📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و یکم: کبوتر نامهبر
کبوتر نامه بری که کنار دستهای آقای « روثورت » آرام گرفته بود،بارها بر فراز دریای مانش پرواز کرده،از فرانسه به انگلستان رفته بود.
آقای روثورت یکی از کارمندان ناتان روچیلد بود که باید نتیجه را با این کبوتر به رئیسش در لندن اطلاع می داد. واترلو ، محل نبرد نهایی ناپلئون با دشمنان نیرومندش انگلستان و پروس ، در سال ۱۸۱۵ میلادی بود.
فرماندهی سپاه انگلستان به عهده دوک ولینگتون بود و بلوخر، ژنرال اتریشی،فرماندهی پروسی ها را بر عهده داشت. ولینگتون با هشتاد هزار نفر با ناپلئون رودررو شد،جنگ دو سپاه هنوز به اوج نرسیده بود که بلوخر با حدود صد و ده هزار نفر وارد میدان نبرد شد.سربازان ناپلئون مقاومت خود را از دست دادند و عقب نشینی کردند.جنگ به سرعت به پایان رسید و امپراتور فرانسه به اسارت انگلیسی ها درآمد.آقای روثورت،جاسوس روچیلدها در واترلو، خبر پیروزی انگلیسی ها را به رمز روی برگه کوچکی نوشت.
برگه را به پای کبوتر بست و آن را به سوی آسمان رها کرد.روثورت با نگاهش کبوتر را آن قدر دنبال کرد تا ناپدید شد.میدانست برگه کوچکی که به پای این کبوتر بسته شده میلیون ها و شاید ده ها میلیون پوند ارزش دارد در لندن ،ناتان روچیلد نامه را از پای کبوتر باز کرد.رمز آن را گشود و به سرعت به سمت بورس لندن به راه افتاد بسیاری از سهامداران با اضطراب در بورس جمع شده بودند اما هیچکس از نتیجه جنگ اطلاع نداشت.
آن ها دست کم باید یک روز دیگر صبر میکردند.
هنگامی که ناتان وارد بورس شد همه ، نگاه ها به طرف او چرخید.ناتان آرام بود و به طرف ستونی که همیشه به آن تکیه می داد رفت و با اشاره هایی به کارمندانش که دورتر از او ایستاده بودند دستور داد که سهامش را به فروش برسانند.ترس تمام کسانی را که در بورس بودند فرا گرفت.مردم به یکدیگر می گفتند حتما نانان روچیلد از نتیجه جنگ خبر دارد که به بورس آمده و اکنون که با این عجله سهامش را می فروشد مطمئنا انگلستان در جنگ شکست خورده است.شایعه شکست انگلستان ارزش سهام را در بورس به شدت پایین آورد.قیمت سهام در بورس لندن تا آن روز به این اندازه کاهش پیدا نکرده بود.
اکنون ناتان آرام تر از قبل بود و با اشاره کوتاهی به کارمندانش دستور داد تا جایی که می توانند سهام بخرند. بخش عظیمی از بورس لندن به دارایی های ناتان روچیلد افزوده شد.
یک روز بعد، پیک دوک ولینگتون به لندن رسید و خبر پیروزی ارتش انگلستان بر فرانسه در همه جا منتشر شد. اولین نتیجه این پیروزی در بازار بورس مشاهده شد.
قیمت سهام به شکل بی مانندی افزایش پیدا کرد و نسبت به روزهای قبل از نبرد واترلو چند برابر شد.
ثروت ناتان در فاصله یک روز چند برابر شده بود.
اما ساده لوحی است که فکر کنیم ناتان همه چیز را مدیون کبوترنامه برش بود.
او فرد دیگری را هم در این سود شگفت انگیز شریک و سهیم کرده بود.
ناتان روچیلد پیش از آغاز نبرد از دوک ولینگتون خواسته بود اخبار شکست یا پیروزی را به سرعت به لندن ارسال نکند و نتیجه هر چه که بود،حداقل یک روز در رساندن خبر آن صبر کند.
« جنگ » مهم ترین منبع درآمد روچیلدها و سرمایه دارانی بود که پس از آنها پدیدار شدند.
هنگامی که جنگی آغاز می شد این بانک داران بزرگ به دولتها وام می دادند و مدتی بعد پول خود را با سود بالایی از دولت پس می گرفتند اما این تمام ماجرا نبود.
دولت ، سلاح و آذوقه ای را که برای جنگ به آن نیاز داشت از همین سرمایه داران می خرید و این پول بسیار جلوتر از آنکه دولت قرض خود را بپردازد به جیب بانک داران برمی گشت.
مایر آمشل روچیلد پیش از پایان جنگ های ناپلتین با انگلستان از دنیا رفته بود و اکنون ناتان رئیس خاندان سپر سرخ بود.
او پس از نبرد واترلو به ثروتمندترین مرد اروپا تبدیل شده بود و انتظار جنگ دیگری را می کشید.
« هایزیش هاینه »شاعر آلمانی درباره او گفت : خدای عصر ما پول و روچیلد پیامبر اوست.
ناتان به حکومت های مختلف اروپایی وام می داد و در انتخاب وزیران و رئیسان دولت ها دخالت می کرد.
او با غرور خاصی با شاهزادگان و سیاستمداران اروپایی روبه رو می شد.
برخورد ناتان با یکی از شاهزاده ها،در مجالس لندن،دهان به دهان نقل می شد.
شاهزاده به دیدار ناتان رفته بود.ناتان جلوی پای او بلند نشده بود و فقط گفته «بفرمایید بنشینید.» و دوباره سرش را روی میز خم کرده،مشغول نوشتن شده بود.
شاهزاده خشمگین شده بود و شروع به معرفی خود و خاندانش کرده بود و وسعت کشورش را یادآوری کرده،از افتخارها و پیروزی های پدرانش در جنگ ها یاد کرده بود ناتان روچیلد در پاسخ او گفته بود:« خوب بفرمایید روی دو صندلی بنشینید.»
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 6 ص100
📜برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و دو:
فاخته ها لانه ندارند
فاخته پرنده ای است که در انگلستان بیش از بقیه نقاط جهان دیده می شود.این پرنده زندگی عجیبی دارد. هیچگاه لانه نمی سازد و هنگامی که می خواهد تخم بگذارد به سراغ لانه پرنده های دیگر می رود و زمانی که پرنده در لانه اش نیست،تخمش را در کنار تخم های او می گذارد و از آنجا دور می شود.
پرنده ای که صاحب لانه است روی تخم ها می خوابد و به همه آن ها گرما می دهد.
پس از مدتی جوجه ها از تخم بیرون می آیند و جوجه فاخته،درحالی که هنوز چشم هایش را باز نکرده و هیچ پری روی بدنش نیست،به جان جوجه های صاحب لانه می افتد و آن ها را یکی یکی از لانه بیرون می اندازد پرنده صاحب لانه برای غذا دادن به جوجه ها بازمی گردد و فکر می کند از بین جوجه هایش همین یکی برایش مانده است و تمام غذا را به او می دهد.
زندگی فاخته،شباهت عجیبی به تاریخ بعضی کشورهای اروپایی دارد که پس از اکتشافات دریایی وارد سرزمین های جدید شدند.آن ها در آغاز مهمان بومی ها بودند،اما پس از آن بومی ها را از بین بردند و سرزمین آن ها را تصاحب کردند.
یک تاریخ نویس اروپایی به نام لوئیس مامفورد،به جای آنکه از شباهت زندگی فاخته با تلاش کشورهای اروپایی در آفریقا،آسیا و آمریکا شگفت زده شود،فاخته ها را با سرمایه داران این کشورها مقایسه می کند.
او سرمایه داری را شبیه «تخم فاخته» می داند که هنگامی که در جایی قرار گرفت هیچ موجود دیگری را در کنار خود تحمل نمی کند.
شرکت های هند شرقی انگلستان،هلند و فرانسه که پشت سر هم تأسیس شدند و کشتی هایشان را روانه آسیا کردند،در روزهای اول با بومی ها معامله می کردند؛هرچند که بسیاری از این معامله ها به کلاهبرداری شبیه بود و قیمت کالاها با ارزش واقعی آنها فاصله شگفت انگیزی داشت.
اما شرکت ها به این هم راضی نبودند و پس از مدتی سرزمین ها را فتح و دست بومی ها را از همه منابع سرزمینشان کوتاه می کردند.
اما جوجه فاخته فقط باید خودش را در لانه میدید.
شرکت ها یکدیگر را هم تحمل نمی کردند و تمام رقابت های آن ها سرانجام به جنگ منجر شد تا آنکه یکی از آنها از لانه بیرون بیفتد.
اما این پایان ماجرا نبود.صاحبان سهام همین شرکت پیروز در بورس به جان هم می افتادند.اکنون که شرکت در آن سوی آب ها بر شرکت های رقیب پیروز شده بود،ارزش سهامش بیشتر شده بود و سهام داران بزرگ تلاش می کردند سهام سرمایه گذاران کوچک تر را از چنگشان بیرون بکشند و آن ها را از شرکت کنار بزنند.
پس از حذف کشورها و شرکت ها نوبت حذف آدم ها و هموطنان بود.
در پایان حتی دو صاحب سرمایه بزرگ نمی توانستند کنار هم بمانند و سرانجام یکی از آن ها کنار می رفت تا یک نفر در قله شرکت باقی بماند.
سرمایه داری جوجه فاخته بود که از همان نخستین لحظه های زندگی اش به دنبال حذف رقیبانش بود و تمام زندگی اش در یک جمله تکراری خلاصه می شد: درآغاز، فریب و در پایان، جنگ.
سرمایه داران ثروتی را که اروپا از فتح سرزمین های آن سوی دریاها به دست آورده بود در دستان خود جمع میکردند.
با این ثروت در سیاست دخالت می کردند، جنگ های تازه ای به راه می انداختند و با بهره بردن از شکست ها و پیروزی ها بر دارایی خود می افزودند.
جمع شدن ثروت در دست این افراد،دولت ها را به اتحاد با آن ها وادار میکرد؛اما این ثروتمندان بیشتر رقیبان خود را از دور مسابقه و رقابت خارج کرده بودند، برای همین تنها چند کشور اروپایی از اتحاد با سرمایه دارانی مثل روچیلد بهره می بردند.
آنها به کشورهایی بسیار قدرتمند تبدیل می شدند و سعی می کردند با به کار بردن زور بر سراسر جهان حکومت کنند.
تلاش این کشورها از سالهای آخر قرن نوزدهم دوره جدیدی را در تاریخ آغاز کرد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، پایان جلد 6
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و هفت:
کاروان دریایی
همایون در سال ۱۵۵۶ میلادی از دنیا رفت و پسرش، اکبر، به جای او نشست.
اکبر به صحبت درباره ادیان گوناگون علاقهمند بود و روحانیان مختلف در برابر او به بحث با یکدیگر مشغول میشدند همین ویژگی باعث شد پای دومین گروه از اروپاییها به دربار دهلی باز شود: کشیشان پرتغالی.
این کشیشان امیدوار بودند اکبر را به دین مسیحیت دعوت کنند اکبر با دقت صحبتهای آنها را شنید اما مسیحی نشد.
با این حال کشیشان پرتغالی اجازه پیدا کردند در هند به تبلیغ مسیحیت مشغول شوند. پای کشیشان پرتغالی به سرزمینهای شمالی شبه قاره هم رسیده بود در حالی که تاجران این کشور در جنوب، روز به روز تجارت خود را، گسترش میدادند و به رقابت با هلندیها مشغول بودند، اما یک رقیب دیگر هم به آرامی وارد صحنه میشد.
انگلیسیهایی که از سرسختی هلندیها در نگه داشتن انحصار بازرگانی فلفل به تنگ آمده بودند، در لندن در تالاری که به «فاندرز هال» مشهور بود جمع شدند و با نوشتن نامه ای به ملکه الیزابت از او اجازه خواستند شرکتی را برای تجارت با هند شرقی تأسیس کنند. آنها باید با قدرت بیشتری با رقیبانشان رو در رو میشدند.
ملکه با اشتیاق به نامه این بازرگانان پاسخ مثبت داد و در سال ۱۶۰۰ میلادی فرمان تشکیل کمپانی هند شرقی انگلستان را صادر کرد.
انگلستان در آن سالها، در تسخیر و بهره برداری از سرزمینهای آن سوی دریاها از بقیه کشورهای اروپایی عقب تربود و کشور فقیری به شمار میرفت، پرتغالیها که سالها پیش از انگلستان مناطقی را در جنوب هند تصرف کرده بودند، ملکه الیزابت را «پادشاه ماهیگیران » و رهبر کشوری بی ارزش مینامیدند.
در آن سالها کف اتاقهای کاخ ملکه مانند بسیاری از خانههای انگلستان با علف پوشیده شده بود و از فرش یا هر پوشش دیگری در آنها خبری نبود تنها تفاوت کاخ ملکه با خانههای دیگر آن بود که برخی اوقات کف اتاقهای او با علف خوشبو و گاهی وقتها با گل تزئین میشد.
مدتها طول کشید تا انگلستان به ثروتی دست پیدا کند که پادشاه بتواند فرشها و قالیچههای ایرانی را در اتاق هایش پهن کند و از علفهای تر و خشکی که جانورانی در میان آنها میلولیدند آسوده شود.
نخستین کاروان شرکت هند شرقی انگلستان از پنج کشتی تشکیل شده بود که بزرگ ترین آن ها« اژدهای سرخ » نام داشت.
این ناوگان در اول ژانویه ۱۶۰۱ میلادی به سوی اقیانوس هند به راه افتاد. فرماندهی ناوگان به عهده یک دریانورد باتجربه به نام « جیمز لنکستر » بود. کاروان انگلیسی هنگامی که به مقصد رسید ، متوجه شد که نه میتواند چیزی بفروشد و نه چیزی بخرد.
مردم بومی به در و پنجرههای فلزی، لباسهای پشمی و بقیه کالاهای انگلیسی نیاز نداشتند و از سویی ادویه خود را به پرتغالیها فروخته بوخته بودند.
ناخدا لنکستر برای فرار از این وضعیت فقط یک راه پیش رو داشت:نابودی رقیب به هر قیمتی.
انگلیسیها در یکی از گذرگاههای دریایی در کمین پرتغالیها نشستند و همین که ناوگان آنها نزدیک شد حمله را آغاز کردند. پرتغالیها که غافلگیر شده بودند تسلیم شدند، کشتی هایشان به دست انگلیسیها غارت شد و تمام انبارهایشان که انباشته از فلفل بود به تاراج رفت.
نخستین کاروان تجاری کمپانی هند شرقی با فلفلهایی که از پرتغالیها دزدیده بود در هشتم ماه می۱۶۰۳ میلادی به لندن رسید. وزن این فلفلها 468182 کیلو بود که در بازار لندن با قیمت خوبی به فروش رسید و جیمز اول پادشاه انگلستان، که جانشین ملکه الیزابت شده بود به ناخدا لنكستر لقب« سِر » اعطا کرد.
دریانوردان کمپانی در سفرهای دوم و سوم توانستند به جای سرقت از رقیبان با بومیها معامله کنند. سود حاصل از سفر دوم ناامیدکننده بود و هر سرمایه گذار فقط دو برابر سرمایه اش سود دریافت کرد!!!
اما در سفر سوم کشتیها با محموله ای از تخم گشنیز بازگشتند که آن را به قیمت ۲۹۴۸ لیره استرلینگ خریده بودند و در لندن به مبلغ ۳۶۲۸۷ لیره استرلینگ یعنی دوازده برابر قیمت خرید به فروش رساندند.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج7ص30
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت هفتاد و هشت: سگ و پلنگ
در روزهایی که پای انگلیسیها هم به هند باز میشد، اکبر از دنیا رفت و پسرش جهانگیر جانشین او شد.
جهانگیر در ۲۱ اکتبر ۱۶۰۵ میلادی بر تخت نشست و از همان روزهای نخست پادشاهی اعلام کرد که از تمام لذتهای سلطنت به جز«جامی از شراب و رانی از جوجه»به چیز دیگری نیاز ندارد.
او خوشگذران ترین پادشاه گورکانی بود و البته بعضی از لذت جویی های دیگرش را از قلم انداخته بود، او عاشق شکار و کشیدن تریاک هم بود.
آن روزها، اخبار حمله کشتی های پرتغالی به کشتی های زائران هندی، پی درپی به دربار میرسید. اما هیچ نشانه ای از خشم و انتقام جویی امپراتور دیده نمی شد. حتی هنگامی «ویلیام هاوکینز»قصد دیدار با او را دارد دقیقاًنمی دانست انگلیسیها چه ارتباطی با پرتغال دارند قدرت دریایی کدام یک بیشتر است.
کشتی هاوکینز در ۱۶۰۸ میلادی به هندوستان رسید. او باید نامه جیمزاول، پادشاه انگلستان ، را به جهانگیر میرساند. پرتغالیها تلاش کردند از رسیدن آنها به خشکی جلوگیری کنند و حتی چند نفر از همراهان هاوکینز را زندانی کردند اما ناخدای انگلیسی به هرزحمتی بود از کشتی پیاده شد و هنگامی که تلاش کرد کالاهای انگلیسی را در سورات به فروش برساند، حاکم محلی بیشتر آنها را به عنوان هدیه تصاحب کرد!
هاوکینز برای دیدار با جهانگیر به طرف پایتخت به راه افتاد و در ملاقات با امپراتور متوجه شد امضای قرارداد با او کاری بسیار دشوار است، چون جهانگیر عادت نکرده بود خود را به قراردادی پایبند بداند.
هاوکینز مجبور شد به انگلستان بازگردد. اما چهار سال بعد، در ۱۶۱۲ میلادی انگلیسیها به چیزی که میخواستند دست پیدا کردند. کشتی های کمپانی با ناوگان پرتغال در اقیانوس هند درگیر شدند و به سختی آنها را شکست دادند.
جهانگیر از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شده بالاخره کسی پیدا شده بود که وظیفه او را در حمایت از کشتی های زائران مکه انجام دهد. پس از این پیروزی، شرکت هند شرقی نماینده ای را به نام«ویلیام ادواردز»به دربار جهانگیر فرستاد.
ادواردز یک سگ بولداگ انگلیسی را با صورت پهن، دم کوتاه و پوست قهوه ای روشن به جهانگیر هدیه کرد امپراتور این سگ را با یک پلنگ به جنگ وادار کرد، سگ انگلیسی زخم های کاری به پلنگ وارد کرد و او را فراری داد. جهانگیر به شدت ذوق زده شد و پیروزی سگ بر پلنگ را نشانه ای از پیروزی انگلستان بر پرتغال دانست و به سرعت فرمانی را برای حاکم سورات ارسال کرد؛کمپانی اجازه تجارت در سورات را پیدا کرده بود، فرمانی که کمپانی سالها در انتظار آن بود.
کمپانی میخواست از فرصتی که پیش آمده بود بیش از اینها بهره برداری کند، برای همین از دولت انگلستان خواست تا سفیر ویژه ای را به دربار جهانگیر اعزام کند، تا آن روز کمپانی فرستادگانی را از طرف خود به دربار روانه نکرده بود.
پادشاه انگلستان مردی به نام «سر توماس رو»را به عنوان اولین سفیر کشورش در هند انتخاب کرد. او با غروری عجیب وارد بندر سورات شد و هنگام پیاده شدن از کشتی دستور داد توپ های کشتی به افتخار او چهل و هشت گلوله شلیک کنند سر توماس در دربار جهانگیز نیز با همین رفتار مغرورانه حاضر شد. او مأمور بود که قدرت کشورش را به رخ امپراتور بکشد.
هدیه او برای امپراتور یک تابلوی نقاشی بود که ادعا میکرد برجسته ترین هنرمندان انگلستان آن را خلق کرده اند، آن هم در شیوه ای که ویژه نقاشان اروپایی است، چند روز پس از نخستین دیدار، جهانگیر، سِر توماس را احضار کرد و شش تابلوی نقاشی را که شبیه تابلوی اهدایی او بودند در برابرش به نمایش گذاشت و از او خواست تابلوی اصلی را پیدا کند.
سر توماس، چندین بار از مقابل ردیف تابلوها گذشت. جزئیات آنها را با هم مقایسه کرد و سرانجام درحالی که هنوز مطمئن نشده بود، تابلوی اصلی را به جهانگیر نشان داد. امپراتور که تردید و دودلی مرد انگلیسی را میدید، زیرکانه لبخندی زد و گفت:« پس متوجه شدید که نقاشان ما توانایی و هنر نقاشان اروپایی را ندارند!».
سر توماس میدانست که جهانگیر بیشتر وقت خود را به شراب خواری، شکار و تماشای کار نقاشان دربارش میگذراند. او بارها از مرد انگلیسی خواسته بود توانایی اش در شراب خواری را هم به نمایش بگذارد.
بالاخره سِر توماس توانست فرمان جدیدی را برای کمپانی از جهانگیر بگیرد. این فرمان آزادی های بیشتری را به کارکنان کمپانی میداد.
آنها میتوانستند با سلاح وارد خاک هند شوند، ساختمان هایی در هند بسازند و در درگیری و اختلافی با یکدیگر داشتند، دستگاه قضایی هند حق دخالت نداشت.
این فرمان، زمینه های خودمختاری کمپانی را در هند فراهم آورد.
شیوه برخورد سِرتوماس با هندیها برای نشان دادن قدرت انگلستان، ثمربخش بود.
مدتی بعد، در سال ۱۶۲۷ میلادی، جهانگیر از دنیا رفت و پسرش، شاه جهان جانشین او شد.
📚سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 7 ص35