اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت70 توی حال و هوای خودم بودم
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت71
بعد ازتمام شدن تماس ،موبایل هاشمی رو بهش دادم وتشکر کردم
بعد از مدتی رسیدیم زائر سرا در خرمشهر
نماز و که خوندیم ،شام و خوردیم و خوابیدیم
صبح بعد ازنماز صبح به سمت اروند رود حرکت کردیم
حاج احمد می گفت: بچه ها غبار دلتونو بسپارین به این رود
آهی کشید و گفت بچه ها مبادا که آب بنوشین ،این سرزمین حاجیان لب تشنه است
اروند یعنی وحشی،بسیاری ازرزمندگان دراین رود به شهادت رسیدن
می گفت زمان جنگ یه کوسه داخل اروند بوده ،بعد از مدتی که کوسه رو میگیرن شکمش رو میشکافن که پلاک چند شهید و داخل شکمش پیدا میکنن
حتی تصورش هم ترسناک بود
بعد ناهار کمی استراحت کردیم و راهی شلمچه شدیم
چقدر غروب شلمچه زیبا بود ،واقعاراست میگفتن شلمچه سرزمین هزار خورشید
انگارتمام عظمت زیبایی خدا در شلمچه جمع شده بود
انگار صدای تیر و خمپاره به گوش میرسید
هر کسی یه جایی نشسته بود
حاج احمد هم شروع کرد به روضه کربلا و قتلگاه خوندن ،واقعا اینجا کربلا بود
روی زمین نشستم و گریه می کردم
زمان برگشت فرارسیده بود ، دلم میخواست به هربهونه ای شده بمونم ولی چاره ای نبود
به سمت اتوبوسهارفتیم
دیدم اتوبوس برادر ها هم مثل اتوبوس ماپراز دلنوشته شده بود
سواراتوبوس شدیم و حرکت کردیم
از شلمچه بر می گشتیم ولی روحمون رو همون جا ، جا گذاشتیم، حال و هوای همه مون عوض شده بود ،از شهدا خواستم که دوبار صدام کنن ،خواستم که دوباره دعوت نامه برام بفرستن
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت71 بعد ازتمام شدن تماس ،موبا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت72
با صدای منصوری از خواب بیدار شدم
منصوری: آیه جان پاشو رسیدیم
ازپنجره نگاه کردم ،نزدیک دانشگاه بودیم
کوله امو برداشتم ،وسیله هامو داخل کوله گذاشتم
بعد از چند دقیقه رسیدیم دانشگاه و همه ازاتوبوس پیاده شدیم
ازبچه ها خداحافظی کردم رفتم سمت خانم منصوری
- خانم منصوری بابت همه چی ممنونم
منصوری: من ازتو ممنونم به خاطر کارای قشنگی که انجام دادی ،خوندن وصیت نامه هاا، نوشتن دلنوشته روی اتوبوس، واقعا عالی بود
یه دفعه یکی صدام کرد برگشتم نگاه کردم ،امیر و سارابودن
از منصوری خداحافظی کردم رفتم سمتشون. پریدم تو بغل امیر،انگار سال ها بود که ندیده بودمش.
سارا: خوبه حالا،چیه مثل زالو به هم چسبیدین
با حرف سارا خندم گرفت
ازامیر جدا شدم و رفتم سمت سارا گونه اشو بوسیدم:
عیدت مبارک عزیزم
سارا: عیدت تو هم مبارک ،زیارتت هم قبول باشه
امیر: شما برین داخل ماشین من برم با آقا سید احوالپرسی کنم میام
سارا: باشه
سوار ماشین شدیم بعد از چند دقیقه امیر هم اومد وحرکت کردیم
- امیر جان بریم خونه ،دلم واسه بابا و مامان تنگ شده
امیر: بابا و مامان خونه بی بی منتظرتو هستن
- جدییی ، چه خوب
سارا: آیه خوش گذشت سفر
- عالی بود ،پشیمونم که چرازودترنرفتم
سارا: همه باراولی که میرن همینو میگن، ان شاءالله هر سال بری
- ان شاءالله
بعد از مدتی رسیدیم خونه بی بی
تن تن از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در دستمو روی زنگ گذاشتم و بعد ازچند ثانیه درباز شد
وارد حیاط شدمو تن تن ازپله ها بالا رفتم و در ورودی و باز کردم
مامان رو به روم بود
با دیدن مامان دویدم سمتش و پریدم تو بغلش
صدای گریه ام بلند شد
نمیدونستم علتش دلتنگی بود یا چیزه دیگه ای
『⚘@khademenn⚘』
پارت هاے رمان ناحله شب گذاشته می شود🌷
موفق باشید🌱
بابت فعالیت نکردن هم شرمنده🙏🏻به دلیل امتحانات هست وموقتی.
لطفا صبر کنید🌸
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_26 ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وق
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_27
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند
مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست.
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد :
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال.
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس.
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از
هماڹ شماره ے ناشناس
یکی از پیام ها را باز ڪرد
ـــ سلام خانمی جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
ـــ شما ؟
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ.
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد.
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد.
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود :
ـــ واے ڪی شب شد.
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحی شد...
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت72 با صدای منصوری از خواب بی
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت73
بابا هم با شنیدن صدای گریه ام ازاتاق بیرون اومد
با دیدن بابا ،رفتم سمتش و بغلش کردم، چقدر دلم تنگ شده بود برای شنیدن نفس هاتون
امیر: بابا خسته شدیم ازبس گریه کردیم، آیه برو یه دوش بگیربوی خاک و خل میدی
با حرف امیر همه خندیدیم و منم رفتم حمام یه دوش گرفتم ولباسامو عوض کردمو رفتم سمت پذیرایی کناربابا نشستم
امیر هم اومد نزدیکم گونه مو بوسید وگفت: حالا خوش بو شدی
لبخند زدمو چیزی نگفتم
سارا: آیه پاشو بریم سفره ناهارو بزاریم
- چشم
بلند شدمو با کمک سارا و امیر سفره رو گذاشتیم و مشغول غذا خوردن شدیم
بعد از خوردن ناهار ظرفارو جمع کردیم و با سارا مشغول شستن ظرفا شدیم
سارا: آیه یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟
- درباره چیه؟
سارا:رضا
( با شنیدن اسم رضا تپش قلب گرفتم)
رضا چی شده ؟ اتفاقی افتاده براش؟ عمو حرفی زده بهش؟
سارا: نه
_ پس چی شده ،بگو ،جونم به لبم رسید
سارا: امشب عقدشه
( باشنیدن این حرف ،لیوان از دستم افتاد روی زمین و هزارتیکه شد ، مامان و امیر هم با شنیدن
صدای شکستنی وارد آشپز خونه شدن )
امیر: چی شده ؟
سارا: به خدا من منظوری نداشتم، نمی دونستم اینجوری میشه
مامان: تکون نخورین ،الان جمع می کنم
امیر: سارا،چی گفتی بهش
سارا حالا که ازترس صدای بلند امیراشک می ریخت گفت:
به خدا فک نمی کردم با شنیدن خبر ازدواج رضا اینجوری کنه
عصبانیت و تو چهره امیر و دیدم
ازآشپز خونه رفتم بیرون رفتم سمت اتاقم روی تختم نشستم
باورم نمی شد چیزی را که شنیدم
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت73 بابا هم با شنیدن صدای گر
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت74
دراتاق باز شد و امیر وارد اتاق شد کنارم نشست
امیر: حالت خوبه آیه؟
- خوبم
امیر: همه چی یه دفعه شد ما خودمون هم چند روزپیش فهمیدیم ،این سارای دهن لق هم هیچ حرفی تو دلش نمی مونه
- امیرتنهام بزار
امیر: میخوای بریم بیرون دوربزنیم
( دیگه نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم ): تو رو خدا تنهام بزار
امیر: بابا و مامان و بی بی رو می برم خونه ،خودم میام پیشت تنها نباشی
زل زدم تو چشماش
- چقدربرات عزیزم
امیر: این حرفا چیه ،معلومه خیلی
امیر: باشه پس تنهام بزار
امیربلند شد و رفت
فکر می کردم فراموش کردم ،همه چیزو ،اما اشتباه می کردم ،من فرار کردم نه فراموش
روی تخت دراز کشیدمو آروم گریه می کردم ،تا صدای شکسته شدن دلمو کسی نشنوه ،تا صدای له شدنموکسی نشنوه
اینقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد
چشمامو که باز کردم همه جا تاریک بود
بلند شدم برقارو روشن کردمو رفتم وضو گرفتم و سجادمو پهن کردمو نمازمو خوندم
خدایا ...خسته ام ... خیلی خسته ام
روزای خوبت کی میرسه؟دیگه نمیکشم، دارم کم میارم ..
ااااااخ ...چشمام دیگه نمیبینه ...گوشام کر شده ....گریه هام بی صداست هنوز...یه عقده تو گلومه داره خفم می کنه ...درد بی کسی داره منو می کشه ..چرا دیگه صدامو نمی شنوی؟تو که تنها کسم بودی
خدایا شکستم ..خدایا شکستم
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت74 دراتاق باز شد و امیر وارد
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت75
احساس میکردم تمام تنم داره میلرزه ، رفتم زیرپتو تا گرم بشم
ولی بازم میلرزیدم
،صدای زنگ درو شنیدم پاهام توان راه رفتن نداشت ،تمام تنم یخ زده بود ،صدای دندونامو که به هم میخوردن
میشنیدم
،دراتاق باز شد چشمامو به زورباز کردم دیدم امیره
،امیر کنارم نشت ،دستشو گذاشت روی صورتم
امیر: آیه ،یا فاطمه زهرا ،داری میسوزی تو تب!!!
امیرلباس پوشید ،
ماشین و داخل حیاط آورد کمکم کرد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت بیمارستان
- امیر سردمه ،دارم میلرزم
امیر: الهی قربونت برم الان میرسیم بیمارستان ،تب و لرز
کردی
بعد ازاینکه رسیدیم بیمارستان یه سرم بهم زدن که کم کم
حالم بهتر شد
،تا نصفه های شب تو بیمارستان بودیم که حالم بهتر شد
و برگشتیم خونه بیبی،
به کمک امیررفتم تو اتاقم دراز کشیدم
امیر هم یه مسکن خواب آوربهم داد خوردم نفهمیدم
روحم کی ازاین دنیا جدا شد.
با احساس خیسیروی صورتم بیدار شدم
دیدم امیربالای سرم نشسته دستمال خیس میزاره رو
پیشونیم
- ساعت چنده ؟
امیرلبخند زد و گفت: نزدیکای ظهره
-پاشو برو پیش سارا ،حتما تا حالا نگرانت شده
امیر: دیشب بهش گفتم که میمونم پیشت
- میبینی که الان خوبم ،پاشو برو
امیر:یه کلمه دیگه حرف بزنی ،با همین کتاب میزنم تو
سرت
- میگم ،گشنمه چیزی نداریم واسه خوردن ؟
امیر: الان میرم برات یه چیزی درست میکنم
- دستت درد نکنه
『⚘@khademenn⚘』
دوستان اگر کسی میتونه در فعالیت کانال کمکی بکنه لطفا دریغی نکنید🙏🏻
به ادمین احتیاج داریم
اگر ادمین بیشتر داشتیم در ایام امتحانات هم حتما فعالیت میکردیم🌺😔
15.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیروز پیکرشهید هشت سال جنگ تحمیلی پیداکردن 😢♥️
『⚘@khademenn⚘』
گویند 🔊
#شهادت مهࢪ قبولے ست
ڪه بر دلت می خورد...💞
شهدا...
دلمـ لایق مهر شهادت نیست
اما
شما که نظر کنید...🌿
این کویر تشنه
دریا می شود..
با عطر شهادت...ツ
『⚘@khademenn⚘』
#کلامبزرگان📜
آیت الله بهجت : خدا میداند در دفتر امام زمان 📝
جزو چه کسانی هستیم ؟! 👥
کسی که اعمال بندگان 💌
در هفته دو روز دوشنبه و پنج شنبه 📆
به او عرضه میشود... 🎬
آیت الله بهجت : برای یار امام زمان شدن بهترین کار 🥇
انجام واجبات و ترک محرمات
یعنی همان اجرای دستورات دینی است 💌
بهجت : ترک واجبات و انجام محرمات ⛔️
حجاب دیدار ما از حضرت مهدی است ⚠️
『⚘@khademenn⚘』