eitaa logo
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
337 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
باعشق‌اۅسټـ‌هࢪڪہ‌بہ‌جایےࢪسیدھ‌اسټـ ♥️ برای حمایت و تبادل لینک کانال گذاشته شود↯ https://harfeto.timefriend.net/17200402623512
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سربازان قدرتمند آمریکایی اینجوری تلاش می کنن تا به اینجا برسن...🤣😂😎 『⚘@khademenn⚘』
•🧡🌀• 🌸روۍ‌همہ‌ۍ‌صفحاټ‌‌دفترش📒 نوشتہ‌بود:📝 او‌‌مۍ‌بیند! بـاٰ‌این‌کار‌مۍ‌خواست‌هیچ‌وقت خدا‌را‌فراموش‌نکند...📌🍃 ♥ 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت79 امیر واسه چی حاج مصطفی ای
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق 🌿 بعد نیم ساعت امیربایه تشک و پتو اومد کنارم دراز کشید با دیدنش تعجب کردم - با سارا دعوات شده امیر: نه - خب پس چرا اومدی اینجا امیر: دلم می خواست به یاد روزهای بچه گیمون کنار هم بخوابیم - نمی خواد تو الان یاد روز های بچه گیمون بیافتی ،پاشو برو کنارزنت بخواب یه دفعه دیدم سارا هم یه بالش و یه پتو تو دستش بود اومد سمت دیگه من دراز کشیدبلند شدم نشستم _تو چرا اومدی؟ سارا : تو اتاق حوصله ام سررفته بود، گفتم بیام پیش شما باهم بخوابیم علت کاراشونو نمی فهمیدم چیه ... تا صبح ازبچگی مون گفتیم و خندیدیم، بعد از خوندن نماز صبح خوابیدیم با صدای جیغ و داد مامان بیدار شدیم امیر: مامان جان تعطیلیم بزار یه کم بخوابیم دیگه مامان:پاشین ،مگه امشب مهمان نداریم، کلی کارریخته روسرم سارا که چشماش بازنمی شد گفت: مامان جان به آیه بگو ،ناسلامتی مهمونی امشب به خاطراونه امیر: ( باصدای بلند گفت) ساراااا سارا: اخ اخ اخ باز گند زدم ،ببخشید داشتم تو خواب حرف می زدم با شنیدن حرف سارا از جام بلند شدم رفتم تو آشپز خونه پیش مامان - مامان، امشب چه خبره مامان: هیچی،یه مهمونی ساده - آهاپس یه مهمونی ساده اس رفتم سمت امیر که پتوشو روی خودش کشیده بود مثل مومیایااا باپازدم به پهلوش - امیرپاشو میخوام برم خونه بی بی امیر: آییی دردم گرفت دیونه مامان: این کارا چیه آیه؟ - دلم واسه بی بی تنگ شده میخوام برم خونشون ،امیر پاشو بیشتر میزنمااا مامان: کافیه دیگه ،بیا بشین برات توضیح میدم 『⚘@khademenn⚘』
دوستان چند وقتے هست اعضا و بازدیدهاے کانال خیلی کم شده☹️☹️ ما تمام تلاشمون داریم میکنیم😔 از شما خواهش داریم کانال و رمان و کتاب زیر تیغ رو بہ دوستان و آشناهاتون معرفے ڪنید تا عضو بشن و اعضا بالابره تا فعالیتمون بیشتر بشه😃🙏🏻🌱
‌∞💚∞ ⸤ میدونۍرفیق....؟ تایه‌اتفاقۍ‌افتاد..." سریع‌نگوخدامنوفراموش‌کرده... خدادیگه‌عاشقم‌نیست... شایداگردلت‌بیقراره...؛ دلیلش‌اینه: دلش‌برات‌تنگ‌شده❣ میخوادصداتوبشنوه... حکمتۍداره‌پس‌صبرکن...🌱 💪🏻 『⚘@khademenn⚘』
|•🌸🌿 •| ♥️ مادر‌شہید: بابڪ‌رفت‌سربازی‌محل‌خدمتش‌رشت‌بود. در‌زمان‌سربازی‌هرازگاهی‌خونه‌نمیومد‌میگفت:"جای‌دوستانم‌ڪه‌مرخصی‌رفته‌ان،موندم"بعدهافهمیدیم‌ڪه‌به‌ڪردستان‌میرفته‌واونجالب‌مرزوداوطلبانه‌خدمت‌میڪرده🙂 ♥️ 『⚘@khademenn⚘』
داشتم میگفتم : این کوفیان چه کردند با حسین ؟! یاد خودم افتادم... گناهایم چه کردند با قلب حسین:))💔 🍃 『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـن‌ڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسم‌ࢪبّ‌شھـــــدا🌷 #جانم‌مۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_32 مهیا سر ڪلاس نشسته بود اما متوجه نمی شد است
🌷 🍂 💜 مهیا با دیدن پنج تا بسیجی ڪه دوتا از آن ها روحانی هستن و رو به رویشان سارا و نرجس مریم نشسته بودندشوڪه شد مریم به دادش رسید مریم فراموش ڪرده بود به مهیا بگویید قرار است یڪ جلسه برای مراسمات در پایگاه برگزار شود ـــ سلام مهیا جان مهیا به خودش آمد سلامی کرد و موهایش را داخل فرستاد همه جواب سلامش را سربه زیر دادند حتی شهابی که به خاطر زخمش روی صندلی نشسته بود اما روحانی مسنی با لبخند روبه مهیا گفت ـــ علیڪ السلام دخترم بفرما تو مهیا ناخوداگاه در مقابل آن لبخند دلنشین لبخندی زد روحانی جوانی ڪه آن روز هم در بیمارستان بود رو به حاج آقا گفت ـــ حاج آقا ایشون دختر آقای رضایی هستند ڪه طراحی پوسترهارو به عهده گرفتند حاج آقا سری تڪون داد ــــ احسنت .دخترم من دوست پدرت هستم موسوی شاید شنیده باشید مهیا با ذوق گفت ــــ اِ شما همونید ڪه با پدرم تو جبهه ڪلی آتیش سوزوندید همه با تعحب به مهیا نگاه میڪردند حاج آقا موسوی خندید: ــــ پس احمد آبرومونو برد ـــ نه اختیار دارید حاج آقا مهیا رو به مریم گفت : ـــ مریم طرح هارو زدم یه نگاه بنداز روشون ڪه اشڪال ندارن بدی چاپ ڪنن برات فلش را به سمت مریم برد ڪه مریم به شهابی که روی صندلی کنار میز کامپیوتر نشسته اشاره ڪرد ــــ بدینشون به آقای مهدوی مهیا به سمت شهاب رفت: ـــ بگیر سید شهاب ڪه مشغول روشن ڪردن سیستم بود سرش را با تعجب بالا آورد ڪلا اولین باری بود ڪه یڪ نامحرم او را اینطور صدا میکرد فلش را از دستش گرفت و وصلش ڪرد ــــ میگم سید حالتون بهتر شد؟ شهاب معذب بود مخصوصا ڪه دوستانش حضور داشتند در حالی ڪه طرح هارا بررسی می کرد آرام بله خداروشڪری گفت ــــ میشه ما هم ببینم شهاب ؟ شهاب مانیتورو به سمتشان چرخاند ـــ بله حاج آقا بفرمایید ـــ احسنت دخترم ڪارت عالی بود نظرت چیه مرادی؟ روحانی جوان ڪه مهیا فهمید فامیلش مرادی هست سرش را به علامت تائید تڪان داد ــــ خیلے عالی شدند مخصوصا اونی ڪه برای نشست خواهرا با موضوع حجابه بقیه حرفش را تایید ڪردند جز نرجس و یڪی از پسرهای بسیجی ڪه از بدو ورود مهیا را با اخم نظاره گر بود ــــ خیلی ممنون خانم رضایی زحمت ڪشیدید چقدر تقدیم کنم؟؟ مهیا اخمی به شهاب ڪرد ـــ من خودم دوست داشتم این پوسترارو طراحی ڪنم پس این حرفا نیاز نیست... 『⚘@khademenn⚘』
‌ 🔹مهریه یک جلد قرآن و یک اسلحه🔹  از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارم مهریه‌ام یک جلد قرآن و یک اسلحه باشه.😄 این هم که چه جور اسلحه‌ای باشه برام فرقی نداشت. مهدی پرسید:«نظرتون راجع به مهریه چیه؟»🤔 گفتم:«هرچی شما بگین.»☺️ گفت:«یک جلد قرآن و یک کلت کمری؛چه طوره؟»😅 گفتم:«قبول!»😃 هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودشُ گفته بود. قبلا به دوستاش گفته بود:«دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشه.»😄 🌼راوی:همسر‌شهید 🌸 『⚘@khademenn⚘』