اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت167 چشم دوخته بودم به عکس عل
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت168
صبح زود از خونه زدم بیرون
رفتم سمت دفتر حاج اکبر دوست علی
از علی شنیده بودم که حاج اکبر دفتر حج زیارت داره
یه بارم با هم رفته بودیم اونجا
بعد ازرسیدن ازپله های دفتربالا رفتم
جمعیت زیادی اومده بودن
انگار همه اشون میخواستن راهی سرزمین عشق بشن ...
کمی به اطرافم نگاه کردم
بلاخره حاج اکبر و پیدا کردم و نزدیکش رفتم
_سلام
(حاج اکبربا دیدنم شوکه شده بود )
حاج اکبر: سلام ،
واسه سید اتفاقی افتاده؟
_نه حاج اقا ،علی برگشته
حاج اکبرلبخندی زد : خوب پسپروازنکرده ...
_ولی اصلا حالش خوب نیست
حاج اکبر: چرا ؟
_به خاطرترکشهایی که خورده
قطع نخاع شده و حین جراحی تارای صوتیش هم آسیب دیده
حاج اکبر:یا حضرت زینب...
الان چه کاری از دست من بر میاد ؟
_ مزاحمتون شدم ،اسم منو علی رو هم بنویسین برای اربعین ،مطمئنم بارفتن به کربلا حالش بهتر میشه
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊