#عـــــارفـــــانــــــهـــ
🔆 امتحان 🔆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◼️امتحان خدا در زمان امتحان مدرسه ◼️
🔺 بسم الله الرحمن الرحیم 🔻
◻️ احمد میگفت: بیا توی راه مدرسه سورههای کوچک قرآن را بخوانیم در زنگهای تفریح هم میدیدم که یک برگهای در دست گرفته و مشغول مطالعه است . یک بار از او پرسیدم: این کاغذ چیه ؟گفت : این برگه اسماء الله است.
◻️ کم کم بزرگتر میشدیم فاصله معنوی من با او رفته رفته بیشتر میشد اون پله پله بالا میرفت و من...
بیشترین چیزی که احمد به آن اهمیت میداد نمازبود. هیچ وقت #نماز_اول_وقت را ترک نکرد، حتی زمانی که در اوج کار و گرفتاری بود. یاد معلم گفته بود امتحان دارید. ناظم آمد سر صفحه گفت: برخلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار میشه ، فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید. آمدیم داخل حیاط گفتن چند دقیقه دیگه امتحان شروع میشه، صدای اذان از مسجد محل بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه . دنبالش رفتم و گفتم احمد برگرد این آقا معلم خیلی به نظم حساسه،اگه دیر بیای ازت امتحان نمیگیره میدانستم نماز احمد طولانی است مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند، هرچه گفتم بیفایده بود احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ما را به صف کردن وارد کلاس شدیم ناظم گفت ساکت باشید تا معلم سوالها را بیاورد.
۲۰ دقیقه همینطوری توی کلاس نشسته بودیم نه از معلم خبری بود نه از ناظم نه از احمد.
همه داشتن توی کلاس پچ پچ میکردند که یک دفعه درب کلاس باز شد معلم با برگههای امتحانی وارد شد همه بلند شدن معلم با عصبانیت گفت از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگهها آماده بشه!
بعد یکی از بچهها را صدا زد گفت : پاشو برگهها رو پخش کن هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد.
درب کلاس باز شد و احمد در چهارچوب نمایان بود.
احمد مثل ما مشغول پاسخ شد فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من...
◻️ ما نماز میخوانیم تا #رفعتکلیف کرده باشیم اما دقیقاً میدیدیم که احمد از نماز خواندن و مناجات با خدا #لذت میبرد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عالم و عارف طبیعی باشد اما برای یک پسر بچه ۱۲ ساله #عجیببود.از همان دوران سعی میکردم ببینم که او چه میکند.
❤️سلامتی امام زمان صلوات ❤️
#سیرهشهدا
#خاکریزخاطراتشهدا
#شهیــداحمدعلینیری🕊
💎#از_دیار_حبیب 👇👇
💎@azDiyarehabib
#عـــــارفـــــانــــــهـــ
#سلوکــــــمعنوی
🔆 تـــــــــــحــــــــــــــولــــــــــــــــ🔆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺 بِسم الله الرحمن الرحیم 🔻
◻️شهید احمدعلی نیری تعریف میکند :
یه روز با رفقای محل و بچههای مسجد رفته بودیم دماوند. تمام رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند .یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب پر کن و بیار تا چای زغالی درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است.
من هم راه افتادم ،راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش می رسید نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد. از لابلای درختها و بوتهها به رودخانه نزدیک شدم. تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم!
بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم! همان جا پشت درختها مخفی شدم کسی آن اطراف من را نمیدید. درختها و بوتهها مانع خوبی برای من بود. من با چشمانی گرد شده از تعجب منتظر ادامه ماجرای احمد بودم چرا آنقدر ترسیده بود!؟
احمد ادامه داد :
من میتوانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم در پشت آن درختا و در کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همانجا در دلم خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. خدایا الان شیطان به شدت مرا وسوسه میکند، که من نگاه کنم هیچکس هم متوجه نمیشود اما خدایا من به خاطر تو از این گناه میگذرم کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچهها.
هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند. برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم.
چوبها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم خیلی دود توی چشمم رفت اشک همینطور از چشمانم جاری بود.
یادم افتاد که حاج آقا گفته بود هر کس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
همینطور که داشتم اشک میریختم گفتم از این به بعد برای خدا گریه میکنم. حالم خیلی منقلب بود از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
همین طور که اشک میریختم و با خدا مناجات میکردم خیلی با توجه گفتم:
یا الله یا الله...
به محض تکرار این عبارت یکباره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده میشد. ناخودآگاه از جا بلند شدن و با حیرت به اطراف نگاه کردم.
صدا از تمام سنگریزههای بیابان شنیده میشد. تمام درختها و کوهها و سنگها صدا میآمد.
همه میگفتند:
سُبوحٌقُدّوسربُناوربُالملائکةِوالرّوح (#پاکومطهراستپروردگارماوپروردگارملائکهوروح)
وقتی این صدا را شنیدند ناباورانه به اطراف خیره شدند. از ادامه بازی بچهها فهمیدم که آنها چیزی نشنیدهاند! من در آن غروب،با بدنی که از وحشت میلرزید به اطراف میرفتم. من از تمام ذرات عالم این صدا را میشنیدم!
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد بعد با صدایی آرام ادامه داد:
از آن موقع کم کم در هایی از عالم بالا به روی من باز شد!
احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود بعد برگشت و گفت: محسن،اینها را برای تعریف از خودم نگفتم. گفتم تا بدانی انسانی که #گناهراترککند چه مقامی پیش خدا دارد.
بعد گفت: تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن.
📚کتاب #عارفانه
❤️سلامتی امام زمان (عج)صلوات ❤️
#ترکگناه
#سیـرهشهـــدا
#خاکریزخاطراتشهدا
#شهیـــداحمدعلینیـــری🕊
💎#از_دیار_حبیب 👇👇
💎@azDiyarehabib
#عـــــارفـــــانــــــهـــ
🔆 مــــــــــدرســـــــــــــــــــه 🔆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔺 بسم الله الرحمن الرحیم 🔻
احمد شش سال داشت ، که دبستان ثبت نامش کردند .
او خیلی به مسائل عبادی و معنوی اهمیت میداد .
مثل همه ی بچه های هم سن و سال خود هم بازی می کرد و هم درس میخواند و در کار های خانه کمک می کرد.
ولی هرچه بزرگتر میشد به رفتار و اخلاقی که اسلام تأیید کرد و از بزرگ تر ها می شنید با دقت عمل می کرد .
مثلاً قتی به مدرسه می رفت تا می توانست به هم کلاسی هایی که از لحاظ مالی مشکل داشتند کمک می کرد.
یادم هست وقتی در خانه غذای خیلی خوب و مفصلی درست می کردیم و همه آماده ی خوردن می شدیم احمد جلو نمی آمد!
می گفت :
توی محل خیلی از مردم اصلا نمی توانند چنین غذایی تهیه کنند . برای همین اگر سر سفره هم می آمد با اکراه غذا می خورد .
برای بچه ای در قد و قواره ی او این حرف ها خیلی زود بود اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعاً از بینش صحیحی که در #مسجد و پای منبرها پیدا کرده بود این حرفها را میزد برای همین میگویم اولین جرقههای کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هرچه بزرگتر میشد رشد و کمال و معنویت او بالاتر میرفت تا جایی که دیگر نتوانستیم به گرد پای او برسیم !
برای دوره راهنمایی به دنبال مدرسه خوب برای احمد میگشتیم.
اون زمان اوج فعالیتهای ضد مذهبی رژیم پهلوی بود پدر و مادر ما به خاطر یک مدرسه خوب برای احمد به سراغ همه رفت.
با کمک و راهنمایی دوستانش احمد را در مدرسه حافظ ثبت نام کرد .
در آنجا در کنار دروس عادی به مسائل اخلاقی توجه میشد و تا حدودی از مسائل ضد فرهنگی مدارس دولتی فاصله داشت.
مدیر و معاون مدرسه مذهبی بودند معلمان بسیار خوبی هم داشت که هر کدام به نوعی در رشد معنوی بچهها تاثیر داشتند .
آن زمان حسین آقا برادر بزرگ ما در حوزه مشغول تحصیل بود شرایط معنوی داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالی شده بود.
احمد در چنین شرایطی روز به روز در کسب معنویات تلاش بیشتری میکرد.
یادم است یک بار برای چیدن سیب به روستای خودمان در دماوند رفتیم. مادر ما یک چوب از باغ دایی آورد و مشغول چیدن سیبها شد ساعتی بعد دایی از راه رسید .
احمد جلو رفت و سلام کرد بعد گفت:
دایی راضی باش ما یک چوب از داخل باغ شما برداشتیم.
دایی هم برای اینکه سر به سر احمد بگذارد گفت : من راضی نیستم!
احمد اصرار میکرد :دایی تو رو خدا دایی ببخشید و...
اما دایی خیلی جدی میگفت : نه من راضی نیستم!
آن روز اصرارهای احمد و برخورد دایی نشان داد که احمد در این سن کم چقدر به #حقالناس اهمیت میدهد.
📚کتاب #عارفانه ، زندگینامه شهید احمدعلی نیری
❤️ سلامتی امام زمان (عج) صلوات ❤️
#اخلاقی
#سیرهشهدا
#خاکریزخاطراتشهدا
#شهیــداحمدعلینیـــری🕊
💎#از_دیار_حبیب 👇👇
💎@azDiyarehabib