‹💛🌻›
ایبینشانِمَحض،
نشـانازڪھجویمَـت؟
-اینصاحبنا؟!🌱
#السلامعلیڪیابقیةاللہ💗
『⚘@khademenn⚘』
#خاطراتشهدا
حسین از دوستان شهید احمد بود و بسیار
به شهید احمد علاقه داشت💞✨
فکر میکنم دوستی آنها به دوره های مشترکشان در کشافه المهدی برمیگردد
حسین همیشه شهید احمد را غریب طوس صدا میزد 🥀🍃
زمانی که شهید احمد به شهادت رسید
حسین بسیار متاثر شد 💔
در آن هنگام او در حال انجام وظیفه بود
ولی به محض اینکه خبر را شنید شبانه به بیمارستان رفت تا برای بار اخر او را ببیند
و بااو وداع کند🦋✨
🥀به روایت خواهر شهید حسین الخطیب
#شهیدحسنالخطیب
#شهیداحمدمشلب
『⚘@khademenn⚘』
#تلنگرانہ
ـ ـ ـ ـ ـ ــہـ۸ــہـ⏳🌿ـہـ۸ــہــ ـ ـ ـ ـ ـ
یادموטּباشھمجازۍنباید
ماروازخداوامامزماטּ‹عج›دوربڪنھ!
نبایدباگزاشتنعکساۍخودموטּ
توپروفایل...
#مرتکبگناهبشیم!
مجازۍڪھآلبومعڪساموטּنیست!
ڪھهرڪۍازراهرسیدعڪسامونو
ببینھ...!
اگھبہفڪرخودتوننیستیدبہفڪر
امامزماטּ‹عج›باشید!💔
#بردارینعڪساتونو( :🖐🏼
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت68 بالاخره رسیدیم به دوکوهه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت69
بچه ها هنگام پیاده شدن لبخند به لب داشتن اما موقع برگشت چشمای همه گریان و سکوت کرده بودن
فردا عید بود و قراربود عید و در طلاییه کنار شهدا باشیم
دل توی دلم نبود ،چه سعادتی سال تحویل در کنار شهدا بودن
شرمنده بودم از خودم که چقدردیراومده بودم به این سرزمین که بوی بهشت و میده
صبح زود حرکت کردیم سمت هویزه
حاج احمد می گفت هویزه بوی کربلا رو میده ،می گفت اینجاهم حسین زمان (شهید حسین علم الهدی)بایاران عاشورایی خود به کاروان نور و عشق پیوستن، نماز ظهر وبه جماعت خوندیم وناهار و هم همون جاخوردیم وبه سمت
طلاییه حرکت کردیم
شنیده بودم طلاییه قطعه ای ازبهشته و هر ذره خاکش زرنابه
به نقطه ای رسیدیم که اسمش سه راه شهادت بود
حاج احمد دیگه چیزی نگفت و نشست روی زمین و شروع کرد به روضه خوندن و صدای هق هق اش بلند شده بود
هاشمی که دید حاج احمد داره خیلی گریه میکنه شروع کرد به حرف زدن
پرسید: میدونین برای چی به اینجا میگن سه راه شهادت؟
به خاطراینکه اینقدراینجا در تیر رأس عراقیهابوده ،خیلی ازبچه ها اینجا شهید شدن
خیلی ها مجبور شدن پاروی دلشون بزارن و از کناردوستاشون رد بشن
سر در یه جا از طلاییه نوشته بودفاخلع نعلیک انک بالواد مقدس الوی، کفشهایت را درآر، تو در وادی مقدس طوی هستی
کفشامونو درآوردیم و به دستمون گرفتیم
تقریبا دو ساعتی مونده بود به تحویل سال
همه بچه هاپراکنده شدیم
هر کسی یه گوشه ای نشسته بود و خلوت کرده بود
پاهام توان رفتن نداشت
چشمم به سفره هفت سین افتاد
سفره ای که خیلی فرق داشت با سفره های هفت سین دیگه
چشمامو بستم و احساس کردم شهدا همین جا هستن ،کنار ما دوراین هفت سین چه آروزویی بهترازاین که باز هم برام دعوت نامه بفرستن
چه دعایی بهترازاینکه باز هم صدام کنن
صدای زیارت حدیث کسارو ازبلند گوها می شنیدم
کم کم جمعیت نزدیک سفره هفت سین شدن
حال هیچ کسی خوب نبود ،نه شایدم خوب بود که اینجا هستن کنار شهدا
از جمعیت فاصله گرفتم
رفتم یه گوشه روی خاک نشستم
صدای دعای تحویل سال و شنیدم
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
سال تحویل شد
از داخل کیفم کتاب مفاتیح رو بیرون آوردم و شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا
بعد از سجده اخرزیارت انگار حالم خیلی بهتر شده بود
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت69 بچه ها هنگام پیاده شدن لب
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت70
توی حال و هوای خودم بودم که احساس کردم یکی داره به سمتم میاد
برگشتم نگاه کردم هاشمی بود
هاشمی: عیدتون مبارک
- خیلی ممنون ،عید شما هم مبارک
هاشمی: میخوایم حرکت کنیم نمیاین؟
- الان؟ چقدرزود؟ نمیشه یه کم بیشتربمونیم
هاشمی: دیر شده ،بچه ها هم خسته شدن ،باید بریم واسه شام
- باشه ،الان میام
هاشمی رفت و منم بلند شدم رفتم سمت اتوبوس
چشمم به گل و خاک اتوبوس افتاد
با انگشت اشاره ام شروع کردم به نوشتن جمله ای روی اتوبوس
«شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود»
بعد از مدتی چند تا دخترای دیگه نزدیکم شدن با خوندن این جمله هر کدومشون شروع کردن به نوشتن جمله ای روی اتوبوس
کل اتوبوس ازنوشته ی بچه هاپر شد
سواراتوبوس شدیم و حرکت کردیم
چشمامو بسته بودم و به اتفاقی که این چند روزافتاده بود فکر می کردم
با صدای آقای هاشمی چشمامو باز کردم
هاشمی کنار صندلی ما ایستاده، موبایلش و سمت من گرفت
منم هاج و واج نگاهش می کردم
هاشمی: امیره با شما کار داره!
- با من؟
هاشمی: بله ،زنگ زده به گوشی شما، خاموش بود ،واسه همین با من تماس گرفت
(موبایل و ازش گرفتم ): خیلی ممنونم
هاشمی: خواهش میکنم
- الو
امیر: سلام آیه معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه
- سلام امیر جان ! نمیدونم فک کنم شارژباطریش تمام شده باشه
امیر:یه لحظه فک کردم ،نفرین سارا گرفته
- به دعای گربه سیاه بارون نمیاد
امیر: آخ آخ آخ ،اگه سارا بشنوه
-راستی عیدت مبارک
امیر: اینقدرعصبانی بودم از دستت که یادم رفت، عیدتو هم مبارک
_راستی به مامان بگو گوشیم خاموشه نگران نشه
امیر: میخوای باهاش صحبت کنی
- نه داداش من زشته ،گوشی مردم دستمه
امیر: مردم کیه ،سید دوستمه
- حالا هر کی ،دیگه زنگ نزن
امیر: باشه
- کاری نداری
امیر: نه عزیزم مواظب خودت باش ،خدا حافظ
- چشم ،خدا نگهدار
『⚘@khademenn⚘』
دوستان
ڪانال به دلیل امتحانات تا ۱۵ خرداد تعطیل مےباشد🌸
شبها فقط یڪ پارت از هࢪ رمان براے شما گزاشتھ میشود تا در امتحانات موفق تࢪ باشید🌷🌷🌷
لطفا ترڪ نکنید کہ بہ حمایت شما نیاز داریم🙏🏻🌸
صبوࢪ باشید🌹
التماس دعا🤲🏻
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت70 توی حال و هوای خودم بودم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت71
بعد ازتمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم وتشکر کردم
بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر
نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم
صبح بعد ازنماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم
حاج احمد می گفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود
آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است
اروند یعنی وحشی،بسیاری ازرزمندگان دراین رود به شهادت رسیدن
می گفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن
حتی تصورش هم ترسناک بود
بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم
چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعاراست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید
انگارتمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود
انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید
هر کسی یه جایی نشسته بود
حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود
روی زمین نشستم و گریه می کردم
زمان برگشت فرارسیده بود ، دلم میخواست به هربهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود
به سمت اتوبوسهارفتیم
دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ماپراز دلنوشته شده بود
سواراتوبوس شدیم و حرکت کردیم
از شلمچه بر می گشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت71 بعد ازتمام شدن تماس ،موبا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت72
با صدای منصوری از خواب بیدار شدم
منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم
ازپنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم
کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم
بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه ازاتوبوس پیاده شدیم
ازبچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری
- خانم منصوری بابت همه چی ممنونم
منصوری: من ازتو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس، واقعا عالی بود
یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارابودن
از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون. پریدم تو بغل امیر،انگار سال ها بود که ندیده بودمش.
سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین
با حرف سارا خندم گرفت
ازامیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم:
عیدت مبارک عزیزم
سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه
امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام
سارا: باشه
سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم
- امیر جان بریم خونه ،دلم واسه بابا و مامان تنگ شده
امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظرتو هستن
- جدییی ، چه خوب
سارا: آیه خوش گذشت سفر
- عالی بود ،پشیمونم که چرازودترنرفتم
سارا: همه باراولی که میرن همینو میگن، ان شاءالله هر سال بری
- ان شاءالله
بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی
تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد ازچند ثانیه درباز شد
وارد حیاط شدمو تن تن ازپله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم
مامان رو به روم بود
با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدم تو بغلش
صدای گریه ام بلند شد
نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای
『⚘@khademenn⚘』
پارت هاے رمان ناحله شب گذاشته می شود🌷
موفق باشید🌱
بابت فعالیت نکردن هم شرمنده🙏🏻به دلیل امتحانات هست وموقتی.
لطفا صبر کنید🌸
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_26 ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وق
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_27
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند
مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست.
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد :
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال.
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس.
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از
هماڹ شماره ے ناشناس
یکی از پیام ها را باز ڪرد
ـــ سلام خانمی جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
ـــ شما ؟
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ.
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد.
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد.
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود :
ـــ واے ڪی شب شد.
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحی شد...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت72 با صدای منصوری از خواب بی
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت73
بابا هم با شنیدن صدای گریه ام ازاتاق بیرون اومد
با دیدن بابا ،رفتم سمتش و بغلش کردم، چقدر دلم تنگ شده بود برای شنیدن نفس هاتون
امیر: بابا خسته شدیم ازبس گریه کردیم، آیه برو یه دوش بگیربوی خاک و خل میدی
با حرف امیر همه خندیدیم و منم رفتم حمام یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردمو رفتم سمت پذیرایی کناربابا نشستم
امیر هم اومد نزدیکم گونه مو بوسید وگفت: حالا خوش بو شدی
لبخند زدمو چیزی نگفتم
سارا: آیه پاشو بریم سفره ناهارو بزاریم
- چشم
بلند شدمو با کمک سارا و امیر سفره رو گذاشتیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از خوردن ناهار ظرفارو جمع کردیم و با سارا مشغول شستن ظرفا شدیم
سارا: آیه یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
- درباره چیه؟
سارا:رضا
( با شنیدن اسم رضا تپش قلب گرفتم)
رضا چی شده ؟ اتفاقی افتاده براش؟ عمو حرفی زده بهش؟
سارا: نه
_ پس چی شده ،بگو ،جونم به لبم رسید
سارا: امشب عقدشه
( باشنیدن این حرف ،لیوان از دستم افتاد روی زمین و هزارتیکه شد ، مامان و امیر هم با شنیدن
صدای شکستنی وارد آشپز خونه شدن )
امیر: چی شده ؟
سارا: به خدا من منظوری نداشتم، نمی دونستم اینجوری میشه
مامان: تکون نخورین ،الان جمع می کنم
امیر: سارا،چی گفتی بهش
سارا حالا که ازترس صدای بلند امیراشک می ریخت گفت:
به خدا فک نمی کردم با شنیدن خبر ازدواج رضا اینجوری کنه
عصبانیت و تو چهره امیر و دیدم
ازآشپز خونه رفتم بیرون رفتم سمت اتاقم روی تختم نشستم
باورم نمی شد چیزی را که شنیدم
『⚘@khademenn⚘』