر در اتاقش نشسته بود،یک ساعت از رفتن امیرعلی و بصیری که، برای دستگیری رضایی،رفته بودند،می گذشت.
با صدای در سریع از جایش بلند شد،امیرعلی وارد اتاق شد و گفت:
ــ سلام،رضایی رو آوردیم،الان اتاق بازجوییه
ــ سلام،چته نفس نفس میزنی
امیرعلی نفس عمیقی کشید!
ــ فهمید از کجا اومدیم پا به فرار گذاشت،فک کنم یک ساعتی فقط میدویدیم تا گرفتیمش
ــ پس از چیزی ترسیده که فرار کرده
ــ آره
ــ باشه تو بشین نفسی تازه کن تا من برم اتاق بازجویی
امیرعلی سری تکان داد و خودش را روی صندلی پرت کرد.
کمیل پوشه به دست سریع خودش را به اتاق بازجویی رساند،
پس از ورود اشاره ای به احمدی کرد تا شنود و دوربین را فعال کند،خودش هم آرام به سمت میز رفت و روی صندلی نشست،رویا سرش را بالا آورد و با دیدن کمیل شوکه به او خیره شد.
کمیل به چهره ی ترسان و شوکه ی رویا نگاهی انداخت،او هم از شدت دویدن نفس نفس می زد.
ــ رویا صادقی،۲۸سال،فوق لیسانس کامپیوتر،دو سالی آمریکا زندگی می کردید و بعد از ازدواج یعنی سه سال پیش به ایران برگشتید،همسرتون به دلیل بیماری سرطان فوت میکنن و الان تنها زندگی میکنید.
نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
ــ درست گفتم؟؟
رویا ترسیده بود باورش نمی شد دستگیر شده بود.
ــ چرا گفته بودید بشیری رو ندیدید؟؟
ــ م .. من ندیدم
کمیل با اخم و صدای عصبی گفت:
ــ دروغ نگید،شما هم دیدین هم بهاشون بحث کردید
عکس ها را از پوشه بیرون آورد و روبه روی رویا گذاشت.
ــ این مگه شما نیستید؟؟
کمیل از سکوت و شوکه شدن رویا استفاده کرد و دوباره او را مخاطب قرار داد؛
ــ چرا به خانم حسینی گفتی که بیاد کامپیوترو درست کنه ،با اینکه شما خودتون رشته اتون کامپیوتر بوده،و مشکل سیستم هم چیز دشواری نبوده
رویا دیگر نمی دانست چه بگوید،تا می خواست از خودش دفاع کند،کمیل مسئله دیگری را بیان می کرد،و او زیر رگبار سوال ها کم اورده بود.
ــ چرا اون روز گفتید سیستم شما خرابه،اما سیستم شما روشن بود و به اینترنت وصل بود.من میخوام جواب همه ی این سوال هارو بدونم،منتظر جوابم.
کمیل می دانست رویا ترسیده و مردد هست،پس تیر خلاص را زد و با پوزخند گفت:
ــ میدونید،با این سکوتتون فقط خودتونو بدبخت میکنید،ما سهرابی رو گرفتیم
رویا با چشمان گرد شده از تعجب به کمیل خیره شد و با صدای لرزانس گفت:
ــ چی؟
ــ آره گرفتیمش،اعتراف کرد،گفت کشوندن رویا به اونجا نقشه ی شما بوده،و همه فعالیتایی که توی دانشگاه انجام می شد،با برنامه ریزی شما انجام می شده،و طبق مدارکی که داریم همه ی حرف هاشون صحت داره،پس جایی برای انکار نمیمونه.
رویا از عصبانیت دستانش به لرزش افتاده بودند،احساس می کرد سرش داغ شده و هر آن ممکن است مواد مذاب از سرش فوران شود،فکر اینکه دوباره از مهیار رو دست خورده بود داغونش می کرد،چشمانش را محکم بر روی هم فشرد که باعث جاری شدن اشکانش بر روی گونه های سردش شد،با صدای بغض داری گفت:
ــ همه چیز از اون روز شروع شد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌸
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_پنجاه
🔶مدتی بعد، اسباب و اثاثیهمان را جمع کردیم و برگشتیم خانۀ پدر آقامصطفی بار دیگر روزهای سخت از راه رسیدند😔 این بار وسایلمان بیشتر بود. مصالح ساختمانی هم که آورده بودیم حسابی خانه بههم ریخته و شلوغ شده بود😬 عصرها که آقامصطفی کار را تعطیل میکرد، من راهپلهها را جارو میکردم خانۀ ما، دوتا در ورودی داشت؛ یک در کوچک جنوبی که به راهپلههای روی پشت بام و هال باز میشد و یک در شمالی بزرگ که از کوچۀ دیگر به حیاط راه داشت.🌿 مصالح را از در بزرگ داخل حیاط میریختند. صبح به صبح باید
فرشهای هال را جمع میکردیم تا مصالح را با فرغون از داخل حیاط بار کنند، از هال عبور دهند و از راهپلهها به طبقۀ بالا ببرند گرد و خاک روی اسباب و اثاثیۀ داخل هال و آشپزخانه🍽 مینشست. چون یک کارگر بیشتر نبود، روند کار کُند پیش میرفت. همه کلافه شده بودند. اغلب بعد از کار بنایی، آقامصطفی خودش هال را جارو میکرد. فرشها را پهن میکرد. بعد میرفت حیاط را تمیز میکرد.🌺 برایش چای میآوردم. میگفت: «تا من دوش میگیرم، شما حاضر شین بریم یک دوری بزنیم.»
میگفتم: «خستهای، استراحت کن.»
میگفت: «تو و طاها از صبح توی این
بلاتکلیفی از من خستهتر شدین.»☺️
گاهی میرفتیم خانۀ دوستان یا فامیل یک ساعتی مینشستیم و بعد برمیگشتیم. گاهی میرفتیم تا طرقبه، بستنی میخوردیم.
🔸بالاخره با پولی که داشتیم دیوارهای یک اتاق و هال چیده شد. سقفش را موقتاً آکاسیو انداخت و ما جل و پلاسمان را جمع کردیم و رفتیم خانۀ خودمان! 😉سقف پایین را سوراخ کرده بود و یک سیم برق و یک لولۀ آب و یک شیلنگ گاز کشیده بود تا بالا، شیلنگ گاز را با گچ محکم کرده بود که پا نخورد و خطری ایجاد نکند. آن سال، تابستان خیلی گرمی را تجربه کردیم دیوارها گچ نداشت ، سقف هم که نازک و پر از روزنه بود. صبحها با اولین اشعههای نور خورشید🌝 بیدار میشدیم. خانهمان بیشتر شبیه آلونکی بود که روستاییان کنار جالیزهایشان میسازند.🌸🌸🌸
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─