eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
24.2هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر انقلاب فردا سخنرانی خواهند داشت حضرت آیت الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح فردا در مراسم آغاز هفته دفاع مقدس از طریق ارتباط تصویری به ایراد سخنرانی خواهند پرداخت. این سخنرانی فردا صبح دوشنبه (۳۱ شهریور) از شبکه‌های صدا و سیما به‌صورت زنده پخش خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
بعد از آنکه بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم و خیسِ خیس به خانه برگشتم سرمای شدیدی خوردم. تب و لرز و بدن درد. از طرفی به مراسم ملیحه چیزی نمانده بود. دو روز دیگر باید حرکت می کردم و به عقدش می رسیدم اما با آن حال روحی و جسمی خراب امکان نداشت سرپا شوم. حتی اگر جسمم به زور با آمپول و قرص سرپا می شد ، توانی برای روح خسته ام باقی نمانده بود. مثل همیشه سراغ چاره ی کار رفتم، یعنی باغ آرزوها! روی صندلی طبیعت نشستم و دیوان شمس را از کوله پشتی ام بیرون آوردم. گفته بودم که برای ما ادبیاتی ها این کتاب ها مثل آچار فرانسه است، همیشه باید دم دستمان باشد. یک صفحه را باز کردم : اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم؟! گفتی : "اسرار در میان آور" کو میان اندرین میان که منم؟ کی شود این روانِ من ساکن؟ اینچنین ساکنِ روان که منم... نم باران و اشکهایم همزمان باریدن گرفت. نگاهم به درختان باغ بود و طیف برگ های زرد و نارنجی و قرمزش را تماشا می کردم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : " پاییزِ بی مذهب این همه غربت رو کجای ظاهر رنگیت جا دادی؟..." همیشه پاییز برایم دلگیر تر از بقیه ی فصل ها بود. دلگیر بود اما مکنونات قلبی ام در تنهایی پاییزی بیشتر بیرون می ریخت. تهِ تهِ فرار از خودم در دلم خدایی بود که دوستش داشتم. آنقدر پررنگ بود که پنج شنبه ها ارزن میخریدم و گوشه ی حیاط بقعه ی نزدیک خانه ی دانشجویی ام برای پرنده ها میریختم. یا ماهی یک روز یک جعبه آب میوه میخریدم، پیاده راه می افتادم و سر هر چهار راهی که کودکی فال و دستمال و گل می فروخت بینشان پخش می کردم. می ترسیدم همان آبمیوه را هم ببرند به دیگران بدهند، برای همین صبر می کردم تا یکی یکی آبمیوه ها را جلوی چشمم بخورند و بعد می رفتم. حتی همان روز هم که بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم نیت کردم که اگر این کار ثوابی دارد برسد به روح آقا بزرگ. با آنکه فهم خاصی از عاقبت بخیری نداشتم اما دلم میخواست دعای شیرین پیرمرد که گفت : " عاقبت بخیر دو دنیا بشی " مستجاب بشود. اصلا عاقبت بخیری یعنی چه؟ عاقبت بخیر شدن شاید برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشد. قطعاً عاقبت بخیر شدن برای کسی مثل سینا با کسی مثل من یا ملیحه یکسان نیست. واقعاً چه کسی میداند خیرِ عاقبتش در چیست؟ خیرِ عاقبت من در معجزه هایی بود که ندارمشان، آقا بزرگ و ملیحه... در همین افکار بودم که دیدم هوای پاییزی بهاری شد و آفتاب بیرون آمده. از جایم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که ناگهان برق چیزی مثل یک تکه آینه چشمم را زد. به درختچه های گیلاس نزدیک شدم و دیدم زیر یکی از درختچه ها انگشتری با یک نگین زرد افتاده. حدس زدم انگشتر مال همان کسی است که درختچه ها را کاشته. با خودم گفتم صاحبش هرکه باشد بالاخره به دنبالش می آید. یک تکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و نوشتم : "من که نمیدونم شما کی هستی اما هرکی هستی از من دیوانه تری که توی دل علف های هرز این باغ خوفناک بیل دستت گرفتی و نهال کاشتی. درست زمانی که فکر می کردم کریستف کلمب شدم و باغ آرزوها رو کشف کردم خدا به من نشون داد که دیوانه ها تنها نیستند! گیلاس باغت شیرین دیوانه." از خواندن متنی که نوشته بودم خنده ام گرفت. گوشه ی کاغذ سنگی قرار دادم و آن را کنار انگشتر گذاشتم. از خدا خواستم تا زمانی که آن ناشناس برای برداشتن انگشترش بر می گردد باران نبارد که طنزم به باد فنا نرود. خداهم با من همکاری کرد و باران نبارید. فردا وقتی به باغ آرزوها برگشتم دیدم زیر کاغذم نوشته شده : "لطف دارید." صاحب انگشتر از من هم دیوانه تر بود! به چه چیزی لطف داشتم؟! کاغذ را لای کتابم گذاشتم، به خانه برگشتم و آماده شدم برای رفتن به مراسم ملیحه در شهر خودمان... نویسنده: کپی بدون دکر نام نوبسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می دیدند. عمدا از عروس و داماد فاصله می گرفتم. دلم با فرید صاف نبود. نمیخواستم زیاد نزدیکشان بشوم. موقع عقد به اصرار مادرش برای ساییدن قند بالای سر عروس و داماد رفتم. هیچکس از ته دلش شاد نبود. پدرش با حال نزاری روی ویلچر گوشه ای از سالن نشسته بود. وقتی عاقد خطبه را شروع کرد انگار روضه خوان بالای منبر رفته، همه چشم هایشان پر از اشک شد. من هم که از اول مراسم غم عالم و آدم روی دلم سنگینی می کرد و سعی می کردم بخاطر ملیحه اشک نریزم ، بالاخره با خواندن خطبه ی عقد بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. وقتی خطبه تمام شد داخل دستشویی تالار رفتم، قید آرایش و دک و پز را زدم و تا میتوانستم اشک ریختم. عطر پاکن عطری کلاس اول دبستان و صدای خنده های بچگی مان همه جا می پیچید. بعد از شام با اولین گروه مهمان ها از تالار خارج شدم. میخواستم با تاکسی برگردم که مهدی مرا دید و گفت تا دم در خانه می رساندم. (گفته بودم که مهدی برادر واقعی ملیحه و جای برادر نداشته ی من بود...). سوار ماشین شدم. رادیو روشن بود. از پنجره به بیرون خیره بودم و او هم مشغول رانندگی بود. نیمه های راه صدای رادیو را کم کرد و گفت : _ مروارید خانم، میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ حدس زدم سوالش باید درباره ی من و ملیحه باشد. گفتم : _ بپرس؟ _ بین تو و ملیحه چی شده؟ همه ی ما میدونیم یه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم چی؟ اول میخواستم حرف را عوض کنم اما حوصله ی ظاهرسازی نداشتم، گفتم : _ بخاطر فرید سعی میکنم حریم دوستیم با ملیحه رو حفظ کنم. _ بخاطر فرید؟ یعنی چی؟ چطور مگه؟ _ آره بخاطر فرید. چون روی رابطه ی ما حساس شده بود، دلم نمیخواست ملیحه بخاطر من به مشکل بخوره. ازش فاصله گرفتم تا روی زندگی مشترک و همسرش تمرکز کنه. _ از کجا میدونی حساس شده بود؟ _ بگذریم... بعد هردو ساکت شدیم و تا پایان مسیر حرفی نزدیم. فهمیده بود حوصله ی حرف زدن درباره ی جزییات این اتفاقات را ندارم. مهدی کنجکاو نبود، نمیدانستم چقدر رفتار من و ملیحه دور از تصورش بود که آن شب به حرف آمد و از من درباره ی مشکلاتمان سوال پرسید. دو روز بعد همراه ملیحه به دانشگاه برگشتم. چوب خط غیبت های هردوی ما پر بود. باید هرجور شده خودمان را به کلاس هایمان میرساندیم. شب حرکت کردیم و صبح به محض رسیدن مستقیم به دانشگاه رفتیم. آن روز درسهایمان مشترک نبود. کمی دیرتر از ساعت 8 رسیدم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. آخوند جوان مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها نشستم. پنجمین یا ششمین جلسه از درسش بود اما من تا آن روز فقط یک بار سر کلاسش حاضر شده بودم. یاد روزی افتادم که با دیدن آخوند جوان در جایگاه استادی ناخودآگاه خندیدم! آخوند جوان متفاوت از بقیه ی آخوندها بود. یک جور "سرش توی کار خودش" همراه با "حواسش به همه چیز هست" خاصی داشت! جمع ضدین بود... کلاسش حضور و غیابی نبود. درس هایش مطابق سرفصل ها نبود. استادی بلد بود اما استاد نبود! شاید هم او استاد واقعی بود و بقیه نمیدانستند استادی کردن یعنی چه. همان روز اول گفته بود حضور و غیاب نمی کند اما برای امتحان میانترم همه باید سر کلاسش حاضر باشند. چیزی به امتحان میانترم نمانده بود. آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2