اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت77 رضا به همراه معصومه و یه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت78
دراتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست
سارا: آیه از دستم دلخوری؟
- نه واسه چی؟
سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم..
نزاشتم حرفشو ادامه بده
- سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن
سارا صورتمو بوسید : چشم ،بیا بریم شام بخوریم
- باشه
به همراه سارارفتیم سمت آشپز خونه
روی صندلی کناربابا نشستم
چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود
سارا:راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوسها
- کجا دیدی؟
آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش
- جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم
سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود
- چه کارایی؟
سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار می کنم خواهر شوهرمی
- بی مزه
یه دفعه باباروشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیربگو بخره
امیر: مهمون کیه؟
بابا: حاج مصطفی و زنش باپسرش البته شام نمیان بعد از شام میان
با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم
سارا منو نگاه میکرد و می خندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه
بعد از خوردن شام ظرفارو با کمک سارا شستیم
امیرم نشسته بود روی میز و ظرفارو خشک می کرد
از فرصت استفاده کردم و گفتم
『⚘@khademenn⚘』