eitaa logo
از آسمان‌ها
294 دنبال‌کننده
34 عکس
0 ویدیو
0 فایل
زنـدگی با خاطـرات شهـدا🕊️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔷🔶🔷 توی یکی از خیابان‌های شهرری فاضلاب با شتاب زده بود بیرون. سه روز تمام چند تا مهندس کارکشته درگیرش بودند. لجن تمام زندگی مردم را گرفته بود. دیوار چند تا از خانه‌های محل هم ریخته بود. قرار شد آشغال‌های کانال را منفجر کنند تا مسیر باز شود. ساعت ۱۰ شب فرستادند دنبال علی. سر شام بود اما گذاشت و رفت. نشست توی دفتر فرماندار. چای آوردند. بلند شد و گفت: «نیامده‌ام چای بخورم.» دو ساعتی همه چیز را بررسی کرد. با انفجار مخالفت کرد. گفت: «پایه خانه‌های مردم سست می‌شود من این کار را نمی‌کنم.» همه چیز پیچیده بود توی هم. گفت: «نقشه کانال را بیاورید» گفتند: «نداریم.» خودش دست به کار شد، یک بیل برداشت و رفت توی کانال. مهندس‌ها با کت و شلوار ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. تا کمر توی فاضلاب فرو رفته بود پای مصنوعیش پر از لجن می‌شد. پشت هم در می‌آورد خالیش می‌کرد دوباره می‌پوشید. با سعی و خطا مسیرهای مختلف کانال را امتحان کرد و بالاخره گلوگاه پیدا شد. صبح آب فروکش کرد ساعت ۷ صبح اخبار اعلام کرد: «به همت مهندسین شهرداری مشکل کانال شهرستان ری برطرف شد.» علی هم بی سر و صدا رفت خانه‌شان بدون یک تشکر خشک و خالی. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 معده‌اش حساس بود، خیلی از غذاها بهش نمی‌ساخت. غذا که می‌خورد، از سوله می‌زد بیرون. دوتا انگشتش را فشار می‌داد دو طرف پهلویش. می‌رفت تا بچه ها دردش را نبینند. نمی‌گفت فلان غذا را درست نکنید. می‌خورد و درد می‌کشید. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 ساعت ده باید خاموشی می‌زدیم. اما کسی گوشش بدهکار نبود. هرچه داد و بیداد می‌کردیم؛ فایده ای نداشت. بعضی بازی می‌کردند،بعضی نماز می‌خواندند، خیلی ها هم گپ‌و گفت‌شان را چند‌ لحظه‌ای با شنیدن صدایم قطع می‌کردند و دوباره صحبت‌شان گل می‌انداخت. حاج آقا کنار پنجره نشسته بود و نهج‌البلاغه می‌خواند و نکاتش را برای سخنرانی‌ها و کلاس‌ها درمی‌آورد. کلافه شده بودم. داد زدم «هر کی امام رو دوست داره،بره زیر پتو.» اولین کسی که دراز کشید و صاف رفت زیر پتو، حاج آقا بود. از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 رفته بودم گردانش سری به او بزنم. موقع ناهار بود. وقتی دیدند برادرش هستم، کمی بیشتر از بقیه غذا گذاشتند جلوم. داوود نگاهم کرد. متوجه شد. آمد و محترمانه آن مقدار اضافه را از غذا جدا کرد و داد دست همانی که غذا را برایم گذاشته بود. نگاه تندی به او کرد و گفت: «داری بیت المال رو حیف و میل می‌کنی. برو این رو بده تدارکات. بگو اضافه است.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 «بدون دست بیایی یا بدون پا، برایم مهم نیست. فقط می‌خواهم کنارم نفس بکشی.» همیشه می‌گفتم ؛ اما باور نمی‌کرد. می‌گفت: «شعار میدهی.» در را باز کرد. یکی از آستین‌هایش خالی بود. تا شده تا بالا. فکر کردم دستش قطع شده، خندیدم. پرسیدم: «از کجا قطع شده؟» خنده‌اش گرفت. گفت: «حالا باور کردم.» دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. دستش به گردن آویزان بود. نشانم داد. گفت: «خوشحال نشو، قطع نشده؛ تصادف کردم.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 از صبح جوشکاری کرده بودیم، دوتایی. قرار بود موتورخانه جدید را بسازیم. شب بدجور چشم‌هایم می‌سوخت. هیچ‌جا را نمی‌دیدم. سیب زمینی رنده کرد گذاشت روی‌شان. آن شب نوبت پست نگهبانی‌ام بود. گفتم: «نمی‌توانم پست بدهم.» گفت: «پس بخواب.» جای من نگهبانی داد. چشم‌های خودش داغان‌تر از من بود. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 همیشه دوست داشتم همسر جانباز شوم، شاید با این کار دین‌ام را ادا کنم، می‌خواستم بهش خدمت کنم. ولی مجید آرزو به دلم گذاشت. حتی نگذاشت یک لیوان آب دستش بدهم. هرچه می‌خواست، خودش بلند می‌شد می‌آورد. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 دورش شلوغ بود، مثل همیشه. جوانی عقب ایستاده بود. گفت: «آقاجون کاری داشتی؟» جوان جلوتر آمد و گفت «بله،پیرهنم گشاده؛ بردم پیش خیاط اردوگاه، می‌گه یه هفته طول می‌کشه. حاج‌آقا من همین یه پیرهن رو دارم،می‌‌شه سفارش کنید...» گفت «برو پیرهنت رو بیار تا بگم برات بدوزه.» حاج‌آقا دو شب بیدار نشست تا پیراهن را دوخت. آن جوان هم هیچ‌وقت نفهمید خیاطش خود حاج‌آقا بوده است. از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 با همه یک جور برخورد می‌کرد نمی‌گفت: «فلانی که راننده آمبولانسه، خیلی نباید تحویلش بگیریم، اما اون که متخصص جراحی است، باید بیشتر هواش رو داشته باشیم.» نه. براش فرقی نداشت،طرف چه کاره است. به خود طرف احترام می‌گذاشت. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 توی آن گرما قالب یخ حکم طلا را داشت. از دو کوهه که راه می‌افتاد بیست تا قالب یخ همراهش بود. به مقر که می‌رسید فقط پنج تا مانده بود. همه را بین راه تقسیم می‌کرد. پاسگاه‌های ارتش و نیروی انتظامی . چوپان‌ها و عشایر هم که به پستش می‌خوردند بی‌نصیب نمی‌ماندند. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 یادداشت‌ها و عکس‌های بچه‌ها، از کلاس‌های آموزش موشکی را داد تا تروتمیز تبدیل به جزوه کنند. هر کسی را هم علاقمند به آموزش می‌دید، کمکش می‌کرد. روز افتتاح مرکز موشکی به نیروهایش گفت: «قرار نیست صبح بیاییم سر کار و شب بریم، منزل با اینجور کار و تلاش نمی‌توانیم جواب خون شهدا و کسانی که همه هستیشون رو در راه دین فدا کردند، بدیم. مسئولیت ما سنگینه. پیش از این هم گفتم، چشم امید خیلی‌ها در این کشور به این جمع دوخته شده.» شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا
🔶🔷🔶🔷 بچه‌ها را بر اساس محل سکونت‌شان دسته‌بندی کرده بود، به ماها افتاد محله جیحون، خانواده‌های بی‌بضاعت را شناسایی می‌کردیم، از مسجدی‌ها کمک می‌گرفتیم، آخر ماه برنج و روغن و پنیر می‌خریدیم،می‌بردیم باشگاه رنگین کمان بسته‌بندی می‌کردیم در خانه‌ها تحویل می‌دادیم. شهید از آسمان‍‌ها | @azasemanha | زندگی با خاطرات شهدا