ناشناس هاے ڪانال↯↯
1.سلام ببخشید به ادمین نیاز ندارید ؟؟؟؟
جواب↫علیکم السلام🌸 بله اگر تمایل داشتید به این آیدی @ya_ali53 پیام بدید
2.سلام دوست عزیز. ممنون از پیام های قشنگت💐 من این پیاماتونو نشر میدم تو هر گروهی که دارم. بدون لینک ولی هر دفعه برای سلامتی تون صلوات میفرستم. راضی هستید؟مشکلی ندارین؟
جواب↫سلام🦋مشڪلے نداره همسنگر کپب بدون لینڪ هم مجاز هست به شࢪط صلوات بࢪاے ظھور آقا💚
3.سلام وقت بخیر . خیلی کانال خوبی دارین خیلی خوبه خوب که نه میشه گفت عالیههههه😍 میخواسم یه انتقادی بکنم در مورد رمان ها شما فعالیتتون عالیه ولی خوب رمان هاتون رو نمیزارید من رمانتون رو خیلی دوست دارم ممنون میشم اگه رمانتون رو هر روز بزارید و ممنون از کانال عالی تون🌷🌷
جواب↫ سلام دوست عزیز🌸برای چند روز گرفتاری برای بنده پیش اومده بود و ادمین گرامی هم متاسفانه بیمار بودند و نشد بزاریم🙏🏻جبرانے گذاشتہ شد و طبق روال قبل پیش میریم ان شالله🤲🏻
4.واقعا چهل روز دیگه محرمه؟
جواب↫سلام.من نمیدونم ڪے این پیام رو دادید شرمنده ولی ۲۸روز تا محرم مونده♥️
5.سلام پس دیگه رمان ناحله و سرباز عشق در کانال نمیگذارید
جواب↫سلام داره گزاشته میشه🌱
6.چرا دیر به دیر رمان سرباز حضرت عشق رو میزارین؟
جواب↫سلام🌱ببخشید جبران میشه حتما🌹
7.چرععع دیگع رمان ناحالع ارو نمیزارید؟؟؟؟؟؟
جواب↫سلام داریم میزاریم🍃
لینڪ ناشناس↯
https://harfeto.timefriend.net/16262532179933
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿⃟#استوری
#خـــــــدا
" پروردگار من !
مـــــرا تنها مـگـــذار :)"
[ سوره انبیاء / آیہ ۸۹ ]
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
#تلنگرانه⚠️
دَر آینده
تُو کتابهای تاریخ مینویسَند و ازمآ
روایَت میکُنَند که:
یهجَمیعَت خیلی زیادی بُودَن
که خُودِشُونرو سینه زَن و
نُوکرِ اِمام حُسین(ع) میدونِستَن
کُلی بَچه حِزبُ اللهی داشتَن...
کُلی بَچه هیئَتی و مَذهَبی داشتَن...
کُلی حُوزه عِلمیه داشتَن...
[وَلی حَتی ۳۱۳ تآشُون واقعی نَبُودن که
امام زَمانِشُون ظُهُور کُنه...]
هَمه فَقَط مُدَعی بُودند که خُوبند...
#التماس_تفکر
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
‹💭♥️›
#خاطراتشهدا🌸
سوریہبودوخیلۍدلتنگشبودم
بهشگفتم: کاشکاریکنۍکہفقط
یکۍدوروزبرگردے💔'•
باخندهگفت: دارممیامپیشتخانم✋🏽
گفتم: ولـےمندارمجدۍمیگم!
گفت: منمجدۍگفتم! دارممیام
پیشتخانم!
حالایاباپاۍخودمیاروۍدستمردم:))
حرفشدرستبود،
رویدستمردماومد
-#شهیدحسینحریری 🕊"•
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷 #جانممۍࢪۅد🍂 #نـاحـلـــــہ💜 #قسمت_79 ــــ مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگند.
#بسمࢪبّشھـــــدا🌷
#جانممۍࢪۅد🍂
#نـاحـلـــــہ💜
#قسمت80
مهیا، دو کاسه ی بستنی را روی میز گذاشت.
زهرا، کنجکاو به او نزدیک شد.
ـــ خب بگو...
ـــ چی بگم؟!
ـــ چطوری چادری شدی؟!
مهیا، با قاشقش با بستنی اش بازی میکرد.
ـــ چادری شدنم اتفاقی نبود!
بعد از راهیان نور، خیلی چیزها تغییر کردند، بیا در مورد یه چیزای دیگه صحبت کنیم.
زهرا، متوجه شد که مهیا دوست ندارد در مورد گذشته صحبتی کند.
ـــ راستی...از بچه ها شنیدم دستت شکسته!
ـــ آره! تو اردو افتادم. بچه ها از کجا می دونند؟!
ـــ مثل اینکه صولتی بهشون گفته!
مهیا، با عصبانیت چشمانش را بست.
ـــ پسره ی آشغال...
ـــ چته؟! چیزی شده؟!
ـــ نه بیخیال...راستی از نازنین چه خبر؟!
زهرا ناراحت قاشق را ظرف گذاشت و به صندلش تکیه داد.
ـــ از اینجا رفتند!
مهیا با تعجب سرش را بالا آورد!
ــ چرا؟!!
ـــ یادته با یه پسری دوست بود؟!
ـــ کدوم؟!
ـــ همون آرش! پسر پولداره!!
ــ خب؟!
ـــ پسره بهش میگه باید بهم بزنیم، نازی قبول نمیکنه و کلی آرش رو تهدید میکنه که به خانوادت میگم...
ولی نمی دونست آرش این چیز ها براش مهم نیستند.
ـــ خب... بعد...
ــ هیچی دیگه آرش، هم میره به خانواده نازی میگه، هم آبروی نازی رو تو دانشگاه میبره...
مهیا شوکه شده بود. باورش نمی شد که در این مدت این اتفاقات افتاده باشد.
ـــ خیلی ناراحت شدم. الان ازش خبر نداری؟!
ـــ نه شمارش خاموشه!
مهیا به ساعت نگاهی کرد.
ــ دیر وقته بریم...
زهرا بلند شد.تا سر کوچه قدم زدند. دیگر باید از هم جدا می شدند.
زهرا بوسه ای به گونه ی مهیا زد.
ـــ خیلی خوشحالم که خودتو پیدا کردی!
مهیا لبخندی زد.
ـــ مرسی عزیزم!
مهیا لبانش را تر کرد. برای پرسیدن این سوال استرس داشت:
ــ زهرا...
ـــ جانم...
ــ تو که چادری بودی این سه سال... دیگه چادر سر نمیکنی؟!
زهرا، لبخند غمگینی زد و سوال مهیا را بی جواب گذاشت.
ــ شب بخیر!
مهیا به زهرا که هر لحظه از او دور می شد، نگاه می کرد.
به طرف خانه رفت.
سرش را بلند کرد، به پنجره اتاق شهاب نگاهی انداخت با دیدن چراغ روشن،
با خوشحالی در را باز کرد و به سمت بالا دوید .
وارد خانه شد. سالم هول هوکی گفت و به اتاقش رفت.
پرده پنجره را کنار زد.
به اتاق شهاب خیره شد.پرده کنار رفت.
مهیا از چیزی که دید وار رفت! شهین خانوم بود که داشت اتاق را مرتب می کرد.
مهیا چشمانش را بست و قطره اشکی که روی گونه اش نشس، را پاک کرد.
لباس هایش را عوض کرد.
یکی از کتاب هایی که خریده بود را برداشت و در تاقچه نشست و شروع به خواندن کرد.
برای شام هم از اتاقش بیرون نرفته بود. آنقدر مهو خواندن بود که زمان از دستش در رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت. ساعت ۲ بامداد بود. نگاهش را به طرف پنجره اتاق شهاب چرخاند، که الان تاریک تاریک
بود...
لبخنده حزینی زد.
خودکار را برداشت و روی صفحه ی اول کتاب نوشت:
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
اَزْشُھَـدٰاءْتاحُسیـنڪَࢪبَـ❤️ـلا
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق #ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿 #پارت126 دراتاق باز شد و امیر وار
بســــــــــم_ربّـ_عشــ❤️ــق
#ســـــࢪباز_حضࢪټـــــ_عشــــــــــق🌿
#پارت127
روز سفرمون رسید.
من و مامان و بابا و بی بی و امیر و سارا ..من سوار ماشین بابا شدم.
اینقدر دلتنگ علی و حرفاش بودم که حوصله سربه سرگذاشتنای سارارو نداشتم.
علی هم به همراه مادر و پدر و خواهر و داماد و داداش وزنداداشش قراربود بیان مشهد.
باهم همسفر شدیم،
باهم غذا میخوردیم،
با هم حرکت میکردیم،
باهم برای نمازنگه میداشتیم.
توی راه هم با علی حرفی نزدم ،میدونستم از دستم دلخوره ،ولی می ارزید به اینکه توی صحن امام رضا
دوباره محرم هم شیم.
بعد ازاینکه رسیدیم مشهد اول رفتیم سمت هتلی که بابااز قبل برای همه رزرو کرده بود،چمدونامونو گذاشتیم ،غسل زیارت کردیم و رفتیم سمت حرم.
وقتی که چشمم به گنبد افتاد اشکام سرازیر شد،دنبال علی گشتم ولی پیداش نکردم.
علی رو تا فردا بعد ظهر که میخواستیم بریم بازار واسه خرید عقد ندیدم.
من و سارا و امیربه همراه فاطمه و علی راهی بازار شدیم،
بعد از خرید رفتیم سمت هتل تا آماده بشیم واسه مراسم عقد.
یه دوش گرفتم، بعد لباسایی که خریده بودیم و پوشیدم، چادررنگی رو از داخل چمدون برداشتم گذاشتم داخل یه
نایلکس چادر مشکیمو سرم کردم.
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
*سلامـ امامـ زمانمـ !*💕
سلام بر تو اۍ سرورم
اۍ صاحبالزمان!
📚 دعای الکامل التام
#اللہـم_عجـل_لولیـڪ_الفرجـــ 🤲🏻
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊
͜͡🌹
#کلامشھدا🌿
بہ یڪے از دوستاش گفتم:
جملہاے از شهید بہ یاد دارید؟!
گفتــــــ :
یڪبار ڪہ جلوے دوستانم قیافہ گرفتہ بودم
ابراهیم ڪنارم آمد و آرام گفتـــــ :
نعمتے ڪہ خداوند بہ تو داده
بہ رخ دیگران نڪش...‼️
#شهیدابراهیمهادی🌱
⚘@az_shohada_ta_karbala🕊