eitaa logo
از هر دری سخن
1.1هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
227 ویدیو
6 فایل
لطفاجهت پیشرفت کانال مطالب خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنید. هرچه میخواهد دل تنگت بگو😊 @Aseman5 اگه دوست داشتین یه نگا به این کانالا هم بندازین👇 ❣ @sherhaye_nab@estikersaz@mojezehashpazkhane@ranginkamaneman
مشاهده در ایتا
دانلود
حرف هایی هست که نمی توانی با هیچکس بگویی نام این احوال تنهایی ست و تنهایی درد بی درمانی ست که باید سرت را بگذاری سه کنج اتاقت و فقط به حال خویش گریه کنی... ❇️ @azhardarisokhan
حرف هایی هست که نمی توانی با هیچکس بگویی نام این احوال تنهایی ست و تنهایی درد بی درمانی ست که باید سرت را بگذاری سه کنج اتاقت و فقط به حال خویش گریه کنی... ❇️ @azhardarisokhan
حرف هایی هست که نمی توانی با هیچکس بگویی نام این احوال تنهایی ست و تنهایی درد بی درمانی ست که باید سرت را بگذاری سه کنج اتاقت و فقط به حال خویش گریه کنی... ❇️ @azhardarisokhan
حرفِ قبل از خواب رفيق ميخواستم بهت بگم که اکثر ما آدم‌ها گفتگو کردن بلد نیستیم تا اولين مشكل بين مون رخ میده تصمیم به ترک همدیگه میگیریم یه چیزی به اسم غرور و لجبازی که اصلا از صفات یک انسان متمدن و با فرهنگ نیست اجازه نمی‌ده ما وارد گفتگو بشیم. اکثر مسائل و کدورت‌ها رفع میشه اگر ما بی‌تعارف راجع‌به‌شون حرف بزنیم و این اجازه رو هم به طرف مقابل‌مون بدیم که راجع به چیزی که اذیتش کرده حرف بزنه مطمئن باش این راهکار در اکثر موارد مشکلات رو حل میکنه ، اگر هم حل نشد حداقل آدم حرفش رو زده و این باعث میشه اون ناراحتی رو با خودش حمل نكنه و مهم تر اینکه به طرف مقابلش کمک میکنه خودش رو بهتر بشناسه. ❇️ @azhardarisokhan
صبح بخیر گفتنت ، مثل خاک نم خورده ؛ شوق نفس کشیدن می دهد ! ❇️ @azhardarisokhan
از هر دری سخن
حرف هایی هست که نمی توانی با هیچکس بگویی نام این احوال تنهایی ست و تنهایی درد بی درمانی ست که باید س
اوايل که ساختمان رو‌به‌رویی را تخريب می‌کردند دلم گرفت و ناراحت بودم که چرا بايد دقيقاً پنجره‌ی اتاق من رو به چنين تصويری باز شود؟! من بايد يک رمان عاطفی را تا يک ماه ديگر تحويل می‌دادم و اين تصوير تخريب، فضای ذهنی‌ام را بر هم می‌ريخت! اما کم کم با آمدن اين کارگر ساختمانی، ديگر عادت کرده بودم قبل از نوشتن چند دقيقه نگاهش کنم. دروغ چرا شخصيت اصلی داستانم، داشت شبيه‌اش می‌شد! از بقيه زودتر می‌آمد! کفش‌هايش هميشه واکس داشت و پيراهن و شلوارش خط اتو! حتی لباس کارش هم مرتب بود! هر روز بعد از ناهار، زير درخت می‌نشست و سيگاری روشن می‌کرد و مشغول حرف زدن با تلفن می‌شد. نمی‌دانم چه کسی پشت خط بود اما به محض اينکه جواب می‌داد بدون اينکه حرفی بزند لبخند می‌زد، از اين خنده‌هایی که وقتی آدم حالش خوب می‌شود روی لب‌هايش می‌نشيند، حتی سيبيل‌هايش هم می‌خنديد! گاهی ميان حرف‌هايش چشمانش را می‌بست و کام سيگارش سنگين می‌شد، با لب‌خواني فهميده بودم تکه کلامش چيست... چشمانش را که می‌بست می‌گفت: جان منی! بعدازظهرها زودتر از همه آماده می‌شد و می‌رفت. چند باری هم ديده بودم از گل‌فروشی سر کوچه نرگس خريده بود! هر روز حواسم را پرت خودش می‌کرد اما اصلاً دوست نداشتم با او حرف بزنم، گاهی حيف است ساخته‌ی تصوير ذهنت را با واقعيت آدم‌ها عوض کنی، می‌خواستم همان‌گونه که هست در ذهنم بماند، يک تصوير تمام نشدنی! يک روز صبح که مثل هميشه با فنجان قهوه در دست، از پشت پنجره انتظارش را می‌کشيدم خبری ازش نشد. سه روز هم به همين ترتيب گذشت و نيامد! تصميم گرفتم امروز هم اگر نيامد بروم و سراغش را از کارگران بگيرم. تا هشت و رب منتظر ماندم، رفتم دم در، تا در را باز کردم دقيقاً از مقابلم رد شد. بوی سيگار لباسش خيلی کهنه بود! برگشتم بالا! دوباره مشغول نگاه کردنش شدم. کفش‌هايش هيچ واکسی نداشت و لباسش هم نامرتب، با موهایی بر‌هم ريخته! گفتم: لابد خواب مانده! اما داشتم خودم را گول می‌زدم، من اين کار را دوست دارم! ساعت يک بعدازظهر شد و منتظر بودم بيايد زير درخت و سيگار و تلفن و جان منی!! آمد زير درخت، سيگار را هم روشن کرد اما... اما گوشی را گذاشته بود روی زمين و زل زده بود به صفحه‌اش و آب دهانش را به سختی قورت می‌داد. چند روزی گذشت... دير می‌آمد و دير می‌رفت، بی‌حوصله و پرخاشگر و بد تيپ هم شده بود. يک هفته مانده بود به تحويل رمان، نشسته بودم به قهوه يخ کرده‌ام نگاه می‌کردم و جواب تلفن مدير انتشارات را نمی‌دادم که يکدفعه صدای مهيبی از کوچه به گوشم رسيد، انگار چيزی از بالای ساختمان افتاد با دل‌شوره و پاهای کرخت به سمت پنچره دويدم اما فقط يک کيسه‌ی سيمان بود! برگشتم و در حالی که قهوه يخ کرده را در سينک ظرفشویی می‌ريختم به اين فکر می‌کردم که لازم نيست بلایی سر خودش بياورد همين‌که دو هفته است هنگام بازگشت از سرکار سمت گل‌فروشی نرفته و نرگس نخريده، خودش يک جور مردن است!   چیزهایی هست که نمی‌دانی ❇️ @azhardarisokhan
باران، دست ابر را رها کرد برگ، آغوشِ درخت را تو، مرا... و اینگونه پاییز شد! ❇️ @azhardarisokhan