#داستان
ﻣﺎﺩﺭﺵ آﻟﺰﺍﯾﻤﺮ ﺩﺍﺷﺖ...
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﯾﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺭﯼ ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺒﺮﯾﻤﺖ آﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ...
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ ﭼﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯾﯽ؟
ﮔﻔﺖ آﻟﺰﺍﯾﻤﺮ......
ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﯽ...
مادر ﮔﻔﺖ: مثل اینکه ﺧﻮﺩﺗﻢ ﻫﻤﯿﻦ بیماری رو ﺩﺍﺭﯼ...
ﮔﻔﺖ: ﭼﻄﻮﺭ؟
مادر ﮔﻔﺖ: ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﺎﺩﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺯﺣﻤﺘﯽ ﺑﺰﺭﮔﺖ ﮐﺮﺩﻡ...
ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺸﯽ...
کمر ﺧﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﻗﺪ ﺭﺍﺳﺖ ﮐﻨﯽ...
ﭘﺴﺮ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﯼ ﻓﮑر...
ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺨﺶ...
مادر ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮑﻨﻢ....
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﯾﺎﺩﻡ نمیاد ...
ایتا✅👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa
سروش✅👇👇
https://sapp.ir/azgonahtatobeh
#داستان
😊خیلی زیبا و جذاب بود😊👇
هرجا میرفت بر علیه حجاب صحبت میکرد.✊🏻
حالا تو این دورهمی دوستانه هم ول نمیکرد؛
میگفت: حجاب تمایل مردا نسبت به زنها رو بیشتر میکنه... ما همینجورش از دستشون آرامش نداریم!
همون لحظه مریم لبخند به لب و سینی چای به دست وارد شد و گفت: "این میرزاده بازم شروع کرد؟! بابا ول کنید تو رو خدا؛ از خودتون پذیرایی کنید"
یکی گفت: میرزاده امشب قصد داره هممونو یهتنه بیحجاب کنه...
خودش و بغل دستیش آروم خندیدن!😁
میرزاده که انگار یه مؤید خوب پیدا کرده باشه به مریم اشاره کرد و گفت: بین همه ما فقط این چادریه...مریم خودت بیا بگو! غیر از اینه که میگم؟؟
مریم که داشت چای رو پخش میکرد با جدیت گفت: نمیتونم جواب بدم.
میرزاده با تعجب و کمی شیطنت گفت: آخه چرا؟؟ 😐
مریم با لحن بامزهای گفت: آخه الان دستم بنده...☺️
همه ریز خندیدیم و اون التهابی که از حرفای میرزاده درست شده بود کمی خوابید. 😀😀
مریم سینی رو کنار گذاشت و حق به جانب گفت: من که مرد نیستم که ازم میپرسی!! 😏
میرزاده گفت: ینی هیچوقت به تو تیکه نپروندن؟!
- نـه... 😒
- من که شنیدم حجاب عطش مرد نسبت به زن رو بیشتر میکنه! 😐
مریم با نیشخندی گفت: من که میدونم از کی شنیدی! از بشقابای روی پشت بومتون! تا کی میخوای عقلتو بدی دست اینا؟؟ 😤
- عوضش مفت حرف نمیزنن.😌
- بله... بابتش پول میگیرن!😉
همه خندیدیم😅
میرزاده با حال گرفته فنجون چایش رو برداشت.☕️
مریم گفت: اصلا برفرض که حجاب، تمایل مردا به زنها رو زیاد کنه که اتفاقا به نظر من باید بکنه...
از بین جمع یکی دو نفر گفتن: واا...😟
میرزاده چایشو قورت داد و گفت: نچنچنچ،خجالتم نمیکشه!! 😕
مریم یه طور خاصی به جمع نگاه کرد و گفت: چرا بیخود حاشا میکنین؟! خود خدا زن و مرد رو جوری آفریده که به توجه هم نیاز داشته باشن!
میرزاده فوری گفت: عه...باریکلا!! به نفع ما شد؛ پس چرا اسلام میگه زن نباید جلب توجه کنه؟؟
مریم گفت: خدایی که اون حس رو تو انسان گذاشته حواسش بوده که آدم دوست داره مورد احترام هم باشه.😌 حجاب برای همینه که هم مورد توجه باشی و هم مورد احترام و بهت صرفا به چشم یه شیرینی خوشمزه نگاه نکنن... یه چیزی باشی شبیه الههها... هم محبوب و خواستنی و هم مورد احترام.☝️🏻
میرزاده با تمسخر گفت: الان مثلا تو الههی چی هستی؟🤔
بعضیا پقی زدن زیر خنده! 😂
یکیشون چای پرید تو گلوش و سرفه افتاد...😝
مریم چندبار آروم زد پشتش تا خوب شد! 😩
بعد ادامه داد: مردا وقتی یه زنو میبینن، به طور غریزی نسبت بهش کشش دارن ولی وقتی زنه حجاب میذاره اون کشش غریزی (که حیوونا هم دارنش) با یه حس خاصی همراه میشه و مرد ناخودآگاه درک میکنه که هم اون زن رو دوستش داره و هم براش شأن و شخصیت قائله و به خودش اجازه نمیده هرجور دلش میخواد باهاش رفتار کنه...😒 الان شما که میگی از دست مردا آرامش نداری برای همینه که حجاب درست حسابی نداری! 💢 داشتن توجه و احترام یکجا، به آدم حس امنیت و آرامش میده.🌺
دیدم مریم راست میگه. مدتی که خودم محجبه بودم همین حس رو تو چشم مردایی که باهام روبرو میشدن میخوندم. البته یواشکی...😉
دیگه نمیتونستم فقط شنونده باشم. پریدم تو حرفشون و یه خاطره تعریف کردم که حرفای مریمو تایید میکرد.🍃
● اون روز گذشت و یکی از بچهها بعد از خاطره من بحثو عوض کرد، اما من از ته دل آرزو کردم کاش میشد اونایی که تا حالا این حس عمیق و عجیب رو تجربه نکردن، فقط یه روز امتحانی حجاب بذارن...😍
و ای کاش خودم هم بتونم دوباره محجبه شم
☑️ eitaa.com/azgonahtatobeh
✅ sapp.ir/azgonahtatobeh
#گاهی_یک_تلنگر_کافیست 😊
#داستان
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود.
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت:
«خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»
@azgonahtatobeh
#داستان
دختر خانومی که در ایام فاطمیه مسیر زندگیش عوض شد ......👇👇👇
ایام فاطمیه بود
اون روز با مادرم میخواستیم بریم خرید !
نزدیک اذان بود
تو محلمون هم یه مسجدِ
مادرم پیشنهاد داد
اول نمازمون رو تو مسجد بخونیم
مخالفتی نکردم
خوب یادمه
یه مانتوی مشکی تنم بودُ
یه شالِ مشکیُ
یه کیف و کفش قرمز !
وارد مسجد شدیم
نمازُ خوندیمُ
امام جماعت شروع کرد به سخنرانی
قشنگ حرف میزد
به مامان گفتم میشه بمونیم ؟
از خداشم بود !
نشستیم ..
زانوهامو بغل گرفته بودم و
زل زده بودم به بلندگو
از حضرت زهرا می گفت ..
من حضرت زهرا رو میشناختم
ولی در حد خیلی پایین
در حد یه بیوگرافی ساده !
نه میدونستم فاطمیه ای هست
نه میدونستم غربتی هست ..
حاج آقا هنوز روضه رو شروع نکرده بود ..
هنوز چراغا خاموش نشده بود
ولی وقتی گفت
«یا فاطمه زهرا
به محسنـت قسم .. »
اولین قطره اشکم سراریز شد
بغضم ترکید
شاید شده بودم مرکز توجه
چون چادری نداشتم که باهاش جلوی صورتمو بگیرم !
دل ، راهشو پیدا کرده بود ..
دیگه هیچی نشنیدم
فقط صدای دلم میومد
می گفت : چه فایده برای غربت حضرت زهرا گریه کنی ولی وارث حجابش نباشی ؟!
شده تا حالا از صبح تا شب
به چیز خاصی فکر کنید ؟
شده یهو وسط کارتون
زل بزنید به یه نقطه و ساعتها فکر کنید ؟!
شده سر کلاس درس به تخته خیره شید و ذهنتون معطوف چیز دیگه ای باشه ؟
تمام دقایق زندگیم شده بود یک نفر
#حضرت_زهرا !
و چادری که هنوز بهش شک داشتم
شایدم بیشتر به خودم شک داشتم ..
روزای آخر سال بود
مثل هرسال تقویم سال جدید رو باز کردم
که ببینم امسال تولدم چند شنبه میفته!
چشمام چهارتا شده بود !
خیره شده بودم بهش
اشک جلوی چشمامو گرفته بود ..
نوشته بود
« ۳۱ فروردین .. ولادت حضرت زهرا ، روز مادر » !
درست همین امسال
که دیگه به عطرِ یادش عادت کرده بودم ؟!
نباید معطل میکردم ...
باید زودتر به خودم مطمئن میشدم ..
به اینکه اینا از سر احساس نیست
و واقعا تشنه چادرم ..!
مادرم چادری نبود و نیست
خواهرم هم همینطور
حجاب دارن ولی خب چادری نه
خانواده مذهبی ای هم هستیم
میخوام بگم همش ،
برمیگرده به عنایت حضرت مادر
به محسن غریبش
که اسمش قلبم رو به لرزه انداخت ...
هیچوقت دیر نیست برای عوض شدن
فقط آدم باید اراده کنه
تغییرات بزرگ نیازمند اراده های بزرگن
صداش بزنید .. مادرتونو صدا بزنید ..
شک نکنید قبل از اینکه صداش کنید ،
او اسم شما رو بارها فریاد زده .. !
_ نمیدونم چه اصراریه ک هرسال یه داستان واحد رو از نو بنویسم و از نو نقل کنم !
اما میدونم که هربار حرفایی هست ک زده نمیشه ..
[ همچین روزی، سه سال پیش ، مسیر زندگیم عوض شد. ممنونم حضرت مادر ]
#عاشقی_به_وقت_فاطمیه
-------------------------------------
@Azgonahtatobeh
#داستان
✅میخوای امیدت به ناامیدی تبدیل نشه
✅میخوای آرامش داشته باشی تو زندگیت
فقط و فقط به خدا خدا خدا دل ببند و در کنار تلاشت عمیقا بهش توکل کن
فراموشی یاد خدا💔
وقتی یوسف به یک زندانی که درشُرُف آزادی بود گفت: مرا در نزد مَلِک یادآور [و بی گناهی مرا بیان کن] خداوند او را عتاب کرد و گفت: ای یوسف! تو خلاص از دیگری جویی و جز از من وکیلی دیگر خواهی؟! به عزّت من که خداوندم که تو را در این زندان روزگاری دراز بدارم.
آنگه زمین شکافته شد تا به [لایه ی ] هفتم زمین و رب العزّه او را قوّت بینایی داد و گفت: فرونگر ای یوسف در زیر این زمین ها تا چه بینی؟ یوسف مورچه ای را دید که چیزی در دهن داشت و می خورد. گفت: ای یوسف! من از رزق این موجود کوچک هم غافل نیستم. ای یوسف! من نه آنم که با تو کرامت ها کردم؟! در دل پدر، مهر تو افکندم و [مهر تو را] بر او شیرین کردم و در چاه، عریان بودی، تو را پوشاندم؟ و کاروان را برانگیختم تا تو را بیرون آورند و آن کس که تو را خرید، در دل دوستی تو افکندم؟! ای یوسف! کرامت، همه از من بود، چرا دست به دیگری زدی و استعانت به غیر من کردی؟ یوسف علیه السلام از خداوند عذرخواست و تقاضای عفو نمود.
http://eitaa.com/joinchat/1538392064C394b6f57fa
از گناه تا توبه🇵🇸
فکرکنم داستان بالا یه چیزایی رو یادت میاره نه؟ یا از اتفاقات اطرافت! اگه چیزی دیدی و شنیدی خوشحال م
#داستان
#ارسالی_اعضا
سلام من سال دوم دبیرستان که بودم با یه پسری دوست شدم تو محلمون مغازه داشت .هم شماره موبایلش رو با شماره خونه شون رو داشتم همش تو حرفاش از مسایل جنسی حرف میزد یه بارم گفت 200 پول می خوام تو حرفاش گفت میشه بهم قرض بدی من ندادم .
بعد که دید تو روابطمون بهش تو مسایل جنسی پا نمیدم کم کم رابطمون کم رنگ تر شد .و منم همه چی رو به مامانم گفتم و شماره خونشون رو به مامانم دادم .
مادرم به مامانش تماس گرفته و همه چی رو گفت
پسره همش تهدید می کرد میام تو محلتون ابروتو میبرم.
ولی کاری نکرد
من نمیدونم اصلا چرا اون موقع باهاش دوست شدم .دلیلش رو نمیدونم اصلا سره بچه بازی .
الان که 6 سال از او قضیه که می گذره واقعا خدا رو شکر می کنم که خدا باهام بوده و تونستم خودم رو حفظ کنم .
فقط از اون به بعد به همه مردا
بی اعتماد شدم .
✅ #مهدی_باقریان
سلام در کنار ترک این گناه با ارادهقویتون
اما سعی کنین همه رو به یکچشم هم نگاه نکنین
پسرا یا دخترایی که ببخشین هرزه باشن
کاملا مشخصه از حرفا و رفتاراشون
البته هرچندنمیشه از ظاهر و رفتارو گفتارش طرفرو قضاوت کرد
ولی ضرب المثل میگه
از کوزه همان برون تراود که در اوست
☺️
@azgonahtatobeh
از گناه تا توبه🇵🇸
🔖رضای خداوند ✍روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش میآید..با خ
#داستان
🔻 داستان و پندی برای استفاده در #منبر در این روزهای حساس
✅کلاغی که مامور خدا بود.
🔹آقای شیخ حسین انصاریان میفرمود:👇👇👇
یه روز جمعه با دوستان رفتیم کوه
دوستان یه آبگوشت و چای روی هیزم 🔥درست کردن، سفره ناهار چیده شد.
ماست، سبزی، نوشابه، نون
دوتا از دوستان رفتن دیگ 🥣آبگوشتی رو بیارن که...
یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه فضلهای انداخت تو دیگ آبگوشتی!
دل همه رو برد
حالا هر که دلش میشه بخوره
گفت اون روز اردو برای ما شد زهر مار😰
خیلی بهمون سخت گذشت
تو کوه، گشنه
همه ماست و سبزی خوردیم
کسی هم نوشابه نخورد
خیلی سخت گذشت
و خیلی هم رفقا تف و لعن کلاغ کردن😡
گاهی هم میخندیدن ولی اصلش ناراحت بودن
وقت رفتن دوتا از رفقا رفتن دیگ رو خالی کنن
یه دفعهای گفتن رفقاااااااااا😱
بدویییییین
چی شده؟
دیدیم دیگ رو که خالی کردن
یه عقرب 🦂 سیاهی ته دیگه😱
و اگر خدا این کلاغ رو نرسانده بود
ما این آبگوشت رو میخوردیم و همه مون میمردیم کسی هم نبود😔
اگر آقای انصاریان اون عقرب را ندیده بودن هنوز هم میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمون گرفت
حالت رو نگرفت، جونت نجات داد
خدا میدونه این بلاهایی که تو زندگی ما هست پشت پرده چیه
🔹امام حسن عسکری علیهالسلام فرمودند:
《مَا مِن بَلِيّةٍ إلاّ وَ للهِ فيها نِعمَةٌ تُحيطُ بِها》
هیچ گرفتاری و بلایی نیست مگر آنکه نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است.
📚بحارالانوار، 78/374/34
🍃خدا صلاح تورو بهتر از خودت میدونه ، پس به حکمتش ایمان داشته باش😉
#نشر_پیام_صدقه_جاریه_است
━━━━━━⊱♦️⊰━━━━━━
@azgonahtatobeh
━━━━━━⊱♦️⊰━━━━━━
🔴هرشب اینجا برنامهنمازشب داریم👇
https://eitaa.com/joinchat/4099407872Cc6653b1c3b
#نگاه_به_نامحرم #داستان
🦋دختره تو دانشگاه جلوی یه پسر رو گرفت و گفت:
خیلی مغروری ازت خوشم میاد،
هرچی بهت آمار دادم نگاه نکردی ولی چون خیلی ازت خوشم میاد من اومدم جلو خودم ازت شمارتو بگیرم باهم دوست شیم !!!!!!!
✨پسرگفت:شرمنده نمیتونم،
من صاحب دارم !
🦋دختربه اوج حسادت رسید و گفت:
خوشبحالش که با آدم باوفایی مثل تو دوسته !!!!!!!
پسره گفت:نه خوشبحال من که یه همچین صاحبی دارم.
✨دخترگفت: اووه چه رومانتیک،
این خوشگل خوشبخت کیه که این جوری دلتو برده؟
عکسشو داری ببینمش؟
پسرگفت: عکسشو ندارم خودم هم ندیدمش اما میدونم خوشگل ترین آدم دنیاست!!!!
دختره شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن....
گفت: ندیده عاشقش شدی ؟
نکنه اسمشم نمیدونی ؟
🦋پسر سرشو بالا گرفت گفت: آره ندیده عاشقش شدم!!!
اما اسمشو میدونم... اسمش ((مهدی فاطمه)) ست
دوست مهدی ؛ با نامحرم دوست نمیشه........!!!!!
•✾ @azgonahtatobeh ✾•
#داستان آموزنده
💎در مقطع فوق لیسانس استادی داشتیم كه بسیار باسواد و البته بد اخلاق بود، یكی از دانشجویان که بسیار دیر فهم و در عین حال جوانی جاه طلب بود برای رسیدن به مقطع پایان نامه نیاز به یک نمره ارفاق از درس آن استاد داشت و استاد سالخوردۀ ما هم به هیچ وجه زیر بار آن نمیرفت، من علیرغم میل باطنی به سراغ استاد رفتم و گفتم ایشان پسر خوبیست و فقیر است، پرداختن اجارۀ منزل در اینجا برایش دشوار است اگر میشود برای قبول شدن کمکش کنید. آنروز استاد حرفی زد كه بعدها عمقش را فهمیدم. ایشان فرمود: تركیب بی سوادی و جاه طلبی و فقر میتواند فاجعه به پا كند، شما از كجا میدانید كه این آدم در آینده به پست و مقام مهمی نرسد، بگذار تو و من عامل این فاجعه نباشیم.
👤پرویز پرستویی
•✾ @azgonahtatobeh ✾•
🔴هرشب بااعضا اینجا دورهمی نمازشب داریم👇😍
@mahdibagherian75
#داستان_توبه ۱
#داستان
🔴داستان زیبای توبه ی مرد جوان🔴
🔸در میان یاران پیامبراکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در بارهاش نمیداد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شبها به خانههای مردم دستبرد میزد.
🔹یک بار، هنگامی که روز بود، خانهای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانهای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر میبرد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او، به تنهایی در آن خانه میزیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت میگذراند.
🔺دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن، به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: « امشب، شب مراد است. بهرهای از مال و ثروت، و بهرهای از لذّت و شهوت!» سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:
«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّهدار کردم، پس از مدّتی میمیرم و به دادگاه الهی خوانده میشوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟!»
@azgonahtatobeh
#داستان #تحول #قاسم_لات
آیت الله قاضی می گفتند در نجف یک آقایی بود از لات های محل بود .اسمش قاسم بود .همیشه سر کوچه می ایستاد و به بقیه متلک می انداخت ولی هر چه که بود نسبت به آیت الله قاضی ارادت داشت.او را دوست داشت .هر موقع آقای قاضی از کوچه رد می شد او بلند می شد و اظهار ادب می کرد آقای قاضی هم با او خوب بود .اهل دین نبود فقط آقای قاضی را دوست داشت.یک مرتبه آقای قاضی از کوچه رد شد ،قاسم بلند شد مثل همیشه اظهار ادب کردن. ایشان به قاسم گفت: «قاسم، مگر محبت من را نداری، پس امشب بلند شو و قبل از نماز صبح، نماز شب بخوان و بخواب». اگر ما میبودیم اول میگفتیم نمازهای واجب را بخواند. ببینید مرحوم قاضی کجا را دیده است؟! قاسم میگوید: «من نماز صبح بلد نیستم، چه برسد به نماز شب. نمیتوانم آن موقع صبح بیدار شوم؛ چرا که تا ظهر میخوابم.» مرحوم قاضی جواب میدهد که «تو نیت کن، من بیدارت میکنم.» بیدار کردن مرحوم قاضی مثل این نبوده است که برود درب خانهاش را بزند. قاسم یک ساعتی را نیت میکند و همان ساعت هم بیدار میشود. وقتی بیدار شد دید چه حال خوشی دارد، خیلی از ماها در نماز شب بیدار میشویم؛ اما حال نداریم. قاسم رفت وضو بگیرد و در همین که آستینها را بالا میزد، میگفت: «خدایا در این دنیا کسانی هستند که صدایشان برای ملائکه و تو آشناست؛ اما صدای من آشنا نیست! دیر به درگاهت آمدهام؛ مرا بپذیر» قاسم بعد از این قضیه جز شاگردان آیت الله قاضی میشود؛ به طوری که مردم نیم خورده غذایش را برای تبرک میبردند.
@azgonahtatobeh
#داستان #تحول #قاسم_لات
آیت الله قاضی می گفتند در نجف یک آقایی بود از لات های محل بود .اسمش قاسم بود .همیشه سر کوچه می ایستاد و به بقیه متلک می انداخت ولی هر چه که بود نسبت به آیت الله قاضی ارادت داشت.او را دوست داشت .هر موقع آقای قاضی از کوچه رد می شد او بلند می شد و اظهار ادب می کرد آقای قاضی هم با او خوب بود .اهل دین نبود فقط آقای قاضی را دوست داشت.یک مرتبه آقای قاضی از کوچه رد شد ،قاسم بلند شد مثل همیشه اظهار ادب کردن. ایشان به قاسم گفت: «قاسم، مگر محبت من را نداری، پس امشب بلند شو و قبل از نماز صبح، نماز شب بخوان و بخواب». اگر ما میبودیم اول میگفتیم نمازهای واجب را بخواند. ببینید مرحوم قاضی کجا را دیده است؟! قاسم میگوید: «من نماز صبح بلد نیستم، چه برسد به نماز شب. نمیتوانم آن موقع صبح بیدار شوم؛ چرا که تا ظهر میخوابم.» مرحوم قاضی جواب میدهد که «تو نیت کن، من بیدارت میکنم.» بیدار کردن مرحوم قاضی مثل این نبوده است که برود درب خانهاش را بزند. قاسم یک ساعتی را نیت میکند و همان ساعت هم بیدار میشود. وقتی بیدار شد دید چه حال خوشی دارد، خیلی از ماها در نماز شب بیدار میشویم؛ اما حال نداریم. قاسم رفت وضو بگیرد و در همین که آستینها را بالا میزد، میگفت: «خدایا در این دنیا کسانی هستند که صدایشان برای ملائکه و تو آشناست؛ اما صدای من آشنا نیست! دیر به درگاهت آمدهام؛ مرا بپذیر» قاسم بعد از این قضیه جز شاگردان آیت الله قاضی میشود؛ به طوری که مردم نیم خورده غذایش را برای تبرک میبردند.
@azgonahtatobeh
✅ثبت نام دوره رهایی از گناه
با 54 درصد تخفیــــف ویـــــژه👇
@doryazgonah