اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت163 وارد خونه شدم بدون هیچ
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت164
فاطمه وارد اتاق شد
علی با اخم به فاطمه نگاه کرد ..
فاطمه: داداش به خدا فقط میخواستم از چشم انتظاری دربیاد ،،گفتم بهش نیاد ولی گوش نکرد
- علی تو خواستی من نیام ..آخه چرا ؟ میدونی این مدتبیخبری ازتو چه بلایی سرم آورد ؟
علی دستش رو روی چرخ گذاشت و از من فاصله گرفت
بلند شدم و ایستادم
بلند فریاد زدم
_ چرا جوابمو نمیدی چه اتفاقی افتاده ؟
فاطمه: آیه جان بیا بریم بیرون برات توضیح میدم
_ من جز علی از هیچ کس توضیحی نمیخوام
علی رفت سمت میز کارش یه وسلیه ای رو برداشت و گذاشت زیر گلوش شروع کرد به حرف زدن
علی: چیو میخوای بدونی؟ اینکه الان دیگه نمیتونم بدون این دستگاه حرفی بزنم ،اینکه دیگه نمیتونم حتی یه قدم
راه برم ، چیو میخوای بدونی آیه ، برو ازاینجا ،برو آیه
دنیاروی سرم آوار شده بود ...
مات و مبهوت به علی نگاه میکردم
چه بلای سر صدای عشقم اومده بود ...
فاطمه زیربغلمو گرفت و ازاتاق خارج شدیم
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊