خانوم میگن که:
پدرم برای ادامه تحصیل به قم رفتن،
اما من پیش مادربزرگم موندم.
اسم مادربزرگم خانم مخصوص بود که من
بهشون خانم مامانی میگفتم!
اون زمان دخترها زیادمدرسه نمیرفتن،
مگردختر خانواده های بزرگ تاجر ودکتر و...
اما پدرم من و خواهرهایم رو به مدرسه میفرستاد. خواهرانم درقم و من درتهران
پیش مادربزرگم درس میخوندم،خلاصه تا
کلاس هشتم خوندم که بحث ازدواج پیش اومد و زمزمه هایی به گوشم میخورد.
دراین مدتی که خانواده قم بودن من و
مادربزرگم هرچندوقت یکبار به قم میرفتیم
و بهشون سرمیزدیم.
بارآخر که بامادربزرگم به قم اومدیم ۱۵ روز
مانده به عید بود مادربزرگم قصد داشت برگرده
اما پدرم اصرار کرد که من دخترم رو به اندازه کافی ندیدم و...
خلاصه من برخلاف میلم درقم موندم.
حدود۵ سال گذشت.
پدرم درقم دوستانی پیدا کرده بودن،یکی از
آنان آقا روح الله بود.
پدرم ایشان رو پسندیده بودن و بهشون علاقه
داشتن،یکی از دوستان پدرم یک روز از
آقا روح الله پرسیده بودن :
که تو چرا ازدواج نمیکنی!؟
ایشون هم که ۲۶،۲۷سال سن داشتن گفته بودن:
هنوزکسی رو برای ازدواج نپسندیدم و ازخمین هم نمیخوام زن بگیرم و کسی رو درنظر ندارم.
دوست پدرم گفته بود:
آقای ثقفی دو دختر دارند،
وخانم برادرم میگن دخترای خوب و
برازنده ای هستن!
بعدها امام برایم تعریف کردند، که وقتی
دوستم میگفت پدرتان دو دختر دارد و
ازشما تعریف میکرد، مثل این بود که
قلب من کوبیده میشد! : )
داستان #امام_خمینی (ره) و همسرشون
❇️ @azhardarisokhan