eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.6هزار عکس
24.2هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر انقلاب فردا سخنرانی خواهند داشت حضرت آیت الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی صبح فردا در مراسم آغاز هفته دفاع مقدس از طریق ارتباط تصویری به ایراد سخنرانی خواهند پرداخت. این سخنرانی فردا صبح دوشنبه (۳۱ شهریور) از شبکه‌های صدا و سیما به‌صورت زنده پخش خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
بعد از آنکه بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم و خیسِ خیس به خانه برگشتم سرمای شدیدی خوردم. تب و لرز و بدن درد. از طرفی به مراسم ملیحه چیزی نمانده بود. دو روز دیگر باید حرکت می کردم و به عقدش می رسیدم اما با آن حال روحی و جسمی خراب امکان نداشت سرپا شوم. حتی اگر جسمم به زور با آمپول و قرص سرپا می شد ، توانی برای روح خسته ام باقی نمانده بود. مثل همیشه سراغ چاره ی کار رفتم، یعنی باغ آرزوها! روی صندلی طبیعت نشستم و دیوان شمس را از کوله پشتی ام بیرون آوردم. گفته بودم که برای ما ادبیاتی ها این کتاب ها مثل آچار فرانسه است، همیشه باید دم دستمان باشد. یک صفحه را باز کردم : اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم؟! گفتی : "اسرار در میان آور" کو میان اندرین میان که منم؟ کی شود این روانِ من ساکن؟ اینچنین ساکنِ روان که منم... نم باران و اشکهایم همزمان باریدن گرفت. نگاهم به درختان باغ بود و طیف برگ های زرد و نارنجی و قرمزش را تماشا می کردم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : " پاییزِ بی مذهب این همه غربت رو کجای ظاهر رنگیت جا دادی؟..." همیشه پاییز برایم دلگیر تر از بقیه ی فصل ها بود. دلگیر بود اما مکنونات قلبی ام در تنهایی پاییزی بیشتر بیرون می ریخت. تهِ تهِ فرار از خودم در دلم خدایی بود که دوستش داشتم. آنقدر پررنگ بود که پنج شنبه ها ارزن میخریدم و گوشه ی حیاط بقعه ی نزدیک خانه ی دانشجویی ام برای پرنده ها میریختم. یا ماهی یک روز یک جعبه آب میوه میخریدم، پیاده راه می افتادم و سر هر چهار راهی که کودکی فال و دستمال و گل می فروخت بینشان پخش می کردم. می ترسیدم همان آبمیوه را هم ببرند به دیگران بدهند، برای همین صبر می کردم تا یکی یکی آبمیوه ها را جلوی چشمم بخورند و بعد می رفتم. حتی همان روز هم که بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم نیت کردم که اگر این کار ثوابی دارد برسد به روح آقا بزرگ. با آنکه فهم خاصی از عاقبت بخیری نداشتم اما دلم میخواست دعای شیرین پیرمرد که گفت : " عاقبت بخیر دو دنیا بشی " مستجاب بشود. اصلا عاقبت بخیری یعنی چه؟ عاقبت بخیر شدن شاید برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشد. قطعاً عاقبت بخیر شدن برای کسی مثل سینا با کسی مثل من یا ملیحه یکسان نیست. واقعاً چه کسی میداند خیرِ عاقبتش در چیست؟ خیرِ عاقبت من در معجزه هایی بود که ندارمشان، آقا بزرگ و ملیحه... در همین افکار بودم که دیدم هوای پاییزی بهاری شد و آفتاب بیرون آمده. از جایم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که ناگهان برق چیزی مثل یک تکه آینه چشمم را زد. به درختچه های گیلاس نزدیک شدم و دیدم زیر یکی از درختچه ها انگشتری با یک نگین زرد افتاده. حدس زدم انگشتر مال همان کسی است که درختچه ها را کاشته. با خودم گفتم صاحبش هرکه باشد بالاخره به دنبالش می آید. یک تکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و نوشتم : "من که نمیدونم شما کی هستی اما هرکی هستی از من دیوانه تری که توی دل علف های هرز این باغ خوفناک بیل دستت گرفتی و نهال کاشتی. درست زمانی که فکر می کردم کریستف کلمب شدم و باغ آرزوها رو کشف کردم خدا به من نشون داد که دیوانه ها تنها نیستند! گیلاس باغت شیرین دیوانه." از خواندن متنی که نوشته بودم خنده ام گرفت. گوشه ی کاغذ سنگی قرار دادم و آن را کنار انگشتر گذاشتم. از خدا خواستم تا زمانی که آن ناشناس برای برداشتن انگشترش بر می گردد باران نبارد که طنزم به باد فنا نرود. خداهم با من همکاری کرد و باران نبارید. فردا وقتی به باغ آرزوها برگشتم دیدم زیر کاغذم نوشته شده : "لطف دارید." صاحب انگشتر از من هم دیوانه تر بود! به چه چیزی لطف داشتم؟! کاغذ را لای کتابم گذاشتم، به خانه برگشتم و آماده شدم برای رفتن به مراسم ملیحه در شهر خودمان... نویسنده: کپی بدون دکر نام نوبسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می دیدند. عمدا از عروس و داماد فاصله می گرفتم. دلم با فرید صاف نبود. نمیخواستم زیاد نزدیکشان بشوم. موقع عقد به اصرار مادرش برای ساییدن قند بالای سر عروس و داماد رفتم. هیچکس از ته دلش شاد نبود. پدرش با حال نزاری روی ویلچر گوشه ای از سالن نشسته بود. وقتی عاقد خطبه را شروع کرد انگار روضه خوان بالای منبر رفته، همه چشم هایشان پر از اشک شد. من هم که از اول مراسم غم عالم و آدم روی دلم سنگینی می کرد و سعی می کردم بخاطر ملیحه اشک نریزم ، بالاخره با خواندن خطبه ی عقد بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. وقتی خطبه تمام شد داخل دستشویی تالار رفتم، قید آرایش و دک و پز را زدم و تا میتوانستم اشک ریختم. عطر پاکن عطری کلاس اول دبستان و صدای خنده های بچگی مان همه جا می پیچید. بعد از شام با اولین گروه مهمان ها از تالار خارج شدم. میخواستم با تاکسی برگردم که مهدی مرا دید و گفت تا دم در خانه می رساندم. (گفته بودم که مهدی برادر واقعی ملیحه و جای برادر نداشته ی من بود...). سوار ماشین شدم. رادیو روشن بود. از پنجره به بیرون خیره بودم و او هم مشغول رانندگی بود. نیمه های راه صدای رادیو را کم کرد و گفت : _ مروارید خانم، میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ حدس زدم سوالش باید درباره ی من و ملیحه باشد. گفتم : _ بپرس؟ _ بین تو و ملیحه چی شده؟ همه ی ما میدونیم یه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم چی؟ اول میخواستم حرف را عوض کنم اما حوصله ی ظاهرسازی نداشتم، گفتم : _ بخاطر فرید سعی میکنم حریم دوستیم با ملیحه رو حفظ کنم. _ بخاطر فرید؟ یعنی چی؟ چطور مگه؟ _ آره بخاطر فرید. چون روی رابطه ی ما حساس شده بود، دلم نمیخواست ملیحه بخاطر من به مشکل بخوره. ازش فاصله گرفتم تا روی زندگی مشترک و همسرش تمرکز کنه. _ از کجا میدونی حساس شده بود؟ _ بگذریم... بعد هردو ساکت شدیم و تا پایان مسیر حرفی نزدیم. فهمیده بود حوصله ی حرف زدن درباره ی جزییات این اتفاقات را ندارم. مهدی کنجکاو نبود، نمیدانستم چقدر رفتار من و ملیحه دور از تصورش بود که آن شب به حرف آمد و از من درباره ی مشکلاتمان سوال پرسید. دو روز بعد همراه ملیحه به دانشگاه برگشتم. چوب خط غیبت های هردوی ما پر بود. باید هرجور شده خودمان را به کلاس هایمان میرساندیم. شب حرکت کردیم و صبح به محض رسیدن مستقیم به دانشگاه رفتیم. آن روز درسهایمان مشترک نبود. کمی دیرتر از ساعت 8 رسیدم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. آخوند جوان مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها نشستم. پنجمین یا ششمین جلسه از درسش بود اما من تا آن روز فقط یک بار سر کلاسش حاضر شده بودم. یاد روزی افتادم که با دیدن آخوند جوان در جایگاه استادی ناخودآگاه خندیدم! آخوند جوان متفاوت از بقیه ی آخوندها بود. یک جور "سرش توی کار خودش" همراه با "حواسش به همه چیز هست" خاصی داشت! جمع ضدین بود... کلاسش حضور و غیابی نبود. درس هایش مطابق سرفصل ها نبود. استادی بلد بود اما استاد نبود! شاید هم او استاد واقعی بود و بقیه نمیدانستند استادی کردن یعنی چه. همان روز اول گفته بود حضور و غیاب نمی کند اما برای امتحان میانترم همه باید سر کلاسش حاضر باشند. چیزی به امتحان میانترم نمانده بود. آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها در همان ردیف جلو نشستم. قدم برداشتنش، حرف زدنش، حرکاتش همه آرام و با طمأنینه بود. وقتی که من رسیدم چند دقیقه ای از شروع درس گذشته بود. کلاس تقریبا پر شده بود. برایم جای سوال بود که چرا با آنکه حضور و غیاب نمی کند و کلاسش اجباری نیست اما تقریبا تمام دانشجوها حاضرند؟ شاید بخاطر اینکه نزدیک امتحان میانترم است و مثل من آمده اند جزوه هایشان را کامل کنند. وقتی کوله پشتی ام را بیرون آوردم و مستقر شدم به استاد که درحال درس دادن بود نگاه کردم. در همان نگاه اول ظاهر مرتب و منظمش توجهم را جلب کرد. پیچ منظم عمامه اش، لباس های اتو کشیده و مرتب و بدون چروکش! تا آن روز آخوندهای زیادی دیده بودم. هرسال که پدرم هیات می گرفت سخنران های مختلفی در خانه مان رفت و آمد می کردند که اکثرا هم روحانی بودند. اما هیچکدام به اندازه ی این آخوند جوان به ظاهرشان اهمیت نمی دادند. بجز عمامه ی مشکی اش همه چیز یکدست و روشن بود. عبا و قبا و پیراهن و ... حواسم به ظاهر و لباسش بود. پیچ های جلوی عمامه اش را بصورت تقریبی سانت می زدم. حرف هایش را نمی شنیدم که ناگهان با شنیدن یک جمله به خودم آمدم : " کی میدونه عاقبت بخیری یعنی چه؟ " از شنیدن سوالش جا خوردم! چرا دقیقا روی معضل ذهن من دست گذاشته بود؟ از اینکه میخواست درباره ی عاقبت بخیر شدن حرف بزند هیجان زده بودم. بچه ها یکی یکی دستهایشان را بالا می آوردند و جملاتی را می گفتند. بعد از اینکه چند نفر عاقبت بخیری را تعریف کردند، پای تخته رفت و نوشت : " وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ... " رو به ما برگشت و عبایش را کمی روی دوشش مرتب کرد، عینک بدون فریمش را روی چشمانش جابجا کرد و گفت : " شاید برای خیلی از ماها این سوال پیش اومده باشه که عاقبت بخیری یعنی چی؟ اصلا عاقبت بخیری فقط مختص آخرته یا شامل این دنیاهم میشه؟ وقتی یکی برامون دعا میکنه و میگه خدا عاقبت بخیرت کنه منظورش چیه؟ " دوباره عینکش را جابجا کرد و ادامه داد : " تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. ما بهشت ابدی آخرت را برای کسانی که در زمین اراده علوّ و فساد و سرکشی ندارند مخصوص می‌گردانیم و حسن عاقبت ویژه ی متقین است. " سپس روی صندلی اش نشست و با همان صدای آرام ادامه داد : " عزیزان خدا در این آیه نشانه ای برای عاقبت بخیری قرار داده. " بعد با انگشت اشاره تابلو را نشان داد و گفت : " وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ " دوباره عینکش را جابجا کرد و گفت : " پس وقتی کسی برای ما دعا می کنه که عاقبت بخیر بشیم یعنی آرزو می کنه که خدا بهمون تقوا بده. پس مساله ی مهمی که در راستای عاقبت بخیری حائز اهمیت و قابل بحثه معنای واژه ی تقواست. " مکثی کرد و گفت : " ریشه ی تقوا از کلمه ی وقی است. وقی یعنی حفظ و صیانت. اما صیانت از چی؟ شما فکر می کنید تقوا به معنای حفظ چه چیزیه؟ " دوباره بچه ها یکی یکی دست بلند کردند و نظراتشان را گفتند. همه ی نظرات را بدون تایید و تکذیب و با لبخند گوش می داد و بعد هم تشکر می کرد. سپس ادامه داد : " بهترین معادل فارسی تقوا خودنگهداریست. تقوا یعنی صیانت از گوهری که خدا در جان انسان قرار داده. تقوا یعنی محافظت روح از نفس اماره. خدا در قرآن نشانه هایی رو برای انسان های متقی ذکر کرده. مثلا اینکه : الذين ينفقون فى السراء و الضراء / و الکاظمين الغيظ / و العافين عن الناس / الذين يؤمنون بالغيب / ويقيمون الصلوة و... " معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم. در ادامه ی جملات عربی اش گفت : " نمیخوام خیلی عجیب و غریب حرف بزنم و پیچیده اش کنم. اولین قدم برای تقوا اینه که به محض اینکه خودت فهمیدی داری میزنی به خاکی، جلوی خودتو بگیری. بشینی کلاه خودت رو قاضی کنی و راه صاف رو انتخاب کنی حتی اگه به ظنّ خودت برات نفعی نداره ولی وقتی میدونی راه درست اونه بری و بیفتی توش. اونجاست که دعای عاقبت بخیری دیگران هم شامل حالمون میشه و دستمونو میگیره. هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی... درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله... " شوکه شده بودم. این آخوند جوان چه می گفت؟ خدایا انگار مغز مرا باز کرده بود و مو به مو مشکلاتم را بیرون میریخت و درباره اش حرف می زد! عاقبت بخیری، جاده خاکی... تقارن اتفاقی این همه جملات و عبارات آشنای آخوند جوان با زندگی من در چه بود ؟ به حرف هایش فکر کردم. مدتها بود که کلاهم را قاضی کرده بودم و به انتخاب خودم و با آگاهی کامل به دل جاده خاکی زده بودم. از روز لج و لج بازی با پدرم گرفته تا ماجرای سینا. جملات آخرش را دوباره مرور کردم و روی کاغذ داخل کلاسورم نوشتم : " هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی... درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله... " اما من در نقطه ی صفر هم نبودم، زیر صفر بودم! حالا تکلیف کسی مثل من که آگاهانه مسیر غلط را انتخاب کرد و ادامه داد چیست؟ تصمیم گرفتم سوالم را از استاد بپرسم. بعد از آنکه کمی با خودم کلنجار رفتم دستم را آرام بلند کردم. همینکه دستم را بالا بردم آستینم سر خورد و تا آرنجم عقب رفت. برای آنکه او را متوجه خودم کنم، درحالی که دستم بالا بود با صدای تقریبا بلندی گفتم : _ ببخشید سرش را به سمت صدای من برگرداند و نگاهم کرد. با آنکه هیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. همینکه چشمش به آستینم افتاد سرش را زمین انداخت و گفت : _ بفرمایید؟ دستم را پایین آوردم، به آستینم نگاهی کردم و جلو کشیدمش. کمی مکث کردم. دوباره گفت : _ سوال داشتین؟ سرم را پایین انداختم و با صدای آرامی گفتم : _ اگه... یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟ وقتی جمله ام تمام شد سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و بعد نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت: " هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ... یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ... پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ " نمیدانم چه شد که ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد. به زندگی ام نگاه کردم و در چند لحظه گذشته را مرور کردم. چیز درخشان و چشمگیری نداشتم. دلم لرزیده بود. سید جواد موحد یک آخوند جوان معمولی و عمامه مشکی بود مثل هزاران آخوند دیگری که بارها پای منبرشان نشسته بودم. اما نفهمیدم چرا آن روز حرف هایش حالم را منقلب کرد. شاید دلم منتظر تلنگری بود که حباب دورش را بشکند و رها شود. شاید هم آخوند جوان از دل و جان حرف می زد که جملاتش به دلم می نشست. هر چه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان موبایلم صدا خورد و یک پیام رسید. سینا بود. نوشته بود : " منم زیر صفرم. منفی در منفی مثبت! " سرم را به سمت عقب برگرداندم و این طرف و آن طرف کلاس را نگاه کردم. تعداد دانشجوها زیاد بود اما بالاخره درانتهایی ترین نقطه ی کلاس او را دیدم. نفهمیدم آن ترم این درس را برداشته بود یا بخاطر من سر کلاس بدون حضور و غیاب استاد موحد حاضر شده بود. چند دقیقه بعد کلاس تمام شد و من اول از همه خارج شدم تا با سینا مواجه نشوم. جلوی راه پله ها بودم که خودش را رساند و گفت : _ سلام. چرا جواب تلفن و پیامم رو نمیدی خانم زیر صفر. چیزی نگفتم و بدون اینکه نگاهش کنم همانجا ایستادم. میدانستم اگر بخواهم به مسیرم ادامه بدهم بازهم مثل آن روز( که در خیابان باهم درگیر شدیم) جلوی پایم می آید و راهم را می بندد. دوباره گفت : _ با تو دارم حرف میزنم! کجارو نگاه میکنی؟ با جدیت گفتم : _ از سر راهم برو کنار. من کلاس دارم. _ میگم چرا جواب تلفن و پیامای منو نمیدی؟ _ چون قبلا هم گفتم هرچی بین ما بود تموم شد ولی تو نمیخوای متوجه حرف من بشی. _ منم جوابت رو دادم و گفتم تو حق نداری چنین تصیمی بگیری. دوباره داشت با جملاتش عصبانی ام می کرد. بازهم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره گفت : _ هوی، مگه کری دارم با تو حرف میزنم. داد زدم و گفتم : _ این آخرین باریه که دارم بهت میگم برو رد کارت. الانم از جلو چشمم دور شو تا حراستو صدا نزدم. به محض اینکه جمله ام تمام شد آخوند جوان که تازه از کلاس خارج شده بود از پشت سرمان درآمد و با لبخند رو به سینا گفت : _ آقا مشکلی پیش اومده؟ سینا کمی خودش را جمع کرد و گفت : _ نخیر حاج آقا چیزی نیست. من هم بدون اینکه چیزی بگویم فورا از پله ها پایین رفتم و داخل نمازخانه نشستم. از آن روز به بعد رفت و آمد من در دانشگاه مدام با استرس و ترس مواجه شدن با سینا همراه بود. کشیک می کشیدم که سر راهم نباشد و با سرعت مسیرها را طی می کردم اما بازهم گاهی به ناچار با او مواجه می شدم. از روز اول که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد و بعد هم تبدیل شد به ملک عذاب من. ملیحه یک روز در هفته بصورت رایگان به خانه ی سالمندان می رفت و کار می کرد. یک هفته از عقدش می گذشت و آن روز نوبت رفتن به خانه ی سالمندان بود. در خانه تنها نشسته بودم که تلفن صدا خورد. گوشی را برداشتم و گفتم : _ الو؟ بفرمایید؟ _ سلام مروارید خانم. خوبین؟ _ ممنون، شما؟ _ فریدم. فکر کردم با ملیحه کار دارد. گفتم : _ ملیحه خونه نیست امروز شیفت خانه ی سالمندانش بود. هروقت اومد میگم زنگ بزنه. با استیصال گفت : _ نه نه، با ملیحه کار ندارم. با شما کار دارم. با تعجب گفتم : _ با من؟؟ _ میخواستم ازتون خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنید.... یه اتفاق بدی افتاده. با نگرانی گفتم : _ چه لطفی؟ چی شده؟ دارم نگران میشم؟ _ عمو کمال... بعد هم صدایش لرزید و چیزی نگفت. دست و پایم شل شده بود... ناگهان یاد جمله ی ملیحه افتادم : " بابام... حالش بدتر شده... قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. " اشکهایم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. چند ثانیه بعد فرید گفت : _ شما تنها کسی هستین که میتونه ملیحه رو آروم کنه. من هرکاری کردم نتونستم بهش بگم. فقط مراسم تشییع جنازه فردا صبحه. من الان راه میفتم میام دنبالتون که باهم برگردیم و تا صبح برسیم. نمیتوانستم حرف بزنم. دلم داشت می ترکید. باور نمی کردم عمو کمال مهربان و دوستداشتنی از دست رفته. فقط توانستم بگویم : _ سعی خودمو می کنم. و گوشی را قطع کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🚨 🕊پیکر مطهر شهید گمنام آرمیده در دانشگاه آزاد زاهدان شناسایی شد. 💠شهید" هراچ هاکوپیان " یکی از شهدای عزیز ارامنه در تاریخ بیستم فروردین ماه سال ۶۶ و در عملیات" کربلای ۹ " به فیض عظیم شهادت نائل آمد. پیکر مطهر این شهید والا مقام با تلاش گروه های تفحص شهدا در سال ۹۱ در منطقه "باباهادی" کشف و در سال ۹۲ همزمان با شهادت حضرت زهرا (س) با بدرقه باشکوه جوانان در دانشگاه آزاد زاهدان آرام گرفت. با پیگیری های انجام‌شده و اخذ نمونه خون از پدر و مادر بزرگوار شهید پیکر مطهرش پس از گذشت ۷ سال از زمان تدفین از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مادرش درباره خبر شهادت فرزندش می گوید: چهل روز قبل از شهادت فرزندم همزمان با پایان نخستین مرحله حمله سپاه به گروهک پژاک در عالم خواب دیدم که همرزمان فرزندم لباس مشکی به تن دارند و به خانه ما آمده‌اند اما فرزندم در بین آنها نبود و زمانی که صدایم کردند و از خواب بیدار شدم سه بار فریاد سر دادم...." شهید صمد امیدپور در سال ۱۳۸۴ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و پس از گذراندن دوره آموزش افسری در دانشگاه امام حسین(ع) عضو شد... شهید صمد امید پور چهره زیبایی داشتند و توی یگان به یوزارسیف معروف بود همیشه می گفت: "من اگر لیاقت را داشته باشم، بزرگ‌ترین هدیه الهی است..." سرانجام در شهریور سال نود در عملیات پاکسازی مرزهای شمال غرب کشور از وجود اشرار و گروهک تروریستی پژاک در ارتفاعات جاسوسان در نبردی سخت به آرزوی دیرینش رسید و به فیض شهادت نائل شد.🕊 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2