💕💞💕💞💕💞💕💞
💞💕
#رؤیـــــــای_بیـــــدارے
#پارت_چهل_وپنج
🔶آن سال در دید و بازدیدهای نوروزی به منزل خیلیها رفتیم. آقامصطفی با روی خوش😊 همه جا میآمد. کسانی که برای مراسم عقد ما نیامده بودند، خجالتزده میشدند. هر جا میرفتیم هوای پدرم را داشت. در ماشین را برایش باز میکرد در پیادهشدن کمکش میکرد🌸 عصایش را به دستش میداد. برای کسانی که میدانست دستشان تنگ است چند کیلو کلوچۀ خرمایی یا میوه میبرد. فقط با افرادی که روحیۀ اشرافیگری داشتند زیاد ارتباط برقرار نمیکرد. این رفت و آمدها دیدگاه بعضیها را نسبت به افراد مؤمن عوض کرده بود.😍 اخلاق و رفتار خوب آقامصطفی و مهر و محبتش نسبت به خانواده، روی افکار آنها تأثیر گذاشته بود و باعث شده بود از اینکه در انتخاب همسر❤️ برای دخترهایشان به گزینههای افراد مؤمن توجهی نکرده بودند حسرت بخورند. میگفتند: «ما فکر میکردیم ازدواج با مرد مؤمن یعنی خونهنشینی، یعنی تارک دنیاشدن، یعنی از دوست و آشنا، از قوم و خویش و از همۀ لذتهای خوب زندگی بُریدن. ولی حالا که زندگی شما را میبینیم که چقدر شادید و همیشه در سفر هستید،💞 به قضاوت نادرست خودمون پی میبریم. حالا میفهمیمم که ایمان مهمتر از دارایی و ثروته!» میگفتند: «روزی که آقامصطفی سر سفرۀ عقد حاضر شد و ما دیدیم که ریش و سبیلهاش رو نتراشیده یا کراوات و پاپیون نزده با خودمون گفتیم طفلک زینب حالا بچه است🙃، نمیتونه درک کنه، بعدها میفهمه که چه اشتباهی کرده، زندگی با آدمهای خشک و مذهبی سخته، به سال نکشیده جدا میشن.»
🔸بعد از تعطیلات عید آمدیم مشهد کاملاً درمان شده بودم و هیچ نشانهای از بیماری با من نبود. 😊آقامصطفی از کارکردن جوادیه انصراف داد و داییاش به جای حقالزحمه، تکه زمینی به نامش کرد. پس از آن آقامصطفی در یک نمایندگی تاکسی تلفنی مشغول به کار شد و درآمد نسبتاً خوبی داشت. روزها بهسرعت از پی هم میگذشتند و در آن خانۀ کوچک و شلوغ، زندگی بهطور چشمگیری جریان داشت🤩. هر روز که میگذشت طاها بزرگتر و شیرینتر میشد. گاهی با خندههای دلنشینش همه را به ستایش خود وا میداشت و گاهی با جیغهای بنفشش دیگران را از خود میراند. در جشن تولد یکسالگیاش آنقدر بزرگ شده بود که بتواند چند قدم راه برود و چند کلمه صحبت کند.💐💐💐💐
🔺بهروایتهمسرشهید
خانوم زهرا عارفی
🌷#شهید_مدافعحرم_مصطفی_عارفی
•┄┅══༻○༺══┅┄•
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─