..🌸:)
-.
←رفتوغزلمچشمبہراهش نگران شد
دلشورهۍمابود،دلآرامجهانشد..♥🌿
-.
🦋←#حاجقاسم✨
『⚘@khademenn⚘』
#خاطراتشهدا🎞
همرزمشهیدبابکنوری🌹
بهنقلازفرماندهگردان:
نصفشببابکفرماندروازخواب
بیدارمیکنهمیگهمنشهیدمیشم،🌱
بهخانوادمبگوحلالمکنن✨
فرماندهمیگهحرفالکینزنبروبذار
بخوابیم...
میخوابهوخوابمیبینهبابکشهیدشده
ازخوابمیپرهپیشخودشمیگهنکنهفردا
بابکشهیدبشه🌷
نقشهمیکشهکهصبحبهرانندهپشتیبان
بگهکهبایهبهونهایبابکوببرهعقب
ویهجاییجاشبذاره❗️
دوبارهمیخوابهصبحازخواببیدارش
میکننومیگن بایدآتیشبریزیمروسردشمن...
وتواونشلوغینقششیادشمیره
چندساعتبعدبچهها
شهیدمیشن🕊فرماندهتازهیادحرفایبابکوخوابشو
نقششمیوفته🦋
#شهیدبابڪنورے💛
『⚘@khademenn⚘』
•🎞💦•
🌹ݜہيدمحمودرضابیضایے:
سـر دو راهے گناه وثوابــــ
به حبـــ شهادتـــ فڪر ڪن...
به نگاه امام زمانتـ فڪرڪن...
ببین میتونے ازگناه بگذرے...؟!
از گناه ڪه گذشتے از جونتـــ هم
میگذرے...🕊💔
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت77 رضا به همراه معصومه و یه
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت78
دراتاق باز شد و سارا وارد اتاق شد روی تختم کنارم نشست
سارا: آیه از دستم دلخوری؟
- نه واسه چی؟
سارا: اینکه اون روز خونه بی بی بهت گفتم..
نزاشتم حرفشو ادامه بده
- سارا جان همه چی تمام شد و رفت،دیگه حرفشو نزن
سارا صورتمو بوسید : چشم ،بیا بریم شام بخوریم
- باشه
به همراه سارارفتیم سمت آشپز خونه
روی صندلی کناربابا نشستم
چقدر دلم برای غذای مامان تنگ شده بود
سارا:راستی آیه ،عکسای راهیان نور و دیدم خیلی عالی شده بود ،مخصوصا نوشته های روی اتوبوسها
- کجا دیدی؟
آیه: عع تو ندیدی؟ آقای هاشمی یه کانال درست کرده همه عکسای راهیان نور و گذاشته داخلش
- جدی،حتما لینک کانالو برام بفرست ببینم
سارا: باشه ،ولی کارایی که انجام داده بودی خیلی قشنگ بود
- چه کارایی؟
سارا: همین نامه،نوشتن روی اتوبوس آفرین بهت افتخار می کنم خواهر شوهرمی
- بی مزه
یه دفعه باباروشو کرد سمت مامان و گفت : خانم آخر هفته مهمان داریم ،اگه چیزی نیاز داری به امیربگو بخره
امیر: مهمون کیه؟
بابا: حاج مصطفی و زنش باپسرش البته شام نمیان بعد از شام میان
با شنیدن این حرفش فهمیدم یه خبراییه ولی چیزی نپرسیدم
سارا منو نگاه میکرد و می خندید ،با خنده های سارا دیگه یقین پیدا کردم یه خبراییه
بعد از خوردن شام ظرفارو با کمک سارا شستیم
امیرم نشسته بود روی میز و ظرفارو خشک می کرد
از فرصت استفاده کردم و گفتم
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت78 دراتاق باز شد و سارا وارد
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت79
امیر واسه چی حاج مصطفی اینا میخوان بیان
امیر کمی سکوت کرد و چیزی نگفت
یه کم آب توی دستم ریختم پاشیدم روی صورتش
- هووو امیربا تو ام
امیر: چیکار می کنی دیونه
- حواست کجاست،زن خواستی که بردی، الان باز کی فکرو ذهنت و مشغول کرده
یه نگاه به سارا کردم و گفتم: سارا شوهرت مشکوک میزنه هاا
سارا تا خواست چیزی بگه امیر صداش کرد و حرفش وادامه نداد
- شما دوتایه چیزیتون شده که نمیگین
امیر: هیچی نشده ،تو هم ظرفارو خوب آب بکش...
چیزی نگفتم و بعد از شستن ظرفارفتم سمت اتاقم
روی تختم دراز کشیدم رفتم سراغ گوشیم
به ساراپیام دادم که لینک کانال هاشمی رو بفرسته برام
بعد از چند دقیقه لینک و فرستاد
وارد کانال شدم
همه چی جالب بود ،عکسها از قبل از حرکت به راهیان نور شروع شده بود
تعجب کردم کی وقت کرده بود عکس بگیره
همه عکسها قشنگ بودن
عکس دلنوشته اتوبوسهارو ذخیره کردم گذاشتم روی پروفایلم
خیلی این عکس و دوست داشتم
با صدای شنیده شدن دروازه خونه عمو
برق اتاقمو خاموش کردمو رفتم کنار پنجره ایستادم
پرده رو کنارزدم نگاه کردم رضا توی حیاط کنارزهرا نشسته بود
از درد قلبم آهی کشیدمو روی تخت دراز کشیدم
صدای خنده هاشون و میشنیدم داشتم
دیونه میشدم
میدونستم که اگه بیشتربمونم توی اتاق دق میکنم
بالش و پتومو گرفتمو رفتم سمت پذیرایی
تلوزیون و روشن کردمو رو به روی تلوزیون دراز کشیدم
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_29 ــــ خسته نباشید همه ار جایشان بلند شدند
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_30
ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟
ـــ جان تو
ـــ وای خدا باورم نمیشه
ـــ باورت بشه
ـــ نازی بفهمه ....
مهیا اخمی به او کرد
ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جماعت مشڪل داره !
دیگہ به خانه رسیده بودند
بعد از خداحافظی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله هاوبالا رفت
ـــ سلام
مادرش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت
ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری لباس عوض کنی نهارتو آماده میکنم
مهیابدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت و شروع کرد به خوردن.
تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت
ـــ مهیا
مهیا به سمت هال رفت
ـــ بله
ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی
ـــ باشه
تو اتاقش برگشت
خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست
نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعدواز در زدن وارد شد
چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند
ــــ به به مهیا خانم
مهیا با دیدن مریم لبخندی زد
ــ سلام مریم جان
ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا
مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت
ـــ بفرما
ـــ ممنون
『⚘@khademenn⚘』
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_30 ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟ ـ
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت_31
همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد
ـــ سلا مهیا جونم خوبی؟
ـــ خوبم سارا جون تو خوبی؟
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست
ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای؟
ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار
ــــ فردا ??
ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت:
ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت تا بتونی زودتر
آمادشون ڪنی
مهیا فلش را از دست سارا گرفت
ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم
ـــ مرسی عزیزم
ـــ خب دیگه من برم
ـــ کجا تازه اومدی
ــــ نه دیگه برم تا کارمو شروع کنم
ـــ باشه گلم
ـــ راستی حال سید چطوره
همه با تعجب به مهیا خیره شدند
مریم با لبخند روبه مهیا گفت
ـــ خوبه مرخص شد الان تو خونه داره استراحت میکنه
مهیا سرش را تکان داد بعد از خداحافظی با سارا همراه مریم به سمت در رفت
ــــ مریم چرا همه از حرفم تعجب کردن
مریم ریز خندید
ـــآخه داداش بنده یکم زیادی جذبه داره کسی سید صداش نمیکنه همه خانما آقای مهدوی صداش میکنن تو اینو
گفتی تعجب کردند
ـــ اها خب من برم
ـــ بسلامت گلم
مهیا سریع از آنجا دور شد خداروشڪر همانطور ڪه برنامه ریزی ڪرده بود قبل از شروع مراسم به خانه رفته بود.
وارد خانه ڪه شد پدرش در حال نماز خواندن بود به آشپزخونه رفت و مقداری خوراڪی برداشت و به اتاقش
رفت
لباس راحتی تن خود ڪرد و لب تاپ خودش را روشن ڪرد
روی تخت نشست فلش مشڪی را در دست گرفت
یڪ آویز فیروزه ای داشت
فلش را وصل ڪرد و مشغول بررسی طرح ها شد
وقت نداشت باید دست به کار می شد
دوست داشت طرح هایش بی نقص باشد دست بہ ڪار شد گوشیش را خاموش ڪرد دوست نداشت ڪسی مزاحم ڪارش باشد...
『⚘@khademenn⚘』
ღ..✨
هراندازھبیشترخستہشوی؛
بیشتر بھرھ میبری(:
برترینڪارها . . .
سختترینآنھاست💛🤞🏻💣'•.
#امامموسیصدر
『⚘@khademenn⚘』
ᰩ🪐••ᰪ
دیدمکـھمیگم....!
مجـٰازیرویایهیچدختروپسریرو
محققنکرده...!
مجازیخیلـےبـےرحمـھ رفیق!
مذهبــےوغیرمذهبـیروهمنمیشناسـہ !
تعھداروسستمیکنـھ!
ایمانهاروپوشالـی..
#اگـہمراقبنباشیم..!!🙂🖐🏽
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خواهش نکࢪده اهل کرم لطف میکنند
『⚘@khademenn⚘』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلامامامزمانم😌♥️
#صاحبنا
『⚘@khademenn⚘』