کاندیداهایمحترمیکهمیگینحجابمهم
نیستوتذکروگشتارشادروبایدحذفکرد
❗
بزرگوار.....
پسوصیتشهداچی؟؟؟؟
اینهمهگفتنحجاب....حجاب.....
حالاشمااینجوریانقدبیتفاوتمیگی
چراتذکرمیدین؟
#حواسمونبهخونشهداباشه
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️⚠️⚠️
🛑مردم رو با نماز و روزه نسنجید‼️
🔴وهابی ها هم نماز می خوندن⚠️
#استادرائفیپور
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
5.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اسارتمیدونییعنیچی!...
غریبگیرآوردنش💔
آخهنامرداچندنفربهیڪنفر؟!...
قلبمبهدرداومدبادیدناینڪلیپ!...💔🥀
بفرستواسهاوناییکهمیگن"خبنمیبایستبرنمجبورشونکهنڪردن"!...
چرااتفاقایهچیزےمجبورشڪرد!...
اونمغیرتشونبود!...
ناموسشونبود!...
💔🕊🥀
فڪرشوکنوقتیخانوادهشوناینڪلیپهارومیبیننچیمیکشن!...😭💔
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_46 مــــیباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه ر
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_47
مداحی تمام شد مهیا از جایش بلند شد به طرف شیر آبی رفت
صورتش را شست تا کمی از سرخی چشمانش کم شود
صورتش را خشک کرد و به طرف دخترا رفت
ــــ سارا
سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت
ـــ جانم
ـــ کمک می خواید
ـــ آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون
با دست به دری اشاره کرد
مهیا به طرف در رفت در را زد
صدای زهرا اومد
ـــ کیه
ـــ منم زهرا باز کن درو
زهرا در را باز کرد
شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند
شهاب و دخترا با دیدن مهیا هم شوکه شدند اما حرفی نزدند
زهرا دستکشی و ظرف زرشک را به او داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد مریم ناراحت به شهاب نگاهی کرد شهاب هم با چشم هایش به او اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکند مهیا سری تکون داد و مشغول شد
تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪار هایشان هم تمام شده بود
حاج آقا موسوی ــــ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای
هست
دخترا با هم به طرف وضو خانه رفتند وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن
نماز هایشان را خواندند
مهیا زودتر از همه نمازش را تمام کرد روی صندلی نشست و بقیه نگاه می کرد از وقتی که آمده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در را که باز کرد شهاب را پشت در دید
ـــ بله
ـــ بفرمایید
مهیا کیسه های غذا را از دستش گرفت
می خواست به داخل پایگاه برود که با صدای شهاب ایستاد
ـــ خانم مهدوی
ـــ بله
ـــ می خواستم بابت حرف های زن عموم
مهیا اجازه صحبت به او را نداد
ــــ لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی زن عموتون بگید
به داخل پایگاه رفت و در را بست
شهاب کلافه دستی داخل موهایش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت
مهیا سفره یکبارمصرف را پهن کرد و غذا ها را چید
خودش نمی دانست چرا یکدفعه ای اینطوری رسمی صحبت کرد
از شهاب خیلی ناراحت بود آن لحظه که زن عمویش او را به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود الان آمده بودعذرخواهی ڪند اما دیر شده بود
سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند
مریم برای اینکه جو را عوض ڪند گفت
ــــ مهیا زهرا ؟اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور ؟
زهرا ـــ آره من هستم
مریم که سکوت مهیا را دید پرسید
ــــ مهیا تو چی ??
ـــ معلوم نیست خبرت می کنم...
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت93 امیرآخر کلاس اومد دنبالمو
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت94
همه چیز سریع پیش رفت ،دقیق همون چیزی که میخواستیم شد
اینقدربچه ها قشنگ گوشه حیاط و درست کردن واسه استقبال شهید که هیچ کس باورش نمیشد اینقدر سریع همه کارا انجام بشه
صبح زود بازنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
لباسمو پوشیدم ،مقنعه امو سرم کردم
چفیه ای که ازراهیان نور هدیه گرفته بودم و دور گردنم انداختم ،چادرمو سرم کردم کیفمو برداشم ،یه مفاتیح کوچیک هم برداشتم داخل کیفم گذاشتم
ازاتاق بیرون رفتم
سمت اتاق امیررفتم شروع کردم به درزدن
- سارا سارا پاشو دیگه کلی کار داریم امروز
یه دفعه از داخل آشپز خونه صدای سارا اومد
سارا: چه خبرته ،من الان نیم ساعته آماده ام
- عع چه سحرخیز شدی !پاشو بریم
امیر: آیه بیایه چیزی بخور،معلوم نیست تا غروب چیزی بخوری یا نه
مامان: صبر کنین چند تا لقمه واستون درست میکنم دانشگاه بخورین
سارا: مامان جون ،الان آیه رو ابراست چیزی نمیخوره زحمت نکشین
- اگه تمام شد حرفاتون ،من تو حیاط منتظرم
تو کوچه منتظرامیر و سارا شدم
بعد از مدتی سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت دانشگاه
از ماشین پیاده شدیم و سریع رفتیم سمت جایگاهی که درست کرده بودیم
یه نگاه کردم دیدم همه چی آماده است
فلش و از کیفم دراوردم دادم به یکی ازبچه های بسیج که بزنه به باند
بعد از مدتی صدای مداحی کل دانشگاه رو پیچید
سارا: چه قشنگه ،الان همه میان اینجا
یه دفعه دیدم منصوری و صادقی و هاشمی دارن میان سمت ما
بعد از سلام کردن ،صادقی گفت دارن میرن معراج تا شهید و برای استقبال بیارن
ما هم رفتیم وسایل پذیرایی رو واسه مهمان ها آماده کنیم
یه دفعه هاشمی اومد و به من گفت : خانم هدایتی اگه دوست دارین میتونین همراه ما بیاین..
اصلا باورم نمیشد
از خوشحالی اشک میریختم
سارازد بازوم : اه همیشه اشکش دمه مشکشه ،ما آخر نفهمیدیم تو از خوشحالی گریه میکنی یا ازناراحتی
با حرفش منصوری و هاشمی خندیدن
منصوری: برو آیه جان ،معلوم نیست که شهید و بیارن توی جمعیت بتونی باهاش درد و دل کنی
وسیله هارو گذاشتم روی زمین و کیفمو برداشتمو پشت سر هاشمی حرکت کردم
با اومدن صادقی سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استورے🦋
وقتےڪہ بهشت میشہ جهنم😭
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
*سلامـ آقا جان !* 🤍
بیا کہ خانه دل
بی {تُ} رو بہ ویرانیست😔
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفرجـــ 🤲🏻
🍃♥️ رائحة الحیاة ♥️🍃
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#حـــــدیث
🍃 امام صادق علیه السلام:
از حسد بر حذر باش، كه در شأن تو نيست، و از بداخلاقى دورى كن، كه از سرشت تو نيست؛ زيرا تو به وسيله آن دو، جز به خودت ضرر نمى زنى، و هرگاه به خودت ضرر رساندى، دشمنت را از پرداختن به كار تو كفايت مى كنى؛ زيرا دشمنى تو با خودت، از دشمنى ديگرى زيان بارتر است
بحارالأنوار ج13ص420
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#ناشناس↯
سلام لطفارمان ناحله رو ادامشو بزارین لطفا هر روز دوتا سه بار رمان هارو بزارین تا مخاطب اضافه کنین اینطوری همه منتظر ادامه رمان ها هستند ولی شما خیلی دیر میزارین لطفا پیگیر باشین ویا اینکه ادمین اضافه کنین خواهش میکنم مثلا یک بار رمان هارو دوتا پارت مثل هم گزاشته بودین ممنون ☺
#جواب↯
سلام
چشم حتما🌹
رمان ناحله درست کردن پارتهاش مقداری طول میکشه و به خاطر همین پارتها کم هست🙏🏻
تبادل و....باید انجام بدیم به خاطر همین وقت زیادی نمیمونه اما سعی میکنم بیشتر بزارم🌸
تشکر از توجه شما🌹