هدایت شده از کانال ولایتمداران بدون مرز بپیوندید ...
🔅#پندانه
✍️ دارکوبها را از درخت زندگیتان دور کنید!
🔹به دارکوبها نگاه کنید. آنها اَرهبرقی ندارند. مته همراهشان نیست اما تنه سختترین درختها را سوراخ میکنند و در دلشان لانه خودشان را میسازند.
🔸دارکوبها با ضربههای سریع، کوتاه اما پشتسرهم درختها را سوراخ میکنند. آنها سردرد نمیگیرند، خسته نمیشوند، تا لحظهای که موفق نشوند دست از کار نمیکشند، نه ناامید میشوند و نه پشیمان. دارکوبها به خودشان ایمان دارند.
🔹در زندگی هر کدام از ما دارکوبهایی هست که با نوکزدنهای مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درونمان نفوذ میکنند و لانهشان را میسازند.
🔸این دارکوبها خسته نمیشوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند، دست از آن نوکزدنهای مکرر برنمیدارند. سردرد نمیگیرند، کلافه نمیشوند اما ما را کلافه میکنند.
🔹دارکوبهای طبیعت اگر لانه میسازند و زندگی تازهای خلق میکنند، دارکوبهای زندگی فقط یک حفره سیاه خلق میکنند، توی دل آدم را خالی میکنند و بعد میروند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر.
💢به روان آدمهای دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، ما دارکوب نیستیم، انسانیم.
✨به سوی نور✨
هدایت شده از یاران وفادار
🔅#پندانه
✍️ دارکوبها را از درخت زندگیتان دور کنید!
🔹به دارکوبها نگاه کنید. آنها اَرهبرقی ندارند. مته همراهشان نیست اما تنه سختترین درختها را سوراخ میکنند و در دلشان لانه خودشان را میسازند.
🔸دارکوبها با ضربههای سریع، کوتاه اما پشتسرهم درختها را سوراخ میکنند. آنها سردرد نمیگیرند، خسته نمیشوند، تا لحظهای که موفق نشوند دست از کار نمیکشند، نه ناامید میشوند و نه پشیمان. دارکوبها به خودشان ایمان دارند.
🔹در زندگی هر کدام از ما دارکوبهایی هست که با نوکزدنهای مکرر، با سماجت و بدون آنکه خسته شوند، به درونمان نفوذ میکنند و لانهشان را میسازند.
🔸این دارکوبها خسته نمیشوند، به کارشان ایمان دارند و تا وقتی که پیروز نشوند، دست از آن نوکزدنهای مکرر برنمیدارند. سردرد نمیگیرند، کلافه نمیشوند اما ما را کلافه میکنند.
🔹دارکوبهای طبیعت اگر لانه میسازند و زندگی تازهای خلق میکنند، دارکوبهای زندگی فقط یک حفره سیاه خلق میکنند، توی دل آدم را خالی میکنند و بعد میروند سراغ درخت زندگی یک نفر دیگر و خلق یک حفره دیگر.
💢به روان آدمهای دیگر نوک نزنیم، نیش نزنیم، ما دارکوب نیستیم، انسانیم.
رسول عزیزی نژاد
هدایت شده از کانال ولایتمداران بدون مرز بپیوندید ...
#پندانه
✍️ امضای خدا پای تمام آرزوهاتون
🔹بعضی چکﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛ ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎی ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ نقد نمیﺷﻮﻧﺪ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪﺟﺎی ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ، ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ، ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ! ﺑﺎنک ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ میﺷﻨﺎﺳﺪ.
🔸ﺣﺎﻝ، ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻣﻦﻭﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ، ﻣﺜﻞ چک دﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ! یک ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ ﻭ یک ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ خدﺍﺳﺖ.
🔹ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ.
🔸ﭘﺲ ﺍﮔﺮ کسی ﺗﻮ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﻳﺪ ﻛﺮﺩ و خواست تو را زمین بزند؛ ﻫﻴﭻ ﻧﺘﺮﺱ! ﭼﻮﻥ ﺍﻳﻦ چک ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺍﻣﻀﺎی ﺩﻭﻡ ﻣﺎﻝ ﺧﺪﺍﺳﺖ.
🔹ﻳﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﻫﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﺎ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﺗﻮ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺷﻮﺩ، ﻭ ﺍﻭ ﻳﺎ نمیﺧﻮﺍﻫﺪ ﻳﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ، ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪﺳﻮﺩ ﺗﻮﺳﺖ.
◽اگر تیغ عالم بجنبد زجای
◽نبرّد رگی تا نخواهد خدای
✨
هدایت شده از کانال ولایتمداران بدون مرز بپیوندید ...
🔅 #پندانه
✍ خدا جای حق نشسته
🔹کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
🔸دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
🔹در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
🔸وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
🔹روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
🔸از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
🔹آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
🔸آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
🔹گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
🔸زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
🔹روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
🔸پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
🔹گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
🔸آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
🔹صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
🔸وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
🔹گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
🔸خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
🔹با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
🔸از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
🔹با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
🔸اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
💢 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸
#پندانه
مداد رنگیها مشغول بودند...
به جزمداد سفید،
هیچکس به اوکار نمیداد.
همه میگفتند:
تو به هیچ دردی نمیخوری،
یک شب که مدادرنگیها..
توسیاهی شب گم شده بودند،
مدادسفیدتاصبح ماه کشید.
مهتاب کشید وانقدرستاره کشید که، کوچک وکوچکترشد .
صبح توی جعبه مداد رنگی،
جای خالی او با هیچ رنگی پرنشد.
به یاد هم باشیم شاید فردا ما هم، درکنارهم نباشیم.🍃
6.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پندانه🔅
#سلام_بر_حسین
داستانی شنیدنی از مرحوم آیتالله سید عبدالهادی شیرازی
مرحوم حاج سید عبدالهادی شیرازی (ره) بعد از اقامه و قبل از تکبیر به حضرت اباعبداللهالحسین (علیهالسلام) سلام میدادند. وقتی دلیل این کار را از ایشان جویا شدند فرمودند:...
اَللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲💚🤲
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
نـــقـــل مےکـُــننـــد شخـــصے⇩⇩⇩
در خـــوٰاب دیـــد کـــہ ظُـــهـــور شـــده و
⇦«آقـــآﷺ𔘓» تـــشریـــف آوردهأنـــد.
سـئــوال کـــردنـــد کہ
⇠آقـــٰا ﷺجـــٰان در زمـــٰان غیـــبت،
ایـــنهـــمہ غـــم و غـــصّہ دٰاشتـــیـــد
آیـــٰا دلـــخوشے هَـــم دٰاشتـــید؟⇉
◈◈آقـــٰاﷺ فَـــرمودنـــد: بـــلہ،
دلـــخـــوشے مَـــن وقـــتے بـــود کہ
⇇شيـــعيـٰــان و محبّینـــم
⤸⤸ گـــوشہ ا؎ جَمـــع مےشـــدنـــد
دســـتهــٰـا رٰا بـــالا مےآوردنـــد و مےگُـــفتنـــد:⇩⇩⇩
↶﴿.. أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج...﴾↷
«حـٰــاج آقــٰـا زعـــفر؎زٰاده»
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
#پندانه
🌺#پندانه🌺
✍ از بزرگی پرسیدند مردم در چه حالت شناخته میشوند؟ پاسخ داد:
1⃣ #اقوام در هنگامِ غربت🌺
2⃣ #مرد در بیماریِ همسرش🌸
3⃣ #دوست در هنگامِ سختی🌺
4⃣ #زن در هنگامِ فقرِشوهرش🌸
5⃣ #مؤمن در بلا و امتحانِ الهی🌺
6⃣ #فرزندان در پیریِ پدر و مادر🌸
7⃣ #برادروخواهر در تقسیمِ ارث🌺
اللهم عجل لولیک الفرج🤲💚🤲
🌸🌹🌸🌹🌸🌹
🌸🌹🌸🌹🌸🌹
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
برای رسیدن به آرامش
دو چیز را ترک کن:
یکی اینکه بخواهی دائم
در مورد دیگران قضاوت کنی
یکی اینکه بخواهی دائم
مورد تأیید دیگران باشی
🔅 #پندانه
✍ زبانت تو را در بند میکند
🔹مردی یک طوطی را که حرف میزد، در قفس کرده بود و سر گذری مینشست.
🔸اسم رهگذران را میپرسید و بهازای پولی که به او میدادند، طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
🔹روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست.
🔸طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت:
مرا از این قفس آزاد کن.
🔹حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند.
🔸مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
🔹حضرت سلیمان به طوطی گفت:
زندانیبودن تو بهخاطر زبانت است.
🔸طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هرچه تلاش کرد، فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔹بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.
هدایت شده از ایمان و عمل صالح(معنویت)
🔅 #پندانه
✍ زبانت تو را در بند میکند
🔹مردی یک طوطی را که حرف میزد، در قفس کرده بود و سر گذری مینشست.
🔸اسم رهگذران را میپرسید و بهازای پولی که به او میدادند، طوطی را وادار میکرد اسم آنان را تکرار کند.
🔹روزی حضرت سلیمان از آنجا میگذشت. حضرت سلیمان زبان حیوانات را میدانست.
🔸طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت:
مرا از این قفس آزاد کن.
🔹حضرت به مرد پیشنهاد کرد که طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی از ایشان دریافت کند.
🔸مرد که از زبان طوطی پول درمیآورد و منبع درآمدش بود، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
🔹حضرت سلیمان به طوطی گفت:
زندانیبودن تو بهخاطر زبانت است.
🔸طوطی فهمید و دیگر حرف نزد. مرد هرچه تلاش کرد، فایدهای نداشت. بنابراین خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
🔹بسیار پیش میآید که ما انسانها اسیر داشتههای خود هستیم.