شمارش معکوس برای نابودی اسرائیل
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_1 نگاهے را به ساعت مچے ڪردم یڪ ربع به چهار را نشان مے دادزمان زیادے نداشتم مساف
#قسمت_پانزدهم
#ویشکا_1
2- زمینه سازے رشد علمے
وقتے فڪر ما اسیر لباس پوشیدن و آرایش هاے مختلف باشد و نوع رفتارے ڪه در مقابل نامحرم داریم باعث مے شود هیجان و اشتیاق
ما نسبت به زمینه هاے علمے و فعالیت هاے آموززشے ڪم رنگ مے شود😘🕊
3- ارزش والا زن در اسلام جامعه ے اسلامی
یڪ خانم مسلمان ارزش زیادے در جامعه دارد ڪه بخواهد خود را با پوشش نامناسب براے دیگران عرضه ڪند این ڪار باعث مے شود،شخصیت او پایین بیاید چون هر چیز با ارزش پوشیده است مانند یڪ ڪادو ڪه براے تقدیم به دوست ڪاغذ ڪادو مے بچیم
صحبت هاے حاج آقا را با دقت گوش دادم و به فڪر فرو رفتم دلایل بسیار جالبے بود بخصوص در ارزش بالاے خانم در جامعه🍂🍂🍄🍄
نویسنده :تمنا👒🥲
شمارش معکوس برای نابودی اسرائیل
#قسمت_چهاردهم #ویشکا_2 در دلم آشوبی ایجاد شده بود ، انگار دو گروه در حال لشکرکشی بودند نگاهی به به
#قسمت_پانزدهم
#ویشکا_2
دلم خیلی گرفته بود نرگس از پنهان کاری من بسیار ناراحت شده بود ،از طرفی نمی توانست باور کند که شهادتش همسرش تقصیر پسر عمه ی صمیمی ترین دوستش هست .
هر چقدر به نرگس اصرار کردم با بیایم قبول نکرد فقط یک کلمه می گفت
می خواهم تنها باشم
به آرامی در پیاده رو راه می رفتم ،فکر مرا به عمق تنهایی برده بود
که صدای زنگ گوشی توجه ام جلب کرد
نگاهی به به صفحه ی آن کردم
در حالی که دستانم عرق کرده بود بدنم می لرزید تماس برقرار شد
ویشکا تو خجالت نمی کشی تو شعور نداری
سلام عمه جان چی شده ؟!😱
با صدای بلندی تری از قبل چی شده !
شایان دستگیر کردند اون وقت تو به من چیزی نگفتی بجای این که از اون طرف داری کنی بی خیال نسشتی
عمه متوجه میشی چی شده ،پسرت آدم کشته اونم همسر دوست من🥺
خوب چه ربطی به شایان داره🥴
پلیس او را متهم به قتل می داند آن وقت
حرفم را ادامه ندادنم که ...
صدای بلند گریه از پشت تلفن شنیده شد
عمه جونم می خوای بیام پیشت که ناگهان صدای کلفت شوهر عمه ام از پشت گوشی شنیده شد
توی برای چی به ویشکا زنگ زدی
اگر ندانم کاری های این دختر نبود الان وضع این چنین نمی شد ...
با قطع شدن تماس اشک روی گونه هایم جاری شد
خودم را به کنار دیوار رساندم مردمی که در پیاده رو در حال قدم زدند بودند
نگاه متاسفی به من می کردند
-------------------------------------------
دو هفته از روز دادگاه ⚖️ شایان می گذشت و او را به زندان مرکزی منتقل کردند در این مدت از نرگس خبری نداشتم جز روزی که او را در دادگاه دیدم
رنگ رویش پریده بود حال مناسبی نداشت
عمه هم دست کمی از او نداشت مرتب به قاضی التماس می کرد تخفیفی در جرمش بدهید
شایان که در آن وضعیت نمی دانست چه بگوید گاهی نگاهی به من می کرد و گاهی هم برای قاضی انگیزه قتلش را توضیح می داد
-------------------------------------
روز دوشنبه تصمیم گرفتم به ملاقات شایان در زندان بروم
حوصله نداشتم با اتوبوس یا تاکسی خودم را به آن جا برسانم
تنهایی ذهن مرا به عمق تلخی ماجرا های پیش آمده می کرد 🍁
از پدر در خواست کردم تا زندان مرا برساند
پدر در حالی که لبخندی بر لب زد
دختر بابا چقدر شایان از دیدنت خوشحال میشه
در طول مسیر هر دو سکوت کردیم همه ی ما ذهنمان خسته بود هنگام پیاده شدن
نگاهی به پدر کردم
امیدی به بازگشت شایان هست
پدر در حالی که سری تکان داد سکوت کرد
نویسنده تمنا🎈🎈🎈🎊