eitaa logo
از او بگو
276 دنبال‌کننده
476 عکس
160 ویدیو
4 فایل
السلام علیک یا صاحب الزّمان ارسال پیام ها با ذکر لینک
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 ⃣2⃣ (ع) (ص) را در آغوش مى گيرد و از او مى خواهد به قسمت پذيرايى بروند.🎀🏳🎀 همه مى نشينند. چهره (ع) همچون شكفته شده و سكوت بر فضاى سايه افكنده است. فقط نگاه مى كند. به راستى در اينجا چه خبر است❓ بعد از لحظاتى، (ص) رو به (ع) مى كند و مى گويد: "اى ! جانشين تو، دخترى به نام دارد، من آمده ام او را براى يكى از فرزندانم كنم". (ص) با دست اشاره به مى كند كه در كنارش نشسته است. نگاه مى كند را مى بيند كه صورتش چون مى درخشد. اين جوان، يازدهم و نام او است. (ص) منتظر جواب است. در اين هنگام (ع) رو به شمعون، پدربزرگ مى كند و مى گويد: "اى شمعون! و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت را به عقد ازدواج فرزند در مى آورى؟". ✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟 https://eitaa.com/az_o_bego
🎊 🎊 🎀 ⃣2⃣ (ص) منتظر جواب است. در اين هنگام (ع) رو به شمعون، پدربزرگ مى كند و مى گويد: "اى شمعون! و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت را به عقد ازدواج فرزند در مى آورى؟". اشك شوق در چشمان حلقه مى زند و بعد نگاهى به دخترش مى كند و مى گويد: "آرى، با كمال قبول مى كنم". (ص) از جا برمى خيزد و بر بالاى منبرى از قرار مى گيرد و خطبه را مى خواند: ☘بسم الله الرّحمن الرّحيم☘ امشب ، دختر را به يازدهمين بعد از خود، در آوردم. شاهدان اين ازدواج، و و و و و همه من هستند". وقتى سخن (ص) تمام مى شود همه به يكديگر مى گويند و همه جا غرق مى شود. از خواب بيدار مى شود. نور به داخل اتاق است. او از روى بلند مى شود به كنار مى آيد: اين چه بود من ديدم! او مى فهمد كه آسمانى در او منزل كرده است. او احساس مى كند كه (ع) را دوست دارد. ... ✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟 https://eitaa.com/az_o_bego
💞 💞 ⃣2⃣ روز به روز مى شود. به گودى نشسته است. هيچ كس نمى داند چه شده است. براى او گريه مى كند و غصّه مى خورد كه چگونه دخترش با زلزله اى به هم خورد. بعد از آن ناشناخته اى به سراغ آمده است. امروز ، پدربزرگ به عيادت او آمده است: ! عزيزم! صداى مرا مى شنوى! چشمان خود را باز مى كند. نگاهش به چهره پدربزرگش مى خورد كه در كنارش نشسته است. اشكِ چشم او بر صورت مى چكد: ــ دخترم! نمى دانم اين چه بود كه بر سر ما آمد؟ من داشتم كه تو روم شوى; امّا ديدى كه چه شد. ــ گريه نكن . ــ چگونه نكنم در حالى كه تو را اين گونه مى بينم؟ ــ چيزى نيست. من به رضاى هستم. ــ دخترم! آيا خواسته اى از من ندارى؟ ــ پدربزرگ! زيادى در زندان هاى تو شكنجه مى شوند. آنها تو هستند. كاش همه آنها را مى ساختى و در حقّ آنها مى كردى، شايد و مرا شفا بدهند! اين سخن را مى شنود و به قول مى دهد كه هر چه زودتر اسيران را آزاد كند. بعد از مدّتى به خبر مى رسد كه گروهى از آزاد شده اند. او براى اين كه خود را خوشحال كند، قدرى مى خورد. خشنود مى شود و دستور مى دهد تا همه كه در جنگ ها اسير شده اند شوند. اكنون دست به دعا برمى دارد و مى گويد: "اى مقدّس! من كارى كردم تا آزاد شوند، من دل آنها را كردم. از تو مى خواهم كه دل مرا هم كنى". منتظر است شايد بار ديگر در خواب را ببيند . شايد يار آسمانى اش، (ع) به ديدارش بيايد. ... https://eitaa.com/az_o_bego
💞 💞 🎀 ⃣2⃣ اعتقاد دارد كه ، پسر خداست، براى همين او را به حقّ مى خواند تا شايد خدا به او نگاهى كند و مشكلش را حل كند. امشب دل خيلى گرفته است. هجران براى او سخت شده است. نيمه شب فرا مى رسد. همه اهل خواب هستند. او از جاى بر مى خيزد و كنار مى رود. نگاه به ها مى كند. با محبوبش، (ع) سخن مى گويد: "تو كيستى كه چنين مرا خود كردى و رفتى! تو هستى، چرا نمى آيى! آيا درست است كه مرا كنى". بعد به ياد (س) مى افتد، اشك در چشمانش حلقه مى زند، از صميم او را به يارى مى خواند. به سوى تخت خود مى رود. هنوز صورتش خيس است. او نمى داند گره كار در كجاست؟ آن قدر مى كند تا به مى رود. او مى بيند: تمام نورانى شده است. نگاه مى كند هزاران به ديدارش آمده اند. گويا قرار است براى او عزيزى بيايند. او از جاى خود بلند مى شود و با احترام مى ايستد. ناگهان دو از آسمان مى آيند. بوى گلِ به مشام مليكا مى رسد. نمى داند راز اين بوى چيست؟ ... https://eitaa.com/az_o_bego
💞 💞 ⃣2⃣ يكى از آنها را مى شناسد، او _مقدّس(س) است، سلام مى كند و مى شنود; امّا ديگرى را نمى شناسد. نگاه مى كند، خداى من! او چقدر است. چهره اش بسيار آشناست. (س) رو به او مى كند و مى گويد: "دخترم! آيا اين بانو را مى شناسى؟ او (س) دختر (ص)است. همان كسى كه تو را به عقد او درآورده اند". تا اين سخن را مى شنود از خود بى خود مى شود. بر روى زمين مى نشيند و دامن (س) را مى گيرد و شروع به گريه مى كند. بايد شكايت را به پيش مادر برد. مادر! چرا به ديدارم نمى آيد؟ او چرا مرا فراموش كرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟ اگر قرار بود كه مرا كند چرا مرا اين چنين خود كرد؟ مگر من چه كرده ام كه بايد اين چنين درد بكشم؟ ... https://eitaa.com/az_o_bego
🎊 🎊 🌺 ⃣2⃣ از جا برمى خيزد و به سوى پنجره مى رود، نگاهى به آسمان مى كند. چشمانش به روشنى خيره مى ماند. او با خود سخن مى گويد: بار ! مرا براى چه برگزيده اى؟ بين اين همه كه در اين سوى جهان بى خبر و غافل زندگى مى كنند مرا انتخاب كردى تا به دست بانويم (ع) مسلمان بشوم. اين چه بزرگى است! او بى اختيار به مى رود تا را شكر كند. او است تا شب فرا برسد و به ديدارش بيايد. نسيم میوزد و بوى مى آيد. (ع) به ديدار آمده است. ــ آقاى من! دل مرا اسير خود كردى و رفتى! ــ اگر من به ديدارت نيامدم براى اين بود كه تو هنوز نشده بودى، بدان كه هر شب تو خواهم بود. از آن شب به بعد هر شب، (ع) به ديدار مى آيد. در خواب او را مى بيند و با او سخن مى گويد. ... https://eitaa.com/az_o_bego
⃣3⃣ 💞 💞 کم كم مى فهمد كه حسن(ع)، امام است، او با مقام آشنا مى شود و مى فهمد كه همه هستى را در دستِ قرار داده است. حالِ روز به روز بهتر مى شود، خبر به مى رسد. او خيلى خوشحال مى شود. مليكا ديگر با اشتها مى خورد و بعد از مدّتى كامل خود را به دست مى آورد. او هر شب خود را مى بيند، اگر چه اين يك رؤياست; امّا آن، كمتر از واقعيّت نيست. او تمام روز است تا شب فرا برسد و به ديدار نائل شود. روزها مى گذرد و او در وصال است.24 🎀🏳🎀 امشب فكرى به ذهن مى رسد، او بايد حرف دلش را به (ع) بگويد. او تا كى مى خواهد در بسوزد؟ بايد از بخواهد كه او را پيش خود ببرد. ... https://eitaa.com/az_o_bego
💞 💞 ⃣3⃣ رؤياى امشب فرا مى رسد، (ع) به ديدار او مى آيد. سر به زير مى اندازد و آرام مى گويد: ــ آقاى من! از همه دنيا ديدار شما مرا بس است; امّا مى خواهم بدانم كى در كنار شما خواهم بود؟ ــ به زودى پدربزرگ تو، را براى مبارزه با لشكر مى فرستد. گروهى از كنيزان همراه اين مى روند. تو بايد لباس يكى از اين را بپوشى و خودت را به شكل آنها در آورى. ــ سرانجام اين جنگ چه مى شود؟ ــ در اين جنگ، پيروز مى شوند و همه و كنيزان رومى اسير مى شوند. ، كنيزان رومى را براى فروش به مى برند. وقتى تو به برسى من كسى را به دنبال تو خواهم فرستاد. تو در آنجا منتظر من باش! از شوق بيدار مى شود. اكنون او بايد پاى در راه بنهد و به سوى خود برود. ... https://eitaa.com/az_o_bego
⃣4⃣ (ع) به روى او لبخند مى زند و مى گويد: آيا مى خواهى به تو بدهم كه چشمانت روشن شود؟ مى داند كه در اين سفر با سختى هاى زيادى روبرو شده و رنج اسارت كشيده است، اكنون بايد دل او را با اى شاد كرد. اى ! خشنود باش و ! به زودى خداوند به تو مى دهد كه همه دنيا خواهد شد و را در اين كره خاكى برقرار خواهد كرد. نرجس مى فهمد كه او مادرِ (عج) خواهد شد، همان كسى كه همه به آمدنش مژده داده اند. به راستى چه مژده اى از اين بهتر! گوش كن! سؤالى مى كند: ــ آقاى من! پدرِ اين فرزند كيست؟ ــ آيا آن شب را به ياد دارى؟ شبى كه (ع) و جدّم، (ص) مهمان تو بودند. آن شب، پيامبر تو را براى چه كسى خواستگارى كرد؟ ــ فرزندت (ع) را مى گويى! ــ آرى، تو به زودى همسر او خواهى شد. اينجاست كه چهره از خوشحالى همچون مى شكفد. خدا سرور مردان جهان را براى با او انتخاب نموده است. (ع) در انتظار آمدن خواهرش است. حتماً او را به ياد دارى، همان كه مدّتى قبل به خانه اش رفتيم. ... https://eitaa.com/az_o_bego
💞 😘 ⃣7⃣ هیچ کس باور نمیکرد که اینان می خواهند خانه (س) را به آتش بکشند . آنها این سخن را از پیامبر شنیده بودند:. هر کسی را آزار دهد مرا آزار داده است ". پس چرا آنها میخواستند درِ خانه (س) را آتش بزنند؟ امّا بار ديگر صداى دوّمى در فضاى مدينه پيچيد: ــ اى ! اين حرف هاى زنانه را رها كن ، برو به بگو براى بيعت با خليفه بيايد . ــ آيا از نمى ترسى كه به خانه من هجوم مى آورى ؟ ــ در را باز كن، اى ! باور كن اگر اين كار را نكنى من خانه تو را به آتش مى كشم . (س) به يارى (ع) آمده بود، آنها چه بايد مى كردند؟ بعد از لحظاتى، دوّمى در حالى كه شعله آتشى را در دست داشت به سوى خانه (س) آمد. او فرياد مى زد: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد" . هيچ كس باور نمى كرد ، آخر به چه جرم و گناهى مى خواستند اهلِ اين خانه را آتش بزنند ؟ چند نفر جلو آمدند و گفتند: ــ در اين خانه و و هستند . ــ باشد ، هر كه مى خواهد باشد ، من اين خانه را آتش مى زنم . هيچ كس جرأت نداشت مانع كارهاى دوّمى شود . سرانجام او نزديك شد و شعله آتش را به هيزم ها گذاشت ، آتش كشيد . درِ نيم سوخته شد . او جلو آمد و لگد محكمى به در زد . ... https://eitaa.com/az_o_bego
💞 😘 ⃣7⃣ پيامبر به معراج رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود. او از ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: "اى ! تو بنده من هستى و من خداى تو ! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى ! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم". در جواب گفت: "اَوصياى من، چه كسانى هستند؟". خطاب رسيد: "به عرش من نگاه كن!". پس به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند. اين ها نور دوازده امام(ع) بودند. در كنار نور آنها نور (س) قرار داشت. خدا در عرش خود سيزده نور (على و ، و (ع) و بقيه امامان تا (عج) را قرار داده بود. پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟ خداوند به پيامبر خود گفت: "اين همان است، او است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند". (ع) بوسه بر پاى (عج) مى زد و اين براى ما سؤال شد. اكنون مى توانيم به سؤال خود جواب بدهيم: از همان لحظه اى كه خدا نور (عج) را در عرش خود آفريد آن نور ايستاده بود، او "قائم" بود. واژه "قائم" به معناى "ايستاده" است. .. https://eitaa.com/az_o_bego
برای چه کنم؟ 7⃣7⃣ پيامبر به رفته بود. او هفت آسمان را پشت سر گذاشته و به ملكوت رسيده بود. او از ها عبور كرده و به ساحت قدس الهى رسيده بود و خدا با او سخن گفت: "اى ! تو بنده من هستى و من خداى تو ! تو نورِ من در ميان بندگانم هستى ! من كرامت خويش را براى اَوصياى تو قرار دادم". پيامبر در جواب گفت: "اَوصياى من، چه كسانى هستند؟" خطاب رسيد: "به عرش من نگاه كن!". پس به عرش نگاه كرد و در آنجا نورهايى را ديد كه بسيار درخشان بودند. اين ها نور دوازده (ع) بودند. در كنار نور آنها نور (س) قرار داشت. خدا در عرش خود سيزده نور (على و ، و (ع) و بقيه امامان تا (عج) را قرار داده بود. پيامبر نگاه كرد و در ميان همه اين نورها، يكى را ديد كه ايستاده است و نور او از همه درخشنده تر است. به راستى اين نور كه بود؟ خداوند به پيامبر خود گفت: "اين همان است، او است، همان كه انتقام خون دوستان مرا مى گيرد و ظهورش دل هاى مؤمنان را شفا مى بخشد. او دين مرا زنده مى كند". (ع) بوسه بر پاى (عج) مى زد و اين براى ما سؤال شد. .. https://eitaa.com/az_o_bego