eitaa logo
این عمار
3.4هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
704 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی و بسیار زیبای با موضوع شهدای مدافع حرم
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 روهام ساعت شش با کیان قرارداشت و به دیدارش رفت. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و کاری از دستم بر نمی آمد .بارها و بارها در طول و عرض اتاق راه رفتم و به آن دو فکر کردم . به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم میترسیدم از حرفهایی که بین انها رد و بدل میشد و آینده مرا دستخوش تغییرات قرارمیداد میترسیدم. گاهی زیر لب سوره کوثر را زمزمه میکردم و گاهی متوسل میشدم به امام زمان عج تا همه چیز خوب پیش برود .دلم میخواست ساعت را روی دور تند بگذارم تا زمان زودتر سپری شود چراکه با گذر هرثانیه من جانم به لبم میرسید.نزدیک به دوساعت گذشت و خبری از روهام نشد.بارها تصمیمیم گرفتم تماس بگیرم و بپرسم چه شد ولی خود را کنترل میکردم . دیگر نمیتوانستم اتاق را تحمل کنم احساس میکردم در و دیوار اتاق میخواهند جانم را بگیرند به حیاط پناه بردم و روی تاپ نشستم و با استرس خودم را تکان میدادم .مدتی که گذشت با صدای باز شدن در حیاط و صدای ماشین روهام با شتاب از روی تاپ برخواستم ‌. دلم طاقت نیاورد منتظر او بمانم .خودم به سمتش رفتم. تا از ماشین پیاده شد چشمش به من افتاد. قیافه اش زیادی جدی بود و این مرا بیشتر میترساند. _سلام _سلام خواهری.چرا اینجا ایستادی روی گفتنش را نداشتم به من من افتادم _چی ......... چی شد .باهاشون حرف زدی با همان صورت جدی به سمت آمد _بگذر ازش از کنارم گذشت .ماتم برده بود . بگذرم از کی؟از جانم ؟مگر توانش را داشتم برگشت و دوباره نگاهم کرد .اینبار لبخند زد _روژان گفتم بگذر ازش .....ولی با صدایی لرزان به حرف آمدم _ولی چی؟ _ولی اون از تو نمیگذره چون یه دیوونه اس که عاشق توئه دیوونه شده .الحق که برازنده همید.به جای اینکه اینجا خشکت بزنه بدو برو خودتو آماده کن واسه دوروز دیگه بهشون وقت خواستگاری دادم قطره اشکی از گوشه چشمم روان شد .روهام با اخم به اشکم زل زد .به سمتم آمد و بغلم کرد _شوخی کردم بابا .چرا گریه میکنی خواهر دیوونه من.اگه لبخند بزنی نظرمو در موردش میگم اشک هایم را پاک کرد و من لبخند زدم _با همین لبخندات اون بدبخت رو دیوونه کردی دیگه _روهااااام دست دور بازویم انداخت و بامن همقدم شد _خب جونم برای خواهر لوسم بگه که .وقتی دیدمش با خودم گفتم ای کاش من دختر بودم و کیان عاشق من میشد لعنتی عجب لعبتیه خندیدم و با شوخی به بازویش مشت زدم _باشه بابا واسه خودت .عرضم به حضور منورت که باهاش که حرف زدم دیدم تنها کسی که میتونه خواهر دیوونه منو خوشبخت کنه و نبودنای مامان و بابا رو واست جبران کنه اونه،البته بعد از من. لبخند زدم .کیان کوه با عظمتی بود که سالها میتوانستم به او تکیه دهم و از چیزی نترسم _روژان جان .از حرفاش فهمیدم که خیلی خانواده با اصالتی داره .درسته مذهبیه ولی از اون آدما نیست که بگه جنس مونث ضعیفه است و وظیفه اش خونه داریه و حق در اجتماع بودن رو نداره .برعکس خیلی برای زن احترام قائل بود و اعتقاد داشت با جنس لطیف زن باید مثل یک گل برخورد کرد .خلاصه که واقعا برازنده داماد خانواده ادیب شدن،هستش.باهاش اتمام حجت کردم خم به ابروی خواهر خوشگلم بیاره با خودم طرفه.گربه رو دم حجله کشتم غمت نباشه بی هوا بلند خندیدم و او را هم به خنده انداختم شب وقتی روهام قضیه را به پدر و مادرم گفت پدر رضایت داشت و با آمدنشان موافقت کرد ولی مادر سکوت کردوحرفی نزد. برای دوروز بعد قرار خواستگاری گذاشته شد. مادر زیادی ریلکس بود و این مرا نگران میکرد میترسیدم مادرم قرار خواستگاری را بهم بزند .بنابراین دست به دامن روهام شدم.به سمت اتاق روهام رفتم.چند تقه به در زدم _بیا تو در را باز کردم .روهام روی میز خم شده بود و مشغول نقشه کشیدن بود _سلام.میتونم چندلحظه وقتت رو بگیرم سرش به سمت من چرخید _جانم عزیزم بیا بشین روهام به میزش تکیه داد و دست به سینه ایستاد و به من نگاه میکرد ،روی تختش نشستم . با انگشتان دستم بازی میکردم _روژان جان من منتظرما .چی شده _راستش....خب راستش مامان خیلی ریلکسه این منو میترسونه .تا حالا نشده ما مهمون داشته باشیم مامان انقدر بی خیال باشه.انگار اصلا واسش مهم نیست فردا شب میان و شاید قصد داره خواستگاری روبهم بزنه _نگران نباش عزیزم الان میرم باهاش صحبت میکنم به رویش لبخند زدم _ممنونم که مثل همیشه هوامو داری داداشی.. &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 تکیه اش را از میز برداشت به سمت بیرون رفت من هم پشت سرش از اتاق خارج شدم. روهام به سمت پذیرایی رفت تا با مادر صحبت کند من همان بالا ایستادم تا به صحبت هایشان گوش دهم. از بالا سرک کشیدم مامان و روهام روبه روی هم نشستند روهام چشمش به من افتاد اخمی کرد و مادر را مخاطب قرار داد _مامان خوشگلم چطوره؟ _خوبم عزیزم . _مامان جان شما کاری نداری واسه فرداشب انجام بدی؟اگه میخوای مثل همیشه تغییر دکوراسیون بدی من در خدمتم _نه لازم نیست .من از اول هم مخالف این خواستگاریبودم ولی شما توجهی نکردید .الان هم دلم نمیخواد کاری انجام بدم .فردا شب با هستی میخوام برم کیش قلبم از حرکت ایستاد .چطور میتوانست انقدر به حس حال من بی توجه باشد .رمق از پاهایم رفت همانجا نشستم .مادرم میخواست با رفتنش مخالفتش را به خانواده کیان نشان بدهد .مگر خواستگاری بدون مادر عروس میشود. روهام با تعجب گفت _چی ؟؟مامان جان فردا شب خواستگار واسه دخترت میخواد بیاد اون موقع شما میخواین برید.اینده روژان واستون مهم نیست مامان عصبانی داد زد _مهمه.مهمه که نمیخوام باشم و بدبخت شدن دخترم رو ببینم .من دختر به اون خانواده نمیدم _مامان شما حتی یکبار اون پسر و خانواده اش رو ندیدی چطور میتونی انقدر مطمئن بگید روژان بدبخت میشه. مامان همه این سالها همه هم و غمت شده بود گالری و سفر و آرزوهات و توجهی به احساسات دخترت نکردی .اون همیشه نیاز داشت شما کنارش باشی ولی نبودی و من کنارش می موندم .من پسر بودم واسم سخت بود ولی نه به اندازه روژان .چون منم مثل شما خودمو غرق کردم تو خوشگذرانیام ولی روژان دختر بود برای اینکه توجه شما رو جلب کنه جوری زندگی میکرد که تو بپسندی ولی حالا بعد بیست و دوسال یه مردی اومد تو زندگیش که راه و رسم درست زندگی کردن رو یادش داد .نمیگم روژان دختر بدی بود نه اتفاقا خیلی هم رفتار سنگینی داشت ولی خودش رو غرق زیبایی ظاهریش کرده بود تا همه جذبش بشن ولی کیان بهش یاد داد که زیلایی باطنش مهمتره .بهش یاد داد اون یه گوهر ارزشمنده و پسرایی مثل من که دخترا رو واسه سرگرمی میخوان ارزش اینو ندارند که جلب اون بشن. مامان درسته اعتقاداتمون فرق میکنه ولی تنها کسی که میتونه دخترت رو خوشبخت کنه همین آقاست .من تو همون یکی دوساعتی که باهاش حرف زدن دیدم چقدر مرده و میتونه دردونه منو خوشبخت کنه.شما هم لطفا به جای اینکه دنبال این باشی که یه داماد مثل خودمون واسه دخترت پیداکنی به این فکر کن که دخترت دلش باکیه و با کی خوشبخت میشه روهام حرفهایش را با عصبانیت زد و از خانه خارج شد ،مادر همان جا نشست و به حرفهای کیان فکر کرد. من هم به اتاقم پناه بردم تا کمتر جلو چشم مامان باشم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 صبح وقتی صدای اذان از مناره های مساجد به آسمان بلند شد از خواب بیدار شدم. وضو گرفتم و به نماز ایستادم . از خدا خواستم مرا در ادامه مسیر زندگی کمک کند . پنجره را باز کردم و با آرامشی که در وجودم مستولی شده بود به آسمان چشم دوختم. خورشید در حال طلوع کردن بود دستانم را در امتداد شانه های بازکردم و از ته دل هوای دلپذیر صبحگاهی را استشمام کردم. دلم هوای پیاده روی کرده بود. لباس پوشیدم و بعد از برداشتن هنذفری و موبایلم از خانه خارج شدم . در تمام مدتی که قدم میزدم به آینده و کیان فکر میکردم ؛به عاقبت زندگی من با کیان. یک ساعت بعد برای جبران حمایتهای روهام دوعدد نان تازه گرفتم و به خانه برگشتم . روهام عاشق خوردن صبحانه با نان تازه بود . وارد خانه شدم نان ها را روی کانتر قراردادم و مشغول آماده کردم میز صبحانه شدم . نگاهی به محتوای روی میز انداختم همه چیز برای خوردن یک صبحانه شاهانه آماده بود. با ذوق به سمت اتاق روهام پرواز کردم . پشت در نفسی تازه کردم _داداشی..... روهام جون بیداری؟ وقتی دیدم صدایی نمی آید در را باز کردم و وارد اتاق شدم . برادر مهربان و عزیزم معصومانه به خواب رفته بود . دلم میخواست ساعت ها بنشینم و نگاهش کنم ولی کودک درونم شیطنت کردن میخواست پس به سمت تختش رفتم وکنارش روی زمین نشستم. مقداری از موهایم را بدست گرفتم و با آن بینی روهام را قلقلک دادم . روهام بیش از حد قلقلکی بود حتی در خواب . چندبار به هوای اینکه مگس روی صورتش نشسته ؛به صورتش دست کشید وقتی دید کارش فایده ندارد و بینی اش هنوز میخارد چشمانش را باز کرد. با نیشی باز به او نگاه میکردم _سلام داداش تنبل خودم _مرض داری مگه بچه .برو بزار بخوابم _نوچ اصلا راه نداره جون روژان .پاشو بریم صبحونه بخوریم _من یکم دیگه بخوابم بعد میام الکی خودم را ناراحت نشان دادم _من صبح زود رفتم واست نون تازه خریدم.تازه با کلی عشق واست میز رو چیدم اون وقت تو خواب رو به من ترجیح میدی .واقعا که!!! روهام که باور کرده بود مرا آزار داده سریع روی تخت نشست و دستم را گرفت _تا آبجی خوشگلم دوتا چایی لب سوز بریزه من اومدم گونه اش را بوسیدم _ای به چشم . با خوشحالی به آشپزخانه رفتم و برای خودمان چابی ریختم و روی میز گذاشتم . روهام با لبخند به سمتم آمد. نگاهی به میز انداخت و سوتی زد _اوه اینجا رو .فسقل بانو چه کرده .من صبحونه بخورم یا خجالت آبجی خانم. روبه رویم نشست و با اشتها مشغول خوردن صبحانه شد .کمی که گذشت پدر و مادرم هم به ما ملحق شدند .با لبخندی که از سر صبح روی صورتم جا خوش کرده بود به انها سلام کردم . همگی مشغول صرف صبحانه بودیم که مادرم صدایش را کمی صاف کرد و روهام را مخاطب قرارداد _روهام بعد صبحانه جایی نرو کارت دارم روهام دست به روی چشمش قرارداد _ای به چشم .شما امر بفرما عزیزدل روهام . پدر با لبخند گفت: _چه زبونی هم میریزه .حالا اگه من بهش میگفتم کلی بهونه میاورد که کار دارم آرزو به دل موندم یبار بگم کارت دارم بگه چشم دست پدرم را گرفتم و بوسیدم _خودم کنیزتم بابایی جونم شما فقط به من امر کن همگی به لحن لوسم خندیدند. روهام از سر میز بلند شد _مامان جان ،سریعا امرتون رو بفرمایید چون جناب رییس دیشب به من امر کردند امروز به جای ایشون برم جلسه کاری _امروز شما خونه می مونی و به من کمک میکنی .میخوام به مناسبت مهمانی فردا شب کمی تغییر دکوراسیون بدم . روهام با لبخند نگاهم کرد _چشم قربان. فقط شما لطفا به رییسم بفرمایید که امروز رو به من مرخصی بده مادرم نگاهی مملو از عشق نثار پدرم کرد. پدرم رو به روهام کرد _منو با مامانت در ننداز من همه زندگی فدای سوده خانممه.شما هم امروز مرخصی تا هروقت عشقم دستور دادند. پدرم به عادت همیشگی گونه مادر را بوسید و بعد از خداحافظی با ما به شرکت کرد.روهام و مادرم هم به دنبال کارهای خودشان رفتند.من ماندم و میز صبحانه . حمیده خانم به فریادم رسید ،مشغول جمع کردن میز و سرو سامان دادن به آشپزخانه شد و من به اتاقم برگشتم تا برای فردا شب فکری کنم &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 دو روز به سرعت گذشت و من هرروز از خدا خواهش میکردم تا به من آرامش بدهد. عصر بود که خانم جون به خانه ما آمدند تا در مراسم خواستگاری حضور داشته باشند. هر چه زمان میگذشت من بی قرار تر و مضطرب تر می شدم. مادر جون که شاهد استرسم شده بود به اتاقم آمد . کنارم روی تخت نشست و من از خدا خواسته مثل بچگی هایم سرم را روی پایش گذاشتم و او با مهربانی به روی سرم دست کشید _دخترکم چرا انقدر استرس داره _خانجون خیلی نگرانم .از روبه رو شدن با آینده میترسم . _منم وقتی آقا بزرگت میخواست بیاد خواستگاریم همین حال رو داشتم. _خانجون شما چطور باهم آشنا شدید؟ _آقا جون خدابیامرزم حجره طلافروشی داشت . یه شاگرد داشت که پدرم قسم میخورد به پاکی و صداقتش . اسمش حسین بود. بار اولی که دیدمش هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره. اون روز آقا جانم کاری داشت واسه همین نمیتونست نهار بیاد خونه. مامان خدابیامرزم یه ظرف غذا آماده کرد و به من داد تا برای آقاجانم ببرم. من اون موقع فقط ۱۵ سالم بود . دقیقا مثل تو شیطون بودم . وارد حجره که شدم دیدم آقاجانم نیست . به هوای اینکه آقاجانم تو اتاق پشتی حجره است بی هوا پریدم داخل اتاق و بلند داد زدم _سلام بر آقاجون خودم. چشمت روز بد نبینه تا سرم رو بالا آوردم با حسین رو به رو شدم .طفلک ترسیده بود. با تصور چشمان ترسیده آقا بزرگ بلند خندیدم. خانم جان چشم غره ای رفت _اگه میخوای بخندی ادامه اش رو نگم _ببخشید خانجون ادامه اش رو بگید .بعد چی شد؟ _وقتی دیدمش به تته پته افتادم. حسین سریع نگاهش رو دوخت به زمین _سلام آبجی .آقا رفتن تا جایی الان بر میگردن . منم ظرف غذا رو دادم دستش و او با دستایی لرزان گرفت _به آقاجونم بگید واسش غذا آوردم خداحافظ _چشم خدانگهدار با عجله به خونه رفتم ولی دلمو پیش حسین جا گذاشتم . خلاصه کنم مادر ،انگاری اون هم مثل من همون بار اول از من خوشش اومده بود .چندبار دیگه هم تصادفا همو دیدیم . بالاخره حسین دل رو زد به دریا و منو از اقاجانم خواستگاری کرد . آقاجان که خیلی قبولش داشت اجازه داد بیاد. ظهر دوروز بعد وقتی داشتم به آشپزخونه میرفتم شنیدم که شب قراره حسین بیاد خواستگاری . مثل الان تو مضطرب بودم همش تو حیاط قدم میزدم . شب با پدر و مادر خدابیامرزش با گل و شیرینی اومد خواستگاری.مثل همیشه باوقار بود اون موقع ها رسم نبود که دختر و پسر همو ببینن و باهم حرف بزنند.من فقط چایی بردم و برگشتم به آشپزخونه. همون جلسه اول حرف ها زده شد و قرار عقد گذاشته شد. روز بعدش پدرم یه روحانی اورد و ما رو به عقد هم درآوردن.اینم قصه من و آقا بزرگت _خانجون شما که باهم حرف نزدید نمیترسیدید اخلاقاتون بهم نخوره یا باهم خوشبخت نشید؟ _ترس که داشتم ولی خب عاشقش بودم .حسین پسر با ایمانی بود .میدونستم وقتی عشق و محبت و ایمان باشه ،سختی ها هم به آسونی میگذرند. عزیزم تو هم به کیان اعتماد کن پسری که ایمون داره شک نکن واسه خوشبختی خانواده اش هرکاری میکنه .به جای ترسیدن به خدا توکل کن خانم جان با حرفهایش آرامش به جانم سرازیر میکرد لبخند زدم _ممنون که هستی خانجونم.چشم توکل میکنم به خودش &ادامه دارد... 🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
شهید حمید سیاهکالی مرادی: خدا نڪند... حرف زدن ونگاه ڪردن به برایتان عادے شـود‌پناه‌مےبرم‌به‌خدا از روزے که گناه فرهنگ و عادت مردم شود.... این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
یک روز قبل از اینکه بره سوریه رفتیم گمرک برای خودش کوله پشتی و لباس نظامی خرید. گفتم حسین مگه اونجا بهتون نمیدن این چیزارو؟ گفت: اونجا میدن ولی من که توانایی مالی دارم خودم می خرم که وسایل اونجا رو استفاده نکنم. حدود ۲۰۰ هزار تومن از پولش رو دستکش خرید و همه رو با خودش برد تا بده به رزمنده ها شهید حسین معز غلامی شهید مدافع حرم این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2