eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
678 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرودخوانی متفاوت مقابل حرم امام رضا(ع) به مناسبت میلاد امام زمان (عج) کاری از موسسه رسانه های نوین آستان قدس رضوی
▪️آماده شویم رهبرانقلاب: «بزرگترین وظیفه‌ی منتظران امام زمان این است که از لحاظ معنوی و عملی و پیوندهای دینی با مؤمنین و همچنین برای پنجه درافکندن با زورگویان، خود را آماده کنند.»
رمان مذهبی و بسیار زیبای ناحله با موضوع شهدای مدافع حرم 👇👇👇👇👇👇👇👇
ناحله🌺 ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودن،باز بشه. محمد در جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم، ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد. ریحانه دوباره محمد رو بغل کرد. ته دلم بهش حسودیم شد. رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود. میترسیدم دستبندش و از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه. محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود. محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرش و بالا گرفت و با لبخند بهم‌نگاه کرد. انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید. دوباره بهم نگاه کرد و گفت: +خیلی قشنگ و خوش رنگه. ممنونم فاطمه جان انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردم و تو دستم گذاشتم و نشونش دادم که خندید و گفت: +واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ _نه خیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت. شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه. چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم هم آوردیم و دور سفره ی گردمون نشستیم. تا ساعت یک شب گفتیم و خندیدیم. اون شب پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد،البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن. مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم: _آخیش خیلی خوش گذشت،نه؟ محمد کنارم نشست وگفت: +اره. تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! _جدی میگی؟ +اره عزیزم.ممنونم بخاطر همه ی خوبی هات! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. _چیشده؟ +هیچی،یخورده سرم‌درد میکنه دنبال قرصم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. _صبر کن‌الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی. چرا سرت درد میکنه؟ +چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد. توجه ای نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت: +فاطمه برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتم و گفتم ؛ این چیه؟ چیزی نگفت ، پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم. با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم : _عاشقتم یعنی +گفتم قهر کردی باهام،خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم : وای؟ اناره؟ خندید و گفت :آره بغلش کردم و گفتم : _فاطمه فدات شه الهی ،خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری . خندید و گفت: +خدانکنه، نه دیگه از این خبرا نیست خانومم. دفعه بعد اگه باهام قهر کنی میام انقدر قلقلکت میدم قهر کردن از یادت بره نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت: !او چه خبره؟ _از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته... محمد؟ +جون دلم ؟ _خداروشکر که به دنیا اومدی خداروشکر که پیدات کردم، خداروشکر که عاشقت شدم و خداروشکر که الان کنار منی . با خنده گفت : +نمیخواد دمنوش بزاری دیگه _چرا؟ +وقتی تو اینجوری نگاهم میکنی، من واسه آرامش به دارو و دمنوش چه نیازی دارم؟ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ناحله🌺 انقدر درگیر تولد محمد بودم که واسه سال تحویل کاری نکردم. سی اسفند بود و با محمد از ده صبح برای خرید عید اومده بودیم بیرون.حال و هوای خوب آخر اسفند ماه با حال هوای قشنگ اول زندگی مشترکمون دلیل خوبی بود برای لبخندی که از لبامون کنار نمیرفت. ساعت دوازده ظهر بود وخیابون ها خیلی شلوغ بود.محمد نایلون دوتا ماهی قرمزی که خریده بودیم رو تو دستش گرفته بودو بهشون نگاه میکرد +گناه دارن. چرا زود میمیرن؟ _شاید خسته میشن از شنا کردن. چیزی نگفتم که گفت: +بیا بریم رو این پله بشینیم یخورده.رفتیم و کنار پله های یه بانک نشستیم. نگاهم به‌ آدم هایی بود که با شوق وسایل سفره ی هفت سینشون رو انتخاب میکردن. پاهام رو از کفشم در آوردم. کلافه شده بودم. با این کفشم خیلی راحت بودم ولی این بار خیلی اذیتم کرد .پاهام درد گرفته بود وهنوز کلی خرید داشتیم و تازه نصف وسایلمون رو گرفته بودیم چند دقیقه بعد از جامون بلند شدیم و به راهمون ادامه دادیم دستم رو دور دستش حلقه کردم و کنار هم راه میرفتیم که برای دهمین بار پام پیچ خورد‌ . +ای بابا باز که پات پیچ خورد. فقط یه بار دیگه این کفشت رو بپوش من میدونم و شما _محمد باور کن من با این کفش خیلی راحت بودم،نمیدونم چم شده! +پس آروم تر راه بیا تا دو ساعت بعدهرچی میخواستیم رو گرفتیم و پیاده به سمت خونه رفتیم. در خونه رو که باز کردم رفتم و وسط هال ولو شدم _وای مردم از خستگی محمد خندید و گفت: +تا تو باشی نگی پیاده بریم خوش میگذره _خب دیگه خیلی خوش گذشت فقط خسته شدم چون از صبح بیرون بودیم و نرسیدم غذا درست کنم،همون بیرون ناهار خوردیم داشتم به عکسایی که با لازانیا و قارچ سوخاری و سیب زمینی سرخ کرده گرفته بودیم نگاه میکردم یهو گفتم: _محمد بگو چی شد! +چی شد؟ _عکسمون رو به اشتراک نزاشتم اومد و کنارم نشست. چادرم و از سرم برداشت و مشغول تا کردنش شد و گفت: +خانومم،نزاری بهتره ها _وا چرا نزارم؟ما که فقط دستمون مشخصه +میدونم قربونت برم،من واسه این‌نگفتم شاید یکی گشنه باشه یا پول نداشته باشه که بره رستوران از این غذا ها بخوره اگه دلش بخواد،ما گناه کردیم بعد یخورده مکث و فکر کردن به حرفاش گفتم: _چشم،نمیزارم +پاشو پاشو لباسات رو عوض کن بریم سفره رو بچینیم تنبل خانوم، چند ساعت دیگه عیده ها _خسته ام،نمیتونم. دستم وبگیر پاشم با خنده اومد و دو تا دستم رو گرفت و بلندم کرد.دو طرف گونه هام و کشیدبا صدای جیغم از درد، با خنده ولم کرد و رفت طرف میز عسلی کوچیکی که کنج خونه گذاشته بودیم عکس ها و گل رو از روش برداشت پارچه ی ساتن سفید رو از نایلون در آورد و روی میز انداخت تور آبی فیروزه ای هم در آورد و گفت : +این رو چطوری بزارم؟ _صبر کن الان میگم بهت چندتا سوزن ته گرد آوردم و ریختم کف دستش. تور و روی میز گذاشتم و چند جاش و تا زدم و بهش چین دادم و با سوزن ها محکمش کردم. تور و بلند خریده بودم که یک طرفش و روی زمین بریزم .دوتا ماهی قرمزی که توی تنگ کوچیک انداخته بودم رو برداشتم و روی میز گذاشتم. تا ساعت چهار بعد از ظهر مشغول چیدن سفره ی هفت سین بودیم. کارمون به بهترین شکل ممکن انجام شده بود.ایستاده بودیم و بهش نگاه میکردیم‌که محمد گفت: +عالی شد ولی یه چیزیش کمه _همه چیز رو که گذاشتیم،دیگه چیش کمه؟ +یه چیزی که بهش نگاه کنم وجون تازه بگیرم چیزی نگفتم که با خنده گفت: +صبر کن الان میام رفت تو اتاق. روی کاناپه کوچیکمون نشستم.چند دقیقه که گذشت با دست پر برگشت.توی یه دستش یه تابلوی کوچیک بود وقتی روی میز گذاشت بهش نگاه کردم که چهره ی رهبر و تو چارچوب قاب عکس دیدم. ابروهام رو از تعجب بالا دادم و به محمد نگاه کردم.لبخندی زد و با ذوق تابلوی بزرگی که تو دستش بود رو به طرفم چرخوند. +خودم این عکس رو انتخاب کردم و گفتم روش این شعر رو بنویسن. الان آماده شد.خوشگله نه؟بازم یه عکس بزرگ از رهبر بود که خیلی زیبا به قاب کشیده شده بودانقدر با ذوق این چندتا جمله گفته بود که تعجبم رو پنهون کردم و مثل خودش با لبخند گفتم : _آره خیلی قشنگه با اینکه عکس رهبر تو اتاق بابام هم بود و کلا احترام خیلی خاصی همیشه براش قائل بود این حجم از عشق و علاقه ی محمد نسبت به رهبرش برام عجیب و غیر قابل درک بود.عکس و سمت خودش گرفت و با ذوق بیشتری گفت : +جونم فدات الهی به من نگاه کرد و ادامه داد: +فاطمه جان ،به نظرت کجا بزارم،بهتر دیده میشه؟ ایستادم کنارش و بعد از یخورده فکر کردن دیوار روبه روی آشپزخونه رو نشونش دادم که قبول کرد و عکس رو همونجا به دیوار وصل کردبا عشق بهش نگاه میکرد که آروم‌گفتم : _کاش درک میکردم فلسفه ی این عشق روخندید و گفت: الان خسته ای بخواب ، بعد برات فلسفه اش رو میگم _اره پیشنهاد خوبی بود رفتم کنارش و روی گونه اش و بوسیدم و گفتم : _خداحافظ بلند خندیدو گفت +نه مثل اینکه خیلی خسته ای خداحافظ @aynaammar_gam2
ناحله🌺 _راستی محمد یه ساعت دیگه لطفا بیدارم کن از شدت خستگی تا رسیدم ب تخت خوابم برد ____ ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بود تا بیدار شم و گفت داره میاد خونه لباس های عیدمون و از کشو در اوردم و روی تخت گذاشتم. با صدای در از اتاق بیرون رفتم‌و در و براش باز کردم. مثل همیشه خیلی گرم ازش استقبال کردم و براش یه استکان چای ریختم . دوباره رفتم تو اتاق و مشغول مرتب کرد لوازمم شدم. کار اتاق که تموم شد لباسام وعوض کردم و آماده شدم. محمد هم زود آماده شد و از ساختمون بیرون رفتیم. تو ماشین نشستیم. آینه رو تنظیم کرد و آروم بسم اللهی گفت و ماشین و روشن کرد . هروقت از سرکار میومد تا بیست دقیقه بحثی و باز نمیکردم،اگه خسته بود یک ساعت میخوابید و بعد کل وقتش و با من میگذروند. طبق معمول از همچی ازم میپرسید. لابه لای حرف هاشم مدام میگفت حال خودت خوبه؟ جسمی ،روحی،دلی؟ وقتی مطمئن میشد واقعا حالم خوبه خیالش راحت میشد ولی وقتایی که میفهمید دلم گرفته یا اتفاقی افتاده که باعث ناراحتیم شده تمام تلاشش و میکرد که یادم بره و بخندم. به خوبی هاش فکر میکردم و بالبخند بهش زل زده بودم. متوجه نگاهم که شد برگشت و بهم چشمک زد و گفت : دلم واست تنگ شده بود خندیدم و گفتم:منم دلم‌برات تنگه _داری میبینیم که ،بازم دلت برام‌تنگه؟ _آره لبخندی زد و چیزی نگفت. به خیابون شلوغی رسیده بودیم.‌چهل و پنج دقیقه مونده بود به تحویل سال وتقریبا همه عجله داشتن. سرعت ماشین ما کم بود .داشتیم راه خودمون میرفتیم که از اون سر خیابون یه ماشین با سرعت به طرفمون اومد و واگه محمد با سرعت کنار نمیومد به ماشین ما برخورد میکرد. منتظر بودم محمد عصبانی شه و داد بزنه. نگاهم به راننده ی اون ماشین بود،با اینکه میدونست خلاف اومده،تا چشمش به چهره ی محمد افتاد اخم کرد و شیشه ماشین و پایین آورد و دستش و با عصبانیت تکون داد. میخواست شر به پا کنه. محمد شیشه طرفش و پایین آورد و محترمانه دست چپش و از پنجره بیرون برد وبالا گرفت. بعد با لبخند بلند گفت: آقا ببخشید واز ماشینش فاصله گرفت و به راهش ادامه داد چشم هام از تعجب چهار تا شده بود _تو چرا عذر خواهی کردی؟ توکه راه خودت و میرفتی، اون یهو جلوت سبز شد +میدونم _خب پس چرا اینطوری کردی؟ +درسته که حق با من بود ولی گاهی وقت ها خوبه که بگذریم تا مشکل بزرگتری به وجود نیاد. کلمه ببخشید چقدر از وقت ما رو گرفت؟پنج ثانیه هم نشد، حالا اگه داد میزدم یا چیزی میگفتم ،ممکن بود اون ادمی که با عصبانیت منتظر همین نشسته بود بیاد پایین، منم میرفتم پایین و خلاصه یه دعوا حسابی میشد و نه تنها وقت ما و مردم‌و میگرفت و ترافیک و بدتر میکرد و مردم به برنامه هاشون نمیرسیدن، آرامش ما هم از بین میرفت.البته ممکن بود اتفاق های بدتری هم بیافته ،ولی با یه کلمه هم این اتفاق ها نیافتاد هم اون ادم الان پشیمون میشه و دیگه به ادمی شبیه به من اونطوری نگاه نمیکنه و اینکه شاید بنده خدا یه مشکلی براش پیش اومده بود که آشفته بود، چرا حالش و روز عید بدتر میکردم؟ و اینکه اگه خدایی نکرده به تو توهینی میکرد من که نمیتونستم خودم و ببخشم. چیزی نگفتم که گفت:اوف نفسم گرفت خندیدم و گفتم :عوضش من و قانع کردی دیگه! +خب خداروشکر چند دقیقه بعد با محمد رفتیم گلزار شهدای یک روستایی که خیلی شلوغ نبود، ولی واسه سال تحویل برنامه داشتن. حس میکردم محمدی که کنارمه رو از شهدا دارم و به همه ی شهدا مدیونم . سال تحویل پارسال هم در کنار محمد بودم،ولی نه به عنوان همسر. اون زمان امیدم و کامل از دست داده بودم. خوشحال بودم که لطف خدا شامل حالم شد. روی زمین موکت پهن کرده بودن. نشستیم .کنار گوشش آروم گفتم:حالا چیشد که اومدیم اینجا؟ گلزار شهدایی که اومده بودیم از خونه امون خیلی فاصله داشت۰ +من با این شهدا رفیقم. خودمون پیداشون کردیم،آوردیمشون، تو همه مراسماتشونم بودم. از اون زمان احساس عجیبی بهشون دارم. وقت هایی که حالم خیلی خوبه ،یا خیلی بده میام پیشون. پارسال بودیم جنوب نشد بیام پیششون ولی امسال قسمت شد و خداروشکر با شما اومدم. قرآنش و باز کرد و سوره میخوندیم. سه دقیقه مونده بود به تحویل سال. دستم و گرفت و گفت برام دعا کن _توهم برام دعا کن نگاهم به انگشتر توی دستش بود. نمیدونستم چرا انقدر این انگشتر به دستش خوب نشسته. در کل خیلی خوش حال بودم و با دیدن انگشتر تو دستش ذوق میکردم. قرآن وبوسیدو بست. سرش و پایین گرفت و مشغول دعا کردن بود. چشمام و بستم و با تمام وجود از خدا بخاطر این حال خوبم تشکر کردم و ازش خواستم این حال و همیشه برام‌ نگه داره. محمد و برام نگه داره @aynaammar_gam2
ناحله🌺 کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم‌: خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه. چشمام روبستم و دستای محمد رو محکم تر تو دست هام فشردم. میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم. بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد... بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه. بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن. یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن. از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت. کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خم‌کرد. دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن. دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم. خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم . بعد نشستم کنارش و مثل خودش سرم‌ رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش. به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها _از کجا؟ +یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟ چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟ انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد چطور یادت نیست واقعا. با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برام‌خیلی عجیب بود. سرم رو گذاشتم رو قبر و ناخودآگاه صدای گریه ام بلند شد. عینکم رو در اوردم و دوباره سرم و روی قبر گذاشتم. نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازم‌خودش من و دعوت کرده بود. صدای قدم هایی روشنیدم. دستم و جلوی دهنم‌گرفتم‌که صدای گریه ام بلند نشه. محمد دستم و گرفت و از جام بلندم کرد. رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم. عینکم رو دستش گرفته بود. کنترل اشک هام برام سخت بود. دستم‌ رو گرفت و رفتیم طرف شیر آب . سرم و پایین گرفت و آبی که تو کف دستش پر کرده بود و به صورتم زد. با خنده گفت: _چیشد یهو؟ با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم. عینکم رو تمیز کرد و داد دستم. عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدم‌حرف بزنم و دوباره گریه ام‌بگیره . سکوتم رو که دید لبخند زد و دستم‌ رو گرفت داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت: +میارمت بازم.الان بریم‌که مامان اینا منتظر مان. چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین نشستم. ماشین رو روشن کرد و دستم رو روی فرمون و دست خودش و روی دستم گذاشت. +اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت _محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم و گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود نتونستم چیزی بگم .دستم و محکم فشرد و گفت: _ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات و پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،اینجوری ببیننت فکر میکنن دخترشون و کتک زدم. راستی!! _جان +یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه. چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد __ وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود. با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان. کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم. رفتم سراغ میوه های تو یخچال. تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت @aynaammar_gam2
ناحله🌺 ازش پرسیدم چرا اینا رو خریده که گفت، از صبح که رفتم سر کار یه پیرزنی گوشه ی خیابون نزدیک به خونه امون میوه هاش رو برای فروش گذاشته بود تا شب که برگشتم هنوز همونجا بود و میوه هاش فروش نرفته بود و ناراحت بود. از ماشین که پیاده شدم دلم واسش سوخت حس کردم اینجوری بهتره و کمکی هم بهش میشه.‌ الانم اصلا نیازی نیست براش غصه بخوری.من شیرینی خریدم،برو آبمیوه گیر وبیار.آب پرتقال با شیرینی که خیلی بهتره. با صدای استارت یخچال به خودم اومدم و پرتقال ها رو برداشتم و آبشون رو گرفتم و تو لیوان ریختم. تو هر کدومشون نی گذاشتم و یه از تیکه پرتقال رو به لبه لیوان وصل کردم،به قول محمد،اینجوری باکلاس تر هم شده بود. __ اوایل تیر بودیم و هوا خیلی گرم شده بود. کولر و روشن کردم و روبه روش نشستم. محمد کتاب هایی که خریده بود و به ترتیب توی کتاب خونه میزاشت. کارش که تموم شد گفت : +فاطمه یه برنامه دارم،پایه ای؟ _من همیشه با تو پایه ام.حالا برنامه ات چیه ؟ +خیلی چیزا تو ذهنمه که میخوام بهت بگم نشست رو به روم و گفت : +میخوام سعی کنیم از این به بعد هر روز یه گناه رو ترک کنیم . _آخه تو اصلا گناه میکنی که بخوای ترکش کنی؟ +آره.راستی یه قرآن آوردم با خودم. خیلی بزرگه، کنار کتابخونه است هر صفحه اش معنی و تفسیر داره،دلم میخواد هر روز حداقل یک صفحه از اون قرآن رو بخونیم. یادته قبلا گفتی چندتا سوال داری؟ هر روز که قرآن رو با تفسیرش میخونیم‌ هر جایی که برات سوال بود و نتونستی درست درک کنی شماره آیه و اسم سوره رو جایی یادداشت کن. من هم همینکارو میکنم. بعد از ختم قرانمون تمام سوال هامون رو از یکی که عالمه و میتونه به ما جواب بده میپرسیم.خوبه؟ _آره،عالیه +این کتاب هایی که اورده ام هم عالیه و خیلی کمک میکنه به ما،حتما زمانی که تو خونه بیکاری بخونشون تا تموم شن و کتاب های جدید بیارم. _چشم با لبخند نگاش میکردم که گفت : +فاطمه ممنونم که همیشه هستی یکی از کتاب ها رو برداشت و نشست روی مبل و شروع کرد به خوندن.غرق کتاب بود که گوشیش که روی اپن بود زنگ خورد. رفتم سمتش و بدون اینکه به صفحه اش نگاه کنم،گوشی رو برداشتم و به محمد دادم. روی مبل روبه روییش نشستم با انرژی سلام کرد.چند ثانیه گذشت و چیزی نگفت.چند ثانیه شد یک دقیقه و محمد هنوز سکوت کرده بود. با دیدن قیافه بهت زده اش نگران شدم. رنگ چهره اش عوض شده بود. یهو دستش و به موهاش کشید و گفت : +دارم میام گوشیش رو انداخت روی مبل و رفت تو اتاق. پنج دقیقه نشد که محمد لباس هاش رو با دم دست ترین لباس عوض کردو با عجله به طرف در رفت _چیشده ؟کجا میری؟ چرا اینشکلی شدی؟چرا حرف نمیزنی ؟ جوابی نداد و با عجله دکمه پیراهن سورمه ایش رو بست. یه نگاه به ساعت انداختم. _محمد ساعت یازده ونیم شبه . با این عجله کجا داری میری؟ @aynaammar_gam2
+ گفٺن‌حاج‌حسین‌رواوردیم بیمارسٺان رفٺیم‌عیادٺ ازٺخٺ‌اومدپایین بغلم‌ڪرد پرسید:دسٺٺ‌چیشدهـ؟... دسٺم‌شڪسٺهـ‌بود گچ‌گرفٺهـ‌بودمش گفٺم:هیچےحاج‌آقا، یهـ‌ٺرڪش‌‌ڪوچیڪ‌خوردهـ شڪسٺهـ... خندیدوگفٺ چهـ‌خوب دسٺ‌من‌یهـ‌ٺرڪش‌بزرگ‌خوردهـ... قطع‌شدهـ... ... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
تولد محنا یک روز بعد از رفتن احمد، دخترم «محنا» به دنیا آمد. چند وقت بعد هم احمد از سوریه زنگ زد و آن وقت بود که متوجه شدم کجا رفته است. هر دو روز زنگ می‌زد حال محنا را می‌پرسید. می‌گفت: دخترمان چه شکلی است؟ از من خواسته بود هر روز از محنا عکس بگیرم و بعداً نشانش بدهم. توی دلم می‌گفتم وقتی احمد برگشت چه طوری محنا را به احمد نشان بدهم. وقتی پیکر شهید میثم نجفی را آوردند، احمد هر شب به فکر می‌رفت. وقتی چشمش به عکس شهید میثم نجفی می‌افتاد می‌گفت: دوستم دخترش را ندید و شهید شد. گاهی می‌گویم خبر نداشت دخترش را نمی‌بیند و شهید می‌شود. عجیب که خود احمد هم دخترش را ندید و شهید شد. همسرم ۱۴ اسفند ۹۴ به شهادت رسید. به پدرش گفته بود ۱۵ اسفند برمی‌گردد. به قولش عمل کرد و پیکرش برگشت و ۱۷ اسفند در بهشت زهرا (س) تهران کنار دوستان شهیدش دفن شد. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌹سفارش شهید در خواب! ☘یکی از آشنایان خواب شهید سید احمد پلارک را می بیند. 🌷او از شهید تقاضای شفاعت می کند که شهید پلارک به او می گوید: ⛔من نمی توانم شما را شفاعت کنم. تنها وقتی می توانم شما را شفاعت کنم که شما نماز بخوانید و به آن توجه و عنایت داشته باشید. همچنین زبانهایتان را نگه دارید. 🍃در غیر اینصورت هیچ کاری از دست من بر نمی آید. 🌻شادی روح شهدا صلوات🌻 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
از گمنامی نترس!:) از اینکه اسم و رسمی نداری، از کارهای کرده ات به نام دیگری، از بی تفاوت بودنِ آدم ها، از تنهایی ات در عین شلوغی ها.... غمگین مباش که گمنامی، اولین گام برای رسیدن اسٺ!🌱 [ ] این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
16.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگر دلتنگِ یاری و مشتاق دیدار ... اگر بر مدار عطش، در طواف بارانی و دلتنگ جوانه زدن ... بخوان دعای فرج را ... دعا اثر دارد... خداوندا! به برکت زلالی این باران به خانواده و همه هموطنانم سلامتی بده و شفای عاجل نصیب همه بیماران کن و بلا و گرفتاری و پریشانی را از آنها دور کن و حاجات همه محبان اهل بیت را برآورده بخیر بگردان. خدایا فرج امام مهربان ما را برسان... آمین یارب العالمین♥️ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ به یک شبهه فراگیر در مورد امیدوار کردن مردم به ظهور قریب الوقوع 🔻 اگر مردم امیدوار شدن و بعد ظهور رخ نداد؛ مردم بی‌دین نمیشن؟ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
040.mp3
2.88M
الحمدلله برای رفع بلا وبیماری منحوس کرونا وانشاالله خروج کلی استکبارازمنطقه ونابودیش بخوانیم 🙏👂کمتر از10دقیقه با کلام خدا9 🎁🍃هدیه به پیامبرص ائمه اطهارعلیهم السلام ودخت گرامیشان، امام وشهید ویاران وشهدای این روزها وشهدای صدراسلام تاکنون وشفای شیمیایی های جنگ تحمیلی،سلامتی امام زمان عج،تعجیل درفرج وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی وانشاالله مجلسی انقلابی 🍃🌼🍃حزب 4جزء10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
پیام ها ۱- گروهى دائماً پیامبر اکرم را اذیّت مى ‏کردند. «یؤذون» (فعل مضارع، رمز استمرار است) ۲- همه‏ اصحاب پیامبر، عادل نبودند و برخى پیامبر را مى ‏آزردند. «یؤذون» ۳- رهبرى امّت، ملازم آزار دیدن از خودى و بیگانه است. «یؤذون النبى» ۴- آزار پیامبر، کفر است. تقابل «الّذین یؤذون» با «الذین آمنوا» ۵ - منافقان حتّى علیه پیامبر نیز تبلیغات و جوسازى مى‏ کردند. «یقولون هو اُذن» ۶- خداوند، پیامبرش را از حرف ‏هاى محرمانه و درونْ‏‌گروهىِ مخالفان، آگاه مى‏ سازد. «یقولون هو اُذن» ۷- به همه مردم اجازه‏ سخن بدهید تا نگویند حاضر به شنیدن حرف ما نیستید، هرچند به ساده ‏لوحى متّهم شوید.«یقولون هو اذن» ۸ - از آداب گوش دادن، توجّه با تمام وجود به سخنانِ گوینده است. کلمه‏ «اُذن» به معناى آن است که او سر تا پا گوش است. ۹- گاهى به ‏خاطر مصلحتِ امّت باید از بعضى شنیده‏ ها تغافل کرد.«اُذن خیرلکم» ۱۰- گاهى آثار تربیتى و اجتماعى یا سیاسىِ سکوت، بیش از برخورد و اعلام موضع است. «اذن» ۱۱- از صفات یک رهبر آگاه، سعه‏ صدر، گوش دادن به حرف همه‏ گروه ها، برخورد محبّت‏ آمیز با آنان، عیب‌‏پوشى و بازگذاشتن راه عذر و توبه‏ مردم است. «قل هو اُذن خیر» ۱۲- با روى باز و از روى خیرخواهى، شنواىِ سخن مردم باشید. «اُذن خیرٍ لکم» ۱۳- سکوت در برابر شنیده ‏ها، همیشه نشانه‏ رضایت نیست. «اذن خیر لکم» ۱۴- آزار دیده را حمایت کنید. خداوند در برابر سخن دشمن که پیامبر را «اُذن » مى‏ گفت، چهار ارزش براى آن حضرت بیان مى‏ کند: «اذن خیر لکم»، «یؤمن باللَّه»، «یؤمن للمؤمنین»، «رحمة للذین آمنوا» ۱۵- اگر مؤمنى خبرى داد، سخن او را تصدیق کنید. «یؤمن للمؤمنین» ۱۶- گرچه پیامبر براى جهانیان رحمت است، ولى بهره‏ بردن از این رحمت، مخصوص اهل ایمان است. «رحمة للذین آمنوا» ۱۷- از کیفر آزار پیامبر بترسید. «لهم عذاب الیم» منبع: پایگاه درس هایی از قرآن
قرار هروز "فدائیان رهبر" هرروز یک صلوات نذر سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی(روحی فداه)🌹 🍃👌فقط 5 ثانیه (💠)اللّهُمَّ ✨(♥️)صَلِّ ✨✨(💠)عَلَی ✨✨✨(♥️)مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ آلِ ✨✨✨✨✨(♥️) مُحَمَّدٍ ✨✨✨✨(💠)وَ عَجِّلْ ✨✨✨(♥️)فَرَجَهُمْ ✨✨(💠)وَ اَهْلِکْ ✨(♥️)اَعْدَائَهُمْ (💠)اَجْمَعِین این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Samavati-Salavat-shabaniyah.mp3
13.69M
🌺🤲 🤲 ♦️صلوات شعبانیه با صدای حاج مهدی سماواتی 🔶این صلوات در وقت زوال ظهر ماه شعبان وارد شده است. 🤲
رمان مذهبی و بسیار زیبای ناحله با موضوع شهدای مدافع حرم 👇👇👇👇👇👇👇👇
ناحله🌺 هیچی نمیگفت. انگار صدام به گوشش نمیرسید. خیلی ترسیده بودم. این رفتار محمد بی سابقه بود.داشت میرفت بیرون که بازوش رو گرفتم و با عصبانیت گفتم: _اه سکته ام دادی محمد میگم چی شده؟ کسی طوریش شده؟ اولین باری بود که صدام روش بلند شد. چند ثانیه به چشم هام زل زد.نگاهش پر از ترس بود. با صدای لرزونی گفت: +برمیگردم میگم، نگران نباش بدون اینکه صبر کنه از خونه خارج شد. با تعجب به در بسته نگاه کردم. کلی سوال تو ذهنم ساخته شد. اعصابم‌خورد شده بود نشستم رو مبل و زانوهام روتو بغلم گرفتم. دلم‌از محمد پر بود. نگاهم رو به ساعت دوختم.انگار عقربه های ساعت هم بامن لج کرده بودن. سعی کردم خودم رو به کاری مشغول کنم تا کمتر نگران شم ولی نه کیک پختن تونست حواسم رو از محمد پرت کنه،نه خیاطی... ساعت دو شده بود و دیگه داشت گریه ام میگرفت.موبایلش رو هم‌با خودش نبرده بود و نمیدونستم باید به کی زنگ بزنم. از نگرانی هی تو خونه راه میرفتم. بیست بار در یخچال رو همینطور الکی باز کردم. خواستم کتاب بخونم ولی هیچی ازش نفهمیدم‌. حوصله فیلم دیدن هم نداشتم. از اونجایی که نمیتونستم کاری کنم و به شدت نگران بودم نشستم روی مبل و زدم زیر گریه. میخواستم به مامانم زنگ بزنم ولی دیر وقت بود. ساعت سه و بیست و پنج دقیقه بود که صدای باز و بسته شدن در اومد. با اینکه به شدت از محمد ناراحت بودم منتظر بودم بیاد و ببینم که حالش خوبه. محمد اومد ،ولی یه لحظه شک کردم آدمی که دارم میبینم محمده. با صدای بی جونی سلام کرد. به سرعت از جام بلند شدم و رفتم جلو تر. لامپ آشپزخونه یخورده خونه رو روشن کرده بود. با ترس صداش زدم: _محمد جوابی بهم نداد. دوباره به سمتش قدم برداشتم و تو فاصله ی کمی باهاش ایستادم. از وقتی محمد رو شناخته بودم هیچ وقت اینجوری ندیدمش. با دیدن چهره اش تمام حرف هایی که آماده کرده بودم از یادم رفت . چشم های تَرِش کاسه خون شده بود. از نگاهش فهمیدم چقدر حالش بده. وقتی بهت من رو دید از کنارم گذشت و روی زمین نشست.سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد. خیلی داغون بود. یادم افتاد جواب سلامش رو ندادم. نشستم کنارش ولی میترسم چیزی ازش بپرسم. در شرایطی نبود که بخواد به سوال های من جواب بده.الان تنها چیزی که میخواستم این بود که حرف بزنه و سکوت نکنه که حالش بدتر شه. یخورده گذشت،با اینکه قلبم داشت از جاش در میومد از جام بلند شدم. حس کردم تنهایی براش بهتره. ولی دو قدم که برداشتم صداش رو شنیدم +بمون دوباره رفتم و کنارش نشستم و به دیوار تکیه دادم. نور لامپ نیم رخ راست صورتش رویخورده روشن کرد بود. دستش که روی بازوش بود و محکم تو دستم گرفتم. باورم نمیشد کسی که کنارم نشسته و اینطور اشک میریزه محمده. محمدی که همیشه محکم بودنش رو تحسین میکردم کسی که حتی زمان فوت پدرش هم اشک هاش رو ندیده بودم. حس کردم دیگه نمیتونم طاقت بیارم و وقتشه که حرف بزنم باهاش. دلم‌نمیخواست اشکاش رو ببینم. به دستش زل زدم و گفتم : _خیلی نگران شدم. ‌یه نفس عمیق کشید ودوباره با بغض گفت: +میگن من باید برای زن و بچه اش خبر ببرم... _چه خبری؟زن و بچه ی کی؟ +میثم.. _خب؟؟ +میثم شهید شد با چیزی که گفت تمام بندم یهو لرزید. _میثم؟ +اره همون که روز عروسیمون همش میومد جلو ماشینمون نمیذاشت بریم. همونکه دوتا دختر کوچیک داره! فهمیدم کدوم دوستش رو میگه. با فکر کردن به زن وبچه هاش سرم گیج رفت سرش رو به شونه ام تکیه دادو گفت: +من به دختراش چی بگم؟دلم نمیخوادمن برم و خبر شهادتش رو برسونم.فاطمه باورم‌نمیشه باید سه ساعته دیگه با اینکه خودم گریه ام‌گرفته بود تلاش میکردم که محمدرو اروم‌کنم _خودت گفتی،آقا میثم چندین بار رفت عملیات و مجروح برگشت.از وقتی هم ازدواج کرد تو سپاه بود و ماموریت میرفت،یعنی بیشتر از ده سال. هر چقدر هم همسرش بهش وابسته باشه به اندازه ی عشقی که من به تو دارم نیست که آدمی مثل من که حتی نمیتونه چند ساعت نبودت رو طاقت بیاره داره رو خودش کار میکنه با اینکه خیلی دردناکه گاهی بهش فکر میکنم. مطمئنم خانوم آقا میثم از قبل خودش و برای شنیدن این خبر آماده کرده میدونم خیلی سخته ولی با چیز هایی که از تو راجع به صبرشون شنیدم ازش بعید نیست وقتی چیزی نگفت گفتم: _محمد پس من چیکار کنم؟اگه یه روزی یکی خبر شهادت تو رو خودم ازادامه دادن به جمله ام ترسیدم ولی انگار همین جمله کافی بودکه محمد دوباده خودش رو پیدا کنه. همه ی هدفم از زدن حرفام همین بود ادامه دادم: _مگه خودت نمیگفتی شهادت مرگ نیست؟مگه نمیگفتی شهید هیچ وقت نمیمیره،هست ولی بقیه نمیبیننش؟مگه نگفتی شهادت اتفاق مبارکیه؟ پس چرا رسوندن این خبر مبارک انقدر برات سخته حرفات رو قبول نداری؟ صداش رو صاف کرد،از جاش بلند شد و گفت: +چرا،دارم. فقط امیدوارم حق با تو باشه و خانومش واسه این خبر آماده شده باشه لباسش رو عوض کرد و رفت تواتاق کوچیکمون @aynaammar_gam2
ناحله🌺 اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم آماده شدم و رفتم پایین یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت تو ماشین نشستم که سلام کرد _سلام روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود +فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه طهورا دختر سه ساله آقا میثم بودحلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش. رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت: +بفرمایین داخل. رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون. محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت : +سلام خانوم خوشگله خوبی شما؟ +سلاااام عمو محمد. _فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود. چندبار پشت هم لپش و بوسید با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه. یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته. تو دستش یه کاغذ بود. وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم گفتم: _آقا محمد محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت: +به سلام حلما خانوم‌ گل،خوبی عمو؟ حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود. میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره. دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم : +سلام... سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟ باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود. محمد کنار گوشم گفت: +میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟ _چشم میرم الان چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو. روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود _چیشده حلما جان با من قهری؟ +با عمو محمد قهرم _چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره. +عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن _چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟ +نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم _ببینم نقاشیتو محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم لبخندی زدم و بهش نگاه کردم یه روسری گل گلی سرش کرده بود. بغلش کردم و سرش و بوسیدم _ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده.تازه یه چیز خوشگلم برات خریده بریم‌پیش عمو محمد؟ +باشه،بریم.ولی من قهرم! خندیدم و گفتم: _باشه در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه. _نقاشیت و نمیاری؟ +نه لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت: +چیشد؟ حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟ حلما: +خوبم. کتاب هامم خریدم محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت: + این دختر خانومی که میبینی، همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش! حلما کتاب رو از محمد گرفت و نگاش کرد. توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود @aynaammar_gam2
ناحله🌺 محمد:عموجون چون شما خانوم شدی، بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم. آروم تر گفت: من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم. سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن. حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم. حلما رفت تو اتاق و نقاشیش رو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاد و براش تعریف کرد. اون شب محمد دیگه طهورا و بغل نکرد. خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارش و با بچه ی خودمون تصور میکردم و دلم براش غنج میرفت . محمد خیلی بابای خوبی میشد. از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد،حسودی میکردم. کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون وجلد کرد و مرتب تو کیفش گذاشت. این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود.جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم. ____ اوایل مهر بودیم که محمد بالاخره گفت عیدیش چی بود. با بلیط سفر کربلا خیلی غافلگیر شده بودم. خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست. قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیم‌و بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت. اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود. محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادم و اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از ته قلبم روی لبام مینشست. هیچ وقت اونقدر حالم‌خوب نبود. هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم. حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم.خودم و خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم. ___ ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم. محمد کنارم‌نبود. خیلی گرمم شده بود. کلافه از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد. تشنه ام شده بود. با تعجب راهم و از آشپزخونه به اتاق چرخوندم. تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد. انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشدبرگشتم و نخواستم که خلوتش بهم بریزه. دلم گرفت. یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم وروی تخت دراز کشیدم هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد. نفهمیدم چقدر به محمد فکر کردم و چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شدصدای قدم‌هاش و که شنیدم چشم هام و بستم تا نفهمه بیدارم صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم. یخورده چشم هام و باز کردم که دیدم تیشرتش و با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده به کف دست ها و محاسنش عطر زد و موهاش و با شونه مرتب کرد. مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست.روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادم و چشم هام و باز کردم اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود. نگام کرد و باخنده گفت: سلام مثل خودش جوابش و دادم و از جام بلند شدم. رفتم توآشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده ام و دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود . ایستاده بود و دستش و کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازش و ببنده. سریع چادر نماز آستین دار گل گلی که دوخته بودم و سرم کردم و بهش اقتدا کردم.نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت. تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا کردم و کنارش نشستم.سرم و خم کردم و به صورتش زل زدم.داشت ذکر میگفت و سرش و پایین گرفته بود. نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق و روشن کرده بود. _آقا محمد،چرا نگام نمیکنی؟ سرش و که بالا گرفت تازه متوجه چشم های قرمزش شدم نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرش و پایین گرفت با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم از جام بلند شدم و چادرم و تا کردم و از اتاق رفتم با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم. محمد هنوز تو اتاق بود. بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار. امروز برای ورزش نرفته بود. از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم :صبحت بخیر همسرجان اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام _نمیری پیاده روی؟ +نه کار دارم دیگه چیزی نپرسیدم کارم که تموم شد روی مبل نشستم و به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد. از جام بلند شدم و رفتم تا پیراهن و از دستش بگیرم‌ پیراهن و بهم نداد ودوشاخه اتورو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست پیراهنش و روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه دیگه کلافه شده بودم. لباس هاش و خودش با دست میشست پیراهنش و خودش اتو میزد. کفش هاش و خودش واکس میزد @aynaammar_gam2
ناحله🌺 نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا چیکارم که همه ی کارات و خودت انجام میدی؟ +خب مگه من با توازدواج کردم که کارام و انجام بدی؟شما خانوم خونه ی منی،اومدی که همسفرم باشی،نه کارگرم _آقا محمدم حرفات درست خب؟ولی باور کن اینکارها اونقدر سخت نیست که منو اذیت کنه. اینا وظیفه ی منه +وظیفه ی تو این نیست. همینکه کنارمی،میبینمت، حالم خوب میشه و انرژی میگیرم خودش خیلیه و بابتش بهت مدیونم. _محمد من اینجوری ناراحت میشم. میدونی چقدر آرزو کردم روزی برسه که خودم لباسات و بشورم و اتو بزنم. خودم کفشت و واکس بزنم. خودم لباسات و انتخاب کنم. خودم برات غذا درست کنم. خودم... نمیدونی چقدر حالم خوبه وقتی این کارا رو خودم برات انجام میدم. الان پیراهنت و بده من،هر وقت که سرم شلوغ بود خودت اتو کن هیچی نمیگم. +آخه... _محمد خواهش کردم. باور کن انقدر از اینکار احساس خوبی بهم دست میده که حاضر نیستم پیراهنت و توی لباسشویی بندازم. هر بار میزارم کنار با دست بشورم که تو میای میگیریش +باشه اگه خودت خوشحال میشی که خسته شی حرفی نیست. ولی من اینجوری ناراحت میشم . همیشه این وقت صبح از خوابت میزنی و به خاطر من بیدار میشی،من واقعا شرمنده ام _نفسم من اینطوری حالم خوب میشه .چراشرمنده؟ وقتی پیراهنش و ازش گرفتم حس کردم یه قله رو فتح کردم. درست به همون اندازه خوشحال بودم.پیراهنش که اتو شد رو مبل پهنش کردم که چروک نشه این قدرشناسی و احترام محمد باعث میشد تمام کارای خونه رو با عشق و علاقه بیشتری انجام بدم +چجوری جبران کنم خوبی هات و؟ یخورده فکر کردم و بعد با شیطنت ادامه دادم :خب،هر روز بوسم کن.بغلم کن. بیست دقیقه بشین جلوم‌ فقط نگات کنم. هر ساعت بهم بگو دوستم داری، همه لباسات و بده خودم بشورم و اتو بزنم اونوقت شایدفقط یخورده جبران شد بلند بلند خندید و گفت:اینا که کار هر روزه است با این حال چشمممم با کمال میل.اگه امر دیگه ای هم بود و یادت اومد حتما بگو بهم _نه گاهی وقتا یادت میره گفتم که یادت بمونه بقیه اشم بزار فکر کنم بعد بهت میگم دوباره خندید هر بار محمد میخندید از خنده اش منم خنده ام میگرفت از وقتی عقد کردیم انقدر با انرژی و خوشحال بودم که همه متوجه شده بودن.یاد حرف مامانم افتادم. میگفت: فاطمه اگه میدونستم حضور آقا محمد اینطور زندگیمون و قشنگ میکنه چند سال پیش میرفتم و ازش برای تو خاستگاری میکردم! تا من میز صبحانه رو بچینم محمد رفت حموم و برگشت موهاش و خشک کرد و روی صندلی نشست که گفتم :عافیت باشه عزیزم +قربونت برم دوتا لیوان شیر گرم ریختم و با خرما روی میز گذاشتم مثل همیشه تا وقتی که صبحانه اش و کامل بخوره زل زدم بهش. انقدر بهش نگاه کرده بودم که دیگه عادت کرده بود و چیزی نمی گفت.خودش میدونست که هرکاری کنه، تا وقتی صبحانه اش و بخوره من ازش چشم بر نمیدارم،آخرشم دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش و روی ریشش و بوسیدم بعضی وقت ها شدت علاقه ام به محمد خودم و میترسوند،هر چقدر میگذشت دوری ازش سخت تر میشد از جاش بلند شد و گفت: دستت درد نکنه دلبرکم _نوش جان به ساعت نگاه کرد و رفت تو اتاق خواب. یک ربع بعد ،لباس فرمش و پوشیده بودو آماده اومد بیرون ساعتش و دور مچش بست و به طرف در رفت. کفشش و قبل از اینکه بیاد براش تمیز کرده بودم و مرتب جلوی در گذاشتم.چند ثانیه بهش نگاه کرد و برگشت عقب .سرش و تکون داد و گفت :هر چی بگم توآخرش کار خودت و میکنی _بله دیگه رفتم جلوش وپشت یقه اش و مرتب کردم. بهش نگاه کردم و گفتم : خدایا مراقب عشقم باش، اگه محمدم چیزیش بشه من میمیرم. گونه ام و بوسید وگفت :تو هم خیلی مراقب خودت باش خدانگهدارت عزیزدلم رفت بیرون و کفش هاش و پوشید منتظر آسانسور بود.از ترس اینکه چیزی بگه در و یخورده باز و کردم و سرم و خم کردم که ببینمش. یه نگاهی به اطرفش انداخت و وقتی مطمئن شد کسی رو پله ها نیست با خنده گفت: جون دلم؟ _میگما محمد،تو واقعا مطمئنی ریشت و با عطر نمیشوری؟شاید تو حموم به جای آب روش عطر میریزی و یادت نیست؟ همیشه تا دوساعت بعد از اینکه میبوسمت صورتم بوی عطرت و میده و دهنم از عطرت تلخه! داشت خودش و کنترل میکرد که صدای خنده اش بلند نشه همونطور که میخندید ساختگی اخم کرد و گفت: بدو بدو برو تو! براش بوس فرستادم و رفتم تو خونه و در وبستم.l با اینکه یک دقیقه هم نشده بود که از خونه رفت دلم براش تنگ شده بود امروز کلاس نداشتم،ولی باید واسه فردا کلی درس میخوندم با این حال یه دستی به سر و روی خونه کشیدم و همه جا رو برق انداختم تو گلدون روی اپن آشپزخونه چندتا شاخه گل گذاشتم البته گلاش تازه نبود و باید خشکشون میکردم چون امروز سه شنبه بود میدونستم که محمد با چندتا شاخه گل نرگس میاد و خونه امون پر از عطر گل نرگس میشه واسه همین فعلا بیخیال خریدن گل شدم و سراغ قابلمه های صورتیم رفتم @aynaammar_gam2
ناحله🌺 از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم. برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم. کارم که تموم شد رفتم‌و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم که بوی قرمه سبزی ندم. یکی از لباس های خوشگلم رو پوشیدم و کلی عطر به خودم زدم. ساده و ملیح آرایش کردم و بعد از خوندن نماز به ناخنام لاک زدم. موهام و شونه کردم و پشت سرم بافتمش و با کِش موی صورتی بستمش. رفتم سراغ جزوه ها و کتابام‌که تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم. نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت. با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته. یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده. انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود. پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه. همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود. محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتم‌اینجام. مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن . محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد +سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز... سرم‌و اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت : +میرم لباسم وعوض کنم چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت : +به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و... فکر کردم مسخره ام میکنه ولی خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت: +وای وای وای بو وقیافه اش که عالیه نشست کنارم وگفت : _چیشده؟ چرا فاطمم قنبرک زده؟ اصولا وقت هایی که اینجوری باهام‌حرف و میزد و میخواست نازم و بکشه لوس میشدم و اشکم در میومد. با زار گفتم: _محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته... اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟ _آره دیگه پس چی؟ چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت: +راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که ایستادم و با ترس گفتم : _مجبوری که؟ خیلی جدی گفت : +مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم. بهت زده نگاش میکردم که گفت: +چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم چیزی نگفتم +خب باشه بابا سه تا خوبه ؟ خندش گرفت و گفت: +عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و به بازوش ضربه ای زدم و گفتم: _چشمم روشن،همین و کم داشتم رفتم و دوباره برنج گذاشتم خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز دو نفره ی کوچیکمون گذاشت میز و چید وگفت: +دیگه نبینم واسه این چیزا غصه بخوری ها تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟ _آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم خندیدو گفت: +اشکالی نداره مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم‌. بعدشم فاطمه خانوم من دلم‌نمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم‌. اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم محمد مثل هر صبح با صدای فاطمه از خواب بیدار شدم.رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شم‌و خواب کامل از سرم بپره. دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم.یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود.لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید.ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم : _ای جونم یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدم‌که به دستگیره ی در آویزون شده بود @aynaammar_gam2