eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
شکر لله شیعه ای نامی شدیم اهل جمهوری اسلامی شدیم از خمـینی درس عشق آموختیم در تنورجنگ و جبهه سوختیم بیعتی کردیم باسیــــــّدعلی راه حق در قول و فـعلش منجلی... شادی روح امام راحل و شهدا و سلامتی رهبر عزیز صلـــــــــــــــــوات
18.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تحدیر (تند خوانی قرآن) جزء 6 قاری معتز آقایی 🍃حدود30 دقیقه باخدا 🍃💐🍃دور قرآن کریم هدیه به و۷۲تن یارصدیق ایشان ومادرمان ، حضرت مادرمکرمه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف حضرت ✅جهت سرنگونی استکبارجهانی ✅ازبین رفتن صهیونیسم ✅ نجات قدس ازبحرتانهر ✅وظهورمنجی عالم بشریت https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
mafahime_qoran_haj_abolgasem_6_179089.mp3
7.8M
📣درس های قرآنی از جزء 6 قرآن / استاد حاج ابوالقاسم این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
35.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽🍃👌دعای عهد .......یادش بخیر هر وقت گوش میکردم گریه ام میگرفت سال 1390 ....1391........... حالا... منتشر شده در تاریخ ۱۳۹۵/۰۴/۰۱ این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی_عظم_البلا نماهنگ جدید ویژه دعای فرج ‎الهی عظم البلا با صدای دل نشین علی فانی این عمار👇👇👇 @aynaammar_gam2 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
رمان مذهبی و بسیار زیبای
از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم. پس از چند دقیقه خیسی صورتش را با روسری اش پاک کرد، با چشمانی سرخ و صدای بریده بریده گفت : _ همه فکر می کنن این دولا شدنم واسه سن و سال و پیریمه. ولی نمیدونن بعد از هدایت دیگه نتونستم کمر راست کنم. کمرم زیر بار داغ جوونم خم شد و جگرم سوخت. دوباره صدای هق هقش بلند شد. نمیخواستم مزاحش باشم. شاید با اشک ریختن سبک می شد. مدتی گذشت تا کمی آرام شد. گفتم : _ پسر شماهم تصادف کرد؟ چرا عموی من و پسر شما هردوشون توی یک هفته از دنیا رفتن؟ دستی به صورتش کشید و گفت : _ هی ننه، هدایت من تازه دوماد بود. یه ماه هم از سور و سات عروسیش نمی گذشت. البته زنش بعد مرگش دوباره ازدواج کرد. اصلا خوب کرد، دختر جوون و خوش بر و رو خواستگار زیاد داره. ولی نمیدونی ننه وقتی الان بچه هاشو میبینم چه آتیشی به جیگرم میفته. الان بچه های هدایت من باید اون سن و سالی می شدن. دوباره اشک هایش جاری شد، آنها را پاک کرد و گفت : _ محمدجواد آسیه هم دو سالی می شد که زن گرفته بود. خدا لعنتشون کنه، از بد ذاتی و نامردیشون بود، خواستن بگن با تصادف مردن که کسی نفهمه کار اونا بوده. هدایت رو وسط خیابون با ماشین زیر گرفتن و کشتن. چند روز بعدم محمدجواد و زنش وقتی سوار ماشینشون بودن ترمز بریدن و رفتن زیر تریلی. با شنیدن حرف هایش شوکه شده بودم. از چه چیزی حرف می زد؟ ننه رباب از گذشته ی خانواده ی ما چه چیزهایی میدانست که من از آنها بی خبر بودم؟ با تعجب گفتم : _ کیا؟ از بدذاتی و نامردی کی بود؟ در همین زمان یکی از همسایه هایش کنارمان آمد و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. ننه رباب همانطور که با او حرف می زد دست مرا گرفت و آهسته آهسته از قبرستان خارج شدیم. وقتی که همسایه اش رفت رو به من کرد و گفت : _ ننه، اگه بابات اجازه میده بیا بریم خونه ی من. گفتم : _ آخه تا چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه. باید برگردم خونه. گفت : _ خب مثل اوندفعه بابات میاد دنبالت. _ آخه پدر و مادرم نیستن. رفتن سفر. _ چه بهتر. پس امشب پیش من بمون، فردا هروقت دلت خواست برو. این بار راحت تر از دفعه ی قبل قبول کردم. چون دلم میخواست درباره ی گذشته چیزهای بیشتری بدانم. همراه ننه رباب به خانه اش رفتیم. اول غذا را آماده کرد، سپس نماز خواندیم و شام خوردیم. کمی بعد همانجا کنار میز کوچکی که سماورش روی آن قرار داشت نشست و به پشتی قرمزش تکیه داد. پرسیدم : _ ننه رباب، اون دفعه که باهم حرف زدیم رو یادته؟ گفت : _ آره ننه، خوب یادمه. چطو مگه؟ با تردید گفتم : _ ننه رباب، من اون روز فهمیدم شما دارین یه چیزی رو از من پنهان می کنین. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ نه ننه، من چی دارم ازت پنهان کنم. هرچی بوده گفتم بهت. از جایم بلند شدم، کنارش نشستم و با خنده گفتم : _ ننه رباب، من خودم این کاره ام. توروخدا بگو چیو داری از من قایم می کنی دیگه؟ ناگهان دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت و گفت: _ استغفرالله، چرا قسمم میدی؟ فهمیدم روی قسم خوردن حساس است، دوباره گفتم : _ تورو به خاک عموم قسم هرچی میدونی بهم بگو. به قرآن به کسی چیزی نمیگم. با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : _ قسم نده، من نمیتونم چیزی بگم. دوباره گفتم : _ به روح آقابزرگم که برام از هر چیزی عزیزتره به کسی چیزی نمیگم. قول میدم. خلاصه آن شب آنقدر قسمش دادم و به پایش پیچیدم که تسلیم شد. با ناراحتی گفت: _ عجب بچه ی سرتقی هستی. اگه به گوش بابات برسه این حرفارو من بهت گفتم میدونی چی میشه؟ _ بخدا چیزی بهش نمیگم. اصلا نمیگم چی شنیدم و از کی شنیدم. دستانش را به هم مالید و با معذوریت گفت : _ کاش اصرارت نمی کردم امشب پیشم بمونیا. لعت خدا بر شیطون. کمی ناراحت شدم. سکوت کردم و سرم را زمین انداختم. وقتی متوجه ناراحتی ام شد گفت : _ خب ننه جون اگه صلاح دید بابات این بود که گذشته هارو بدونی برات تعریف می کرد دیگه. لابد به صلاحت نیست که بهت نگفتن. دستانم را در هم گره کردم و ساکت ماندم. تسبیحش را از دور گردنش بیرون آورد، چشمانش را بست و زیر لب با سرعت چیزهایی را خواند. سپس دانه های تسبیح را از یک جا گرفت و شمرد. دوباره چشمانش را بست و آهسته گفت : _ الله اکبر. فهمیدم که استخاره گرفته. گفتم : _ جوابش خوب اومد یا بد اومد؟ با تاسف سری تکان داد و گفت : _ خاک برای آقابزرگ و خانجونت خبر نبره، روحشون از من راضی باشه. خدایا منو ببخش. سپس تسبیحش را در گردنش انداخت و گفت: _ باید قول بدی هرچی میگم و میشنوی رو همینجا خاک کنی و بری. با خوشحالی داد زدم : _ قول میدم. قول قول. آهی کشید و سپس گفت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2