eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24.1هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ ✅ ختم در ۱۹۲ روز 🌷تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز صد و سی و پنجم 🔻خطبه ۱۵۶ تا خطبه ۱۵۵
🌹سهم : خطبه ۱۵۶ تا ۱۵۵ ┄┄┅┅✿❀🌿🌺🌿❀✿┅┅┄┄ 📜 : در آفرينش خفاش 1⃣ وصف پروردگار ♦️ ستايش خداوندی را سزاست که تمامی صفت ها از بيانِ حقيقتِ ذاتش درمانده و بزرگی او عقل ها را طرد کرده است، چنان که راهی برای رسيدن به نهايتِ ملکوتش نيابد. او خدای حقّ و آشکار، سزاوارتر و آشکارتر از آن است که ديده ها می نگرند. عقل ها نمی توانند برای او حدّی تعيين کنند تا همانندی داشته باشد و انديشه ها و اوهام نمی توانند برای او اندازه ای مشخّص کنند تا در شکل و صورتی پنداشته شود. پديده ها را بی آنکه نمونه ای موجود باشد يا با مشاوری مشورت نمايد و يا از قدرتی کمک و مدد بگيرد آفريد. پس با فرمان او خلقت آن به کمال رسيد و اطاعت پروردگار را پذيرفت و پاسخ مثبت داد و به خدمت شتافت و گردن به فرمان او نهاد و سرپيچی نکرد. 2⃣ شگفتيهای خفّاش ♦️ از زيبايی های صنعت پروردگاری و شگفتی های آفرينش او همان اسرار پيچيده حکيمانه در آفريدن خفّاشان است. روشنی روز که همه چيز را می گشايد، چشمانشان را می بندد و تاريکی شب که هر چيز را به خواب فرو می برد، چشمان آنها را باز می کند. چگونه چشمان خفّاش کم بين است که نتواند از نور آفتاب درخشنده روشنی گيرد نوری که با آن راه های زندگی خود را بيابد و در پرتو آشکار خورشيد خود را به جاهايی رساند که می خواهد، روشنی آفتاب خفّاش را از رفتن در تراکم نورهای تابنده اش باز می دارد و در خلوتگاه های تاريک پنهان می سازد، که از حرکت در نور درخشان ناتوان است، پس خفّاش در روز پلک ها را بر سياهی ديده ها اندازد و شب را چونان چراغی بر می گزيند که در پرتو تاريکی آن روزی خود را جستجو می کند و سياهی شب ديده های او را نمی بندد و به خاطر تاريکی زياد از حرکت و تلاش باز نمی ماند. آنگاه که خورشيد پرده از رُخ بيفکند و سپيده صبحگاهان بدمد و لانه تنگ سوسمارها از روشنی آن روشن گردد، شب پره، پلک ها بر هم نهد و بر آنچه در تاريکی شب به دست آورده قناعت کند. پاک و منزّه است خدايی که شب را برای خُفّاشان چونان روز روشن و مايه به دست آوردن روزی قرار داد و روز را چونان شب تار مايه آرامش و استراحت آنها انتخاب فرمود و بال هايی از گوشت برای پرواز آنها آفريد تا به هنگام نياز به پرواز، از آن استفاده کنند، اين بال ها چونان لاله های گوشند بی پر و رگ های اصلی، امّا جای رگ ها و نشانه های آن را به خوبی مشاهده خواهی کرد. برای شب پره ها دو بال قرار داد، نه آن قدر نازک که در هم بشکند و نه چندان محکم که سنگينی کند؛ پرواز می کنند در حالی که فرزندانشان به آنها چسبيده و به مادر پناه برده اند، اگر فرود آيند با مادر فرود می آيند و اگر بالا روند با مادر اوج می گيرند. از مادرانشان جدا نمی شوند تا آن هنگام که اندام جوجه نيرومند و بال ها قدرت پرواز کردن پيدا کند و بداند که راه زندگی کردن کدام است و مصالح خويش را بشناسد. پس پاک و منزّه است پديدآورنده هر چيزی که بدون هيچ الگويی باقيمانده از ديگری همه چيز را آفريد. ┄┄┅┅✿❀🌿🌺🌿❀✿┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز (8) (1).mp3
13.1M
🔈 ختم گویای در ۱۹۲ روز. 🌷 تقدیم به ارواح پاک و مطهر همه شهدا از صدر اسلام تا کنون 🔷 سهم روز صد وسی و پنجم : ختم نهج البلاغه، خطبه ۱۵۶ تا خطبه ۱۵۵
خاطرات نوه (۱۴) ...می گفت با گروهی آشنا شده که او راتشویق به جراحی کردن. همش بهش میگفتن تو با بقیه فرق داری باید جسمت رو با روحت تطبیق بدی و حالا که جراحی کرده پشیمان بود که اصلا این ادعای چرتیست اما برای آبرو و ادعابازی هم که شده به کسی نگفته و حتی دوستان همدردش را تشویق به عمل جراحی می کند. در همین حین یک پسرنما با شلوار شیش جیب و قیافه کابویی بهمان چیپس تعارف کرد و رفت ، ماری گفت این هم دختر است و فکر می کند روحش پسر است و تیپ پسرانه می زند بیچاره افسردگی و سردرگمی از سر و رویش میبارد اما تظاهر به خوش حالی می کند. با ماری خداحافظی کردم و بین این جور آدم ها در پارک می چرخیدم، یاد مستر کبریل افتادم کسی که این پروژه را برای اولین بار مطرح کرد، می گفت نباید بذاریم انسان پی به فطرت و حقیقت خود ببرد اگر خودش را بشناسد کار ما تمام است باید مدام به او تلقین کنیم ، هر روز موج جدیدی راه بیاندازیم، اگر امروز در این پارک بود خیلی به خود افتخار می کرد که چطور پروژه اش به ثمر نشسته و این بیچاره ها را مشغول خود کرده است. ادامه دارد ... 🍃🌀🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 بعد ازشنیدن این ماجرا،برای انجام کارهای بعدی ومصاحبه های بعدی مصمم شدیم. از خدا خواستیم توفیق دهد که کتابچه،به کتاب کاملی برای معرفی این والا مقام تبدیل شود. بعد ازچند ماه که مصاحبه های دوستان مراغه واطراف راگرفتیم،متوجه شدیم که این شهید بزرگوارخاطرات زیادی در شهرهای مختلف دارد.تصمیم براین شد که بعدازاتمام امتحانات ترم،مصاحبه های خارج از استان راشروع کنیم که عبارتند از: دزفول،اندیمشک،قم،تهران و... برای هزینه سفرمشکل داشتیم.چرا که از دانشجو وطلبه جماعت ،داشتن هزینه های این چنینی بعید بود.یکی از بچه های گروه که مشکل جسمی داشت به ما گفت: من یکبار سرمزارشهید رفتم وباشهید سیفی دردودل کردم،حسابی قسمش دادم وبرگشتم،چندروزبعدمشکل جسمی که داشتم به لطف خدا برطرف شد. دوست دیگری گفت:برای مسئله کاروازدواج مشکل داشتم،بالاخره مصمم شدم بروم مزارشهید سیفی واز او چاره مشکلاتم رابخواهم. این دوست در ادامه گفت:بعد از آن توسل هم مشکل کار وهم مشکل ازدواجم حل شد. یکی دیگراز بچه ها سفر راهیان نور را از شهید خواسته بودندکه به لطف خدا به این سفر رفته و... به پیشنهاد دوستان تصمیم گرفتیم به خودشهید متوسل شویم،رفتیم سرمزاروتوسلی پیدا کردیم وبرگشتیم. بعد ازچند روز،یکی از دوستانی که ازماجرای شروع کارکتاب خبر داشت،مبلغی را برای هزینه های ما فرستاد.ناباورانه هزینه سفر و مصاحبه و...حل شد. ما درتمام این ایام دست عنایت شهید را به جشم خود دیدیم.امیدواریم که باچاپ کتاب این شهید بزرگوار،الگویی برای جوانان ایجادشود. ان شاالله...🤲 ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 یکی ازمشکلات مادر مورد خاطرات دوران کودکی،فوت پدر ومادر شهید سیفی بود.علی ازدوران کودکی یتیم بزرگ شده بود.مادرش هم چند سال قبل ازدنیا رفت.اما خواهر شهیداین مشکل را تاحدودی حل کرد.ایشان گفتند: قبل از تولد علی،مادر در خواب دیده بود که چند نفرآقا وخانم نورانی کنار حوض خانه ایستاده اند! بعد به مادر گفتند:فرزندی که ازمادر متولد می شودپسر است.نام اورا علی بگذارید. برادرطهماسبی از همرزمانش که به مراغه وبه دیدار مادرآمده بودند،ازقول مادرش تعریف می کرد؛من همیشه با وضو به علی شیر میدادم.یکبار در عالم رویا صدایی شنیدم،به من گفتند:این سرباز ماست،از آن به خوبی مواظبت کن. علی بعد از طی دوران طفولیت پا به مدرسه گذاشت ودر دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بودکه احترام همگان را داشت.اوایل اوج گرفتن انقلاب بود که علی در مقطع ابتدایی درس می خواند.یک روز آمدخانه،مادر هم مشغول خواندن لباس ها بود،علی داد زد؛مرگ بر شاه...مرگ بر شاه... مادر ناراحت شد،داد زد ساکت باش،الان... پدرم ازاون طرف آمد وگفت:خانم باهاش کار نداشته باش،اینا تو تاریخ هست..! ما تعجب کردیم،این حرفف پدر یعنی چه؟پدر ادامه داد؛وقتی رفته بودیم کربلا ،آنجااز امام خمینی شنیدیم که زمانی می رسد،بچه هایی به دنیا می آیند که پشتیبان من خواهند بود،وشاه ازبین می رود.خواهرش می گفت:همان دوران ابتدایی علی ،درکوچه مایکی ازهمسایه ها فوت کرد. او از خودش چندتا بچه قد ونیم قدبه جا گذاشت. ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
خاطرات شهیدعلی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 علی پول توجیبی می گرفت،اماهیچ ندیدیم برای خودش چیزی بخرد.بعدها فهمیدیم که پول ها را می برد وبرای آن بچه ها خرج می کرد.هنوز دوره ی ابتدایی اش تمام نشده بودکه سایه پدر را ازدست داد وتحت تربیت مادری مهربان ومتدین قرارگرفت. علی خیلی خوش قلب بود.با اینکه بیشتر بچه های یتیم ،تشنه ی محبت هستند،اما او به همه محبت می کرد.وقتی نابینایی را می دیدکه نمی تواند از خیابان رد شود،دستش را مـیگرفت ومی برد. علی ازدوران طفولیت با مراسم عزاداری آشنا بود.درمجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی مـی پرداخت وبعدها گرداننده هیئتی در شهرستان مراغه شد.آهسته آهسته پایش به مسجد بازشد البته مادرم خیلی تلاش کرد که علی با رفقای مسجدی ارتباط پیدا کند.هنوز نووجوان بود که درمسجد محل قرآن درس می داد.یک روزی آمد خانه به ما گفت: امروز واسه ناهار مهمون دارم.ما هم باچندتا ازهمسایه هابرای بیست نفر غذا حاضرکردیم. بعد از نمازظهر وعصر دیدم در زدند.همه جا را آماده کردیم.در را باز کردم.با تعجب دیدم علی با چندین بچه قد ونیم قد وارد شدند.به علی گفتم؛مهمون که گفتی این بچه ها هستن. جواب داد؛بله! بزرگترها روهمه دعوت میکنند،ولی این بچه های کلاس قرآن رو... مهمونای واقعی این بچه هاهستند.از اسراف کردن خیلی بدش می آمد.همیشه توصیه می کرد به عدم اسراف،حتی خودش هم نه اینکه بگه ،عمل هم می کرد؛مثلا موقع وضو گرفتن شیر آب رابازنمی گذاشت و... مادرش می گفت:یکبار رفته بود مسجد جامع برای نماز،موقع برگشتن دیدم پاهاش مثل لبو قرمز شده! گفتم؛پسر کفشات کو؟در جواب گفت:دادم به صاحبش و آمدم.(داده بودبه بنده خدایی که کفش نداشت) 📚منبع: کتاب بیا مشهداز انتشارات شهید ابراهیم هادی ... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
36333342929070.mp3
8.07M
لبیک یا شهید کربلا.... https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─