🔶🔷🔶🔷
با همه یک جور برخورد میکرد نمیگفت: «فلانی که راننده آمبولانسه، خیلی نباید تحویلش بگیریم، اما اون که متخصص جراحی است، باید بیشتر هواش رو داشته باشیم.»
نه. براش فرقی نداشت،طرف چه کاره است. به خود طرف احترام میگذاشت.
شهید #محمدعلی_رهنمون
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
توی آن گرما قالب یخ حکم طلا را داشت. از دو کوهه که راه میافتاد بیست تا قالب یخ همراهش بود. به مقر که میرسید فقط پنج تا مانده بود. همه را بین راه تقسیم میکرد. پاسگاههای ارتش و نیروی انتظامی . چوپانها و عشایر هم که به پستش میخوردند بینصیب نمیماندند.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
یادداشتها و عکسهای بچهها، از کلاسهای آموزش موشکی را داد تا تروتمیز تبدیل به جزوه کنند. هر کسی را هم علاقمند به آموزش میدید، کمکش میکرد.
روز افتتاح مرکز موشکی به نیروهایش گفت: «قرار نیست صبح بیاییم سر کار و شب بریم، منزل با اینجور کار و تلاش نمیتوانیم جواب خون شهدا و کسانی که همه هستیشون رو در راه دین فدا کردند، بدیم. مسئولیت ما سنگینه. پیش از این هم گفتم، چشم امید خیلیها در این کشور به این جمع دوخته شده.»
شهید #حسن_طهرانی_مقدم
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
بچهها را بر اساس محل سکونتشان دستهبندی کرده بود، به ماها افتاد محله جیحون، خانوادههای بیبضاعت را شناسایی میکردیم، از مسجدیها کمک میگرفتیم، آخر ماه برنج و روغن و پنیر میخریدیم،میبردیم باشگاه رنگین کمان بستهبندی میکردیم در خانهها تحویل میدادیم.
شهید #سهراب_عیسی_پور
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
بعد از جنگ به اسم کمک خلبان با دکتر ولایتی و هئیت دیپلماتیک ایران، راهی عراق شد.
وفتی برگشت، میخندید و میگفت: «رفته بودم کاخ هایی که زدم رو ببینم چیشده.»
شهید #حسن_طهرانی_مقدم
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
با موتور زیاد این طرف و آن طرف میرفتیم معمولاً من مینشستم ترک موتور و داوود راننده بود. هیچ وقت از مسیر سر راست خیابانهای اصلی نمیرفت. میانداخت از کوچه پس کوچهها و خیابانهای فرعی و خلوت. بعضی وقتها مسیرمان طولانیتر هم میشد. یک بار پرسیدم: «چرا مثل بچه آدم، صراط مستقیم نمیری؟» گفت: «خیابانهای اصلی شلوغه و پر از خانمهای بدحجاب. نمیخوام چشمم حتی ک لحظه به اونها بیفته.»
شهید #داوود_دانایی
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
پایش را که میگذاشت توی میدان مین، همان اول مینشست زمین و با خاکش تیمم میکرد میگفت اینجا نفس کشیدن برایم راحتتر است. جایی که با تمام وجودت میترسیدی، برای او آرامبخشترین جای دنیا بود.
شهید #مجید_پازوکی
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
دوست داشت با نابودی اسرائیل، حاکمیت اسلام ناب محمدی (ص) در جهان برقرار شود. این یکی از آرزوهایش بود. به خانوادهاش هم گفته بود «روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که میخواست اسرائیل را نابود کند»
شهید #حسن_طهرانی_مقدم
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
ترکش خورده بود توی پایش. نفهمیده بودم. پاپیچش شدم که چرا میلنگی؟ گفت: «الان وسط عملیات است، خط تثبیت نشده، بچهها بفهمند توی روحیهشان تاثیر منفی میگذارد.»
شهید #علی_تجلایی
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
یک ماهی که در بیمارستان بستری بودم، هر روز میآمد سر میزد. با ویلچر میبردم در محوطه، میگرداندم. یک روز کیک آورد بیمارستان.
خیلی خوشحال بود. گفتم«استاد چه خبره؟» گفت «بهترین روز زندگیمه. دیشب پسرم به دنیا اومد.»
شهید #سهراب_عیسی_پور
🔶🔷🔶🔷
جبهه که بود با صدای اذان صبح بلند میشدم برای نماز. بعضی وقتها هم با صدای گریه بچه یکی دو ساله مان و هق هق گریههای نیمه شبش بلندم میکرد برای نماز صبح.
شهید #داوود_دانایی
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
بچهها را برده بود آسایشگاه جانبازان تجریش برای بازدید. بعضیها شروع کردند به گریه. عصبانی شد، گفت اینها خودشان به اندازهی کافی بهانه دارند برای گریه کردن. اگر جوکی چیزی بلدید بیایید تعریف کنید. یک ساعتی آنجا بودیم. گمانم آن روز به اندازه یک سال خندیدیم
شهید #غلامرضا_رضایی
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا