اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت24 بعد از خوردن کمی غذا برگش
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت25
وارد دانشگاه شدم ،تو محوطه یه
نگاهی کردم سارا رو
ندیدم ،رفتم سمت دفتربسیج دانشگاه،
درو باز کردم ،دیدم سارا و خانم منصوری و آقای صادقیو
آقای هاشمی نشستن دور میز.
- ببخشید ،فکر کردم خانم شجاعی تنهان.
صادقی: بفرمایید داخل ،منتظرتون بودیم.
درو بستم رفتم کنار سارا نشستم
آقای صادقی: خوب ،خانم منصوری لیست و به خانم
شجاعیو خانم یوسفی تحویل بدین تا کارای رفتن و
انجام بدن
منم لیست آقایون و میدم به آقای هاشمی،
در ضمن ازافرادی که اسم نوشتن بخواین تایه هفته دیگه مدارکاشون باید حتما آماده باشه و تحویل بده ،در غیراین
صورت اسمشون خط میخوره و افرادی که ذخیره هستن
جایگزین میشن.
از حرفاش متوجه شدم داره درباره راهیان نور صحبت
میکنه ،با دیدن هاشمی خیلی تعجب کردم.
نمیدونم چرا کارای بسیج و به اون متحول کردن..!
بعد از مدتی صادقی و هاشمی بلند شدن و رفتن،
منصوری هم لیست بچه هارو به ما داد و رفت. به سارا نگاه میکردم ،دلم میخواست تک تک موهاشو بکنم.😤
سارا : چیه مثل زامبیااا داری نگام میکنی؟
- چرا اسم منو نوشتی؟
سارا: من ننوشتم ،هاشمی نوشت!
- هااااا!چرا؟
سارا: نمیدونم ،منصوری اسم افرادی که عضو اصلی بسیج
هستن و بهش داد اونم. منو و تو رو انتخاب کرده.
- خوب چیکاره اس که نیومده شده همه کاره...
سارا: منصوری میگفت ،تو سپاه کار میکنه ،چند سالی
هست که مسئول بردن افراد به راهیان نوره ،صادقی میشناستش.
- آها ،ولی من نمیام.
سارا: چرا؟
- من که بهت گفته بودم دلم نمیخواد تنها برم.
سارا: خوبه حالا،تو باید تا کی صبر کنی تا آقارضا لطف
کنن بیان خواستگاریت ؟
- دیگه نزدیکه.😊
سارا : وایی شوخی نکن ،کی میان ؟
- نمیدونم ،ولی معصومه از عمو و زن عمو شنیده که تا عید
باید محرم شیم
سارا: ععع چه خوب ،پس به منصوری میگم که یه نفر دیگه
رو جای تو بزاره.
- اره همینکارو بکن ،چون من نمیام.
سارا: بریم که کلاس چند دقیقه دیگه شروع میشه.
- بریم.
『⚘@khademenn⚘』