🔶🔷🔶🔷
توی یکی از خیابانهای شهرری فاضلاب با شتاب زده بود بیرون. سه روز تمام چند تا مهندس کارکشته درگیرش بودند. لجن تمام زندگی مردم را گرفته بود. دیوار چند تا از خانههای محل هم ریخته بود.
قرار شد آشغالهای کانال را منفجر کنند تا مسیر باز شود. ساعت ۱۰ شب فرستادند دنبال علی. سر شام بود اما گذاشت و رفت. نشست توی دفتر فرماندار. چای آوردند. بلند شد و گفت: «نیامدهام چای بخورم.» دو ساعتی همه چیز را بررسی کرد. با انفجار مخالفت کرد. گفت: «پایه خانههای مردم سست میشود من این کار را نمیکنم.» همه چیز پیچیده بود توی هم. گفت: «نقشه کانال را بیاورید» گفتند: «نداریم.»
خودش دست به کار شد، یک بیل برداشت و رفت توی کانال. مهندسها با کت و شلوار ایستاده بودند و نگاهش میکردند.
تا کمر توی فاضلاب فرو رفته بود پای مصنوعیش پر از لجن میشد. پشت هم در میآورد خالیش میکرد دوباره میپوشید. با سعی و خطا مسیرهای مختلف کانال را امتحان کرد و بالاخره گلوگاه پیدا شد. صبح آب فروکش کرد ساعت ۷ صبح اخبار اعلام کرد: «به همت مهندسین شهرداری مشکل کانال شهرستان ری برطرف شد.»
علی هم بی سر و صدا رفت خانهشان بدون یک تشکر خشک و خالی.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
از صبح جوشکاری کرده بودیم، دوتایی. قرار بود موتورخانه جدید را بسازیم. شب بدجور چشمهایم میسوخت. هیچجا را نمیدیدم. سیب زمینی رنده کرد گذاشت رویشان. آن شب نوبت پست نگهبانیام بود. گفتم: «نمیتوانم پست بدهم.» گفت: «پس بخواب.» جای من نگهبانی داد. چشمهای خودش داغانتر از من بود.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
توی آن گرما قالب یخ حکم طلا را داشت. از دو کوهه که راه میافتاد بیست تا قالب یخ همراهش بود. به مقر که میرسید فقط پنج تا مانده بود. همه را بین راه تقسیم میکرد. پاسگاههای ارتش و نیروی انتظامی . چوپانها و عشایر هم که به پستش میخوردند بینصیب نمیماندند.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
با هم که میرفتیم پای کار، باید صاف میایستادیم دم میدان مین، تا علی اجازه بدهد.
تکان که میخوردیم، بد و بیراه میگفت. تهدید میکرد: «تکون بخوری میام گردنتو میشکنم.» از وقتی فرمانده شد هیچ تلفاتی ندادیم بس که مراقب نیروهایش بود.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
سر سفره که مینشستیم، یکی یکی سراغ بچهها را میگرفت، تا همه نمیآمدند، غذا را شروع نمیکرد. آنقدر از غذا تعریف میکرد آب از لب و لوچه همهمان راه میافتاد. مخصوصاً اگر سیر ترشی سر سفره بود. بسم الله میگفت و شروع میکرد اشتهایش را که میدیدیم ما هم میخوردیم، بیرودروایستی.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
گفت: «همیشه جان یک متخصص را همان تخصصش میگیرد مثلاً یک شناگر توی دریا خفه میشود، یک برق کار را هم برق میگیرد.» یکی از بچهها پرسید: «پس شما هم میروی روی مین؟» خندید.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
برای مقر تانکر آب آورده بودم اولین بارم بود. کسی را نمیشناختم. ظهر بود که وارد مقر شدم خبری نبود مثل این که همه خواب بودند. فقط یک نفر داشت کنار چادرها را جارو میزد. گفتم بیا آب را خالی کن لنگ میزد با سختی رفت بالای تانکر و آب را خالی کرد. گفتم به فرمانده تان بگو بیاید امضا کند. خودکار را گرفت و خودش امضا کرد کلی خجالت کشیدم
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷
اوج انقلاب ده دوازده ساله بود. اول شب میرفت بیرون آخر شب می آمد. پخش اعلامیه شعار نویسی روی دیوارها، خلاصه هر کار که از دستش بر می آمد انجام میداد. هر چه میگفتم: «نکن مادر خطر دارد.» میگفت: «یک جان که از خدا بیشتر نگرفتم، بگذار آن هم در راه خودش بدهم.» نیم وجبی حرفهایی میزد که به سن و سالش نمی آمد.
شهید #علی_محمودوند
از آسمانها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا