#داستان: نیکی به والدین نیکی به خود است...
پیر مرد سرفه ای کرد و با لحنی مهربان و پدرانه صدا زد: " پسرم، یک لیوان آب به من بده، خدا خیرت بدهد. "
پسر بعد از چند دقیقه، ظرف آب را برداشت و به کنار چشمه مجاور رفت. کسانی که قبلا لب چشمه بودند، آب را گل آلود کرده بودند. پسر طاقتش نگرفت صبر کند تا آب صاف شود. ظرف را از همان آب پر کرد و به خانه برد. لیوان را پر کرد و بدست پدر داد. یک لحظه فکر کرد نکند پدرش از این حرکت عصبانی شود و یا دوباره او را پی آب زلال بفرستد. پسر خود را به کاری دیگر وا داشته بود، ولی همچنان زیر چشمی پدر را نگاه می کرد.
پدر نگاهی به آب کرد، سلامی داد و چند جرعه ای از آن نوشید، از پسر تشکر کرد و لبخندی زد. پسر انتظار این عکس العمل را نداشت، از اینرو کنار پدر نشست و از او پرسید: " ولی بابا، من که آب گل آلود به دست شما دادم، برای چه اینگونه لبخند می زنی ؟ "
پدر دستش را روی شانه پسر گذاشت، دوباره لبخندی زد و گفت: " پسرم ! من از تو راضی ام ، تشنگی ام را برطرف کردی. خدا خیرت بدهد. اما اگر لبخند زدم، به این خاطر است که یاد جوانی خودم افتادم و روزگاری که پدرم، مثل امروز من، خانه نشین شده بود و من هم، مثل امروز تو، نیازهایش را برطرف می کردم. الآن یک لحظه یاد مواقعی افتادم که پدرم آب می خواست، من از قبل آب خنک تهیه کرده بودم، فورا با آن شربتی درست می کردم به دست پدرم می دادم. او هم همیشه می گفت خدا خیرت بدهد."
پسر گفت : " خب "
پدر آهی کشید و گفت: " خب، من آنگونه رفتار می کردم، حالا این شده عاقبت کار من، راضی ام، اما در این مانده ام که عاقبت کار تو چگونه خواهد بود
هدایت شده از منتظران نور
#داستان: عیب جویی....
در زمان های قدیم مرد جوانی در قبیله ای مرتکب اشتباهی شد .به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله که تجربه بسیاری داشت مشورت کنند و هر چه که او بگوید عملی کنند.
پیر قبیله از انجام این کار امتناع کرد .بزرگان قبیله دوباره فردی را به دنبال او فرستادند و پیام دادند که شما باید تصمیم نهایی را در مورد اشتباه این جوان بگیرید .
پیر قبیله کوزه ای سوراخ را پر از آب کرد سپس آن را از پشت خود آویخت و به سمت بزرگان قبیله حرکت کرد .
بزرگان قبیله بادیدن او پرسیدند : قصه این کوزه چیست؟
پیر قبیله پاسخ داد : گناهانم از پشت سرم به بیرون رخنه می کنند بی آنکه به چشم آیند و امروز آمده ام که درباره گناه دیگری قضاوت کنم. بزرگان قبیله با شنیدن این سخن چیزی بر زبان نیاوردند و گناه مرد جوان را بخشیدند.
عیب مردم فاش کردن بدترین عیب هاست
عیب گو اول کند بی پرده عیب خویش را
هدایت شده از منتظران نور
.
📕 مداد سیاه
🖇 داستانی از تاثیر شگفت انگیز رفتار مادر روی آینده فرزندش
از دو مرد دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاهشان در مدرسه شنیدم.
مرد اول میگفت: "چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بیمسئولیت و بیحواس هستم.
آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم.
روز بعد نقشهام را عملی کردم.
هر روز یکی دو مداد کش میرفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مداد برداشته بودم.
اوایل، خیلی با ترس این کار را انجام میدادم، ولی کمکم بر ترسم غلبه کردم و از نقشههای زیادی استفاده کردم تا جایی که مدادها را از دوستانم میدزدیدم و به خودشان میفروختم.
بعد از مدتی این کار برایم عادی شد. تصمیم گرفتم کارهای بزرگتر انجام دهم و کارم را تا کل مدرسه و دفتر مدیر مدرسه گسترش دادم.
خلاصه آن سال برایم تمرین عملی دزدی حرفهای بود تا حالا که تبدیل به یک سارق حرفهای شده ام!"
مرد دوم میگفت: "دوم دبستان بودم. روزی از مدرسه آمدم و به مادرم گفتم مداد سیاهم را گم کردم.
مادرم گفت خوب چه کار کردی بدون مداد؟ گفتم از دوستم مداد گرفتم. مادرم گفت خوبه و پرسید که دوستم از من چیزی نخواست؟ خوراکی یا چیزی؟ گفتم نه. چیزی از من نخواست.
مادرم گفت: پس او با این کار سعی کرده به دیگری نیکی کند، ببین چقدر زیرک است. پس تو چرا به دیگران نیکی نکنی؟
گفتم: چگونه نیکی کنم؟ مادرم گفت: دو مداد میخریم، یکی برای خودت و دیگری برای کسی که ممکن است مدادش گم شود. آن مداد را به کسی که مدادش گم میشود میدهی و بعد از پایان درس پس میگیری.
خیلی شادمان شدم و بعد از عملی کردن پیشنهاد مادرم، احساس رضایت خوبی داشتم آنقدر که در کیفم مدادهای اضافی بیشتری میگذاشتم تا به نفرات بیشتری کمک کنم.
با این کار، هم درسم خیلی بهتر از قبل شده بود و هم علاقهام به مدرسه چند برابر شده بود.
ستاره کلاس شده بودم به گونهای که همه مرا صاحب مدادهای ذخیره میشناختند و همیشه از من کمک میگرفتند.
حالا که بزرگ شدهام و از نظر علمی در سطح عالی قرار گرفتهام و تشکیل خانواده دادهام، صاحب بزرگترین جمعیت خیریه شهر هم هستم."
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
تقدیم به شما خوبان امید مورد پسند تون باشد 🫶🏻🌹✨❤️
#داستان آموزنده
یک جوانی👨🦱 بود همیشه برای نماز 🧎♂️بر مسجد میرفت
یکی از روزها این جوان گفت که باید امام ره مهمان کنم
و خانه آمد و برای خانمش گفت: برو و مهمان خانه را پاک و منظم کن که میخواهم امام مسجد مان را
مهمان کنم
خانم اش رفت و مهمانخانه را پاک و منظم ساخت
و بلاخره امام را همان شب مهمان کرد
بعد از صرف غذا برای امام جایی برای خواب تیار کرد و امام خواب کرد
فردای ان روز امام از خانه جوان رفت
سه روز از مهمانی گذشت
جوان آمد پیش خانمش گفت: پول💰 های را که برایت داده بودم تا انها را پیش خود نگهداری چی کردی؟
خانم گفت: در همان مهمانخانه در زیر توشک مانده ام
شوهر رفت و دید که در آنجا هیچ چیزی نیست و خانمش هم آمد و تمام اطاق را گشتند ولی چیزی نیافتند
خانم گفت : من همینجا گذاشته بودم چطور امکان دارد که اینجا نباشد در اینجا که کسی رفت و امد نمیکند شاید همان امامی که سه روز پیش مهمانش کرده بودیم این پول ها را گرفته باشد.
در دل جوان شک 🤔پیدا شد
و هر روز که مسجد میرفت و امام را می دید پریشانتر میشد که چطو ما در پشت کسی که دزد است نماز بخوانیم از این واقعه سه ماه گذشت
و بلاخره صبر جوان تمام شد و بر امام گفت که امام صاحب راست بگو در ان شبی که ترا مهمان کردم وقتی وارد اطاق شدی در آنجا پول💰 نبود
امام گفت: بلی بود✔️
جوان گفت: پس پول ها چی شد🤔
امام به گریه شد😥
جوان گفت: جالب است هم پول ها را دزدی میکنی و هم گریه میکنی؟
امام در حالی که گریه میکرد گفت:
هی جوان من ان شب که وارد اطاق خانه شما شدم پول ها در روی زمین افتاده بود آنها را برداشتم و در میان قرآنکریم که در بالای الماری بود گذاشتم
یعنی در مدت این سه ماه تو یکبار هم قرآنکریم را باز نکردی تا بخوانی و پول هایت ره ببینی
وقتی جوان به خانه آمد دید که پول هایش در همان جای که امام گفته بود است و از تمام کار های خود پشیمان شد.
مفهوم این قصه این بود که نباید بالای کسی گمان بد کنیم✔️
و همچنان حقی که قران بالای ما دارد این نیست که ما انرا در جاهای بلند نگهداری کنیم بلکی این است که آنرا خوانده و به ان عمل کنیم✔️
🌹✨#ارسالی_خانم_فرهمند ✨🌹
╭✹••••••••••••••••••🌸
📖╯
هدایت شده از منتظران نور
#داستان
داستانی که سالهاست نوشته شده اما کهنه نمیشود.
در فرانسه، پس از چیدن مواد غذایی در سوپرمارکت، یک زن حجابی در صف ایستاد تا پرداخت کند. بعد از چند دقیقه نوبت او به صندوق فروش رسید. دختر صندوقدار، مسلمان غیرحجابی، شروع به اسکن یکییکی اقلام خواهر حجابی کرد. بعد از مدتی، با تکبر به او نگاه کرد و گفت: «مّا در این کشور مشکلات زیادی داریم که حجاب شما یکی از آنهاست، مّا مهاجران برای کار اینجا هستیم، نه برای نشان دادن دین {مذهب} یا تاریخ خود، اگر میخواهید دین خود را تمرین کنید و حجاب بپوشید، به کشور خود برگردید و هر کاری میخواهید، انجام دهید!»
خواهر حجابی از گذاشتن خواربارش در کیسه دست کشید و نقاب خود را بلند کرد. دختر صندوقدار در شوک کامل فرو رفت.
حجابیِ که با موهای طلایی و چشمان آبی بود به او گفت: «من یک دختر فرانسوی هستم، نه یک مهاجر، این کشور من است و این اسلام من است، شما مسلمان زاده شدگان دین خود را فروختید و مّا آنرا از شما خریدیم!»
قدر دین خود رو بدانید این دین با تکه تکه شدن جان ها با ریختن خون ها توی دست مایان آمده.
🍃🌺🍃🍃🌺🍃
#داستان
👑پادشاه به نجارش گفت :
فردا اعدامت میکنم
نجار آن شب نتوانست بخوابد ...
همسر نجار گفت :
مانند هر شب بخواب ...
" پروردگارت يگانه است و درهای گشايش بسيار "
کلام همسرش آرامشی بر دلش ايجاد کرد و چشمانش سنگين شد و خوابيد ...
صبح صدای پای سربازان را شنيد...
چهره اش دگرگون شد و با نا اميدی، پشيمانی و افسوس به همسرش نگاه کرد که دريغا باورت کردم ...
با دست لرزان در را باز کرد و دستانش را جلو برد تا سربازان زنجير کنند...
دو سرباز با تعجب گفتند :
پادشاه مرده و از تو میخواهيم تابوتی برايش بسازی ...
چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت ...
همسرش لبخندی زد و گفت :
" مانند هر شب آرام بخواب , زيرا پروردگار يکتا هست و درهای گشايش بسيارند "
فکر زيادی انسان را خسته می کند ...
" درحالی که خداوند تبارک و تعالی مالک و تدبير کننده کارهاست ".
ساعت زندگیت را به افق آدمهای ارزان قیمت کوک نکن
یا خواب می مانی...!
یا از زندگی عقب ،،،،
اللهم عجل لولیک الفرج🌹
#داستان
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند.
اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
#داستان
❤️ قلب بزرگ
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛
_ آقا این بسته نون چند؟
فروشنده با بی حوصلگی گفت : هزار و پونصد تومن!
پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده کرد و گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!!
توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛
_ نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد!
درونم چیزی فروریخت...
هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم!
یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم.
این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود!
به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون!
پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه!
چه حس قشنگی بود ...
اون روز گذشت ...
شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه هفت، هشت ساله با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛
و گفت ، ازم گل میخری؟
با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟
_شاخه ای دو هزار تومن!
داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی!
با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم!
و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم...
_اشکال نداره، یه شاخه گل مهمون من باشید!!
بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛
_ یه شاخه گل مهمون من باش!!
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم!
صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو
بهترین نقطه شهر تهران بود از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت ، هشت ساله گل فروش دوست داشت یه شاخه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت
همین تلنگرای کوچیک باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!
معرفت یه گوهر نابه که خدا نصیب هر آدمی نمیکنه .
🤲الهي كه صاحب قلب های بزرگ دستاشون هیچ وقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیا رو گلستون کنن
#داستان
پسری پدرش را برای صرف شام به رستوران برد.
پدر که خیلی پیر و ضعیف شده بود،
غذایش را درست نمیتوانست بخورد و بر روی لباسش میریخت،
تمامی افراد حاضر در رستوران با حقارت به سوی مرد پیر مینگریستند،
و پسرش هم خاموش بود.
پس از اینکه غذایشان تمام شد، پسر که هیچ خجل هم نشده بود،
به آرامی پدرش را به دستشویی برد، لباسش را تمیز کرد، موهایش را شانه زد و عینکهایش را نیز تنظیم کرد و بیرون آورد.
تمامی مشتریان رستوران متوجه آن دو بودند
و با حقارت بسوی هر دو مینگریستند.
پسر پول غذا را پرداخت کرد و با پدر راهی درب خروجی شد.
درین وقت، پیرمردی از داخل جمع حاضر صدایش کرد؛
.
پسرجان آیا فکر نمیکنی چیزی را پشت سر جا گذاشته ای؟
.
پسر پاسخ داد؛ نخیر جناب، چیزی باقی نگذاشته ام.
آن مرد پیر گفت:
بله، پسر. باقی گذاشته ای.
تو با رفتار پسندیده ات درسی برای تمامی فرزندان
و امیدی هم برای همه پدران به جای گذاشتی ...
ناگهان یک نوع سکوت مطلق بر تمامی رستوران حاکم شد!
📗#داستان
روزی سلطان محمّدخدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛ ولی به دلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت, خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست.
آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند, سپس مجدداً سلطان میتواند با او ازدواج کند.
سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید , فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! گفتند : بله.
در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت:
جناب سلطان! در شهر علامه ای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید.(منظورِ وی، علامه حلی بود.)
عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان, افرادی کم عقل و بی خِرَد میباشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد.
سلطان گفت: به هر حال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلی را در محضر او احضار نمایند.
وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّد خدابنده شد, علمای مذاهب چهارگانه ی اهل سنت نیز در آن جلسه حاضر بودند.
علامه بدون هیچ ترس و واهمه ای نعلینِ (کفش)
خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست.
عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند :
دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان, افرادی سبک سر و بی عقل میباشند؟!
سلطان گفت: او عالِم است.
دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید.
آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را به جا نیاوردی؟
علامه گفت: رسولِ خدا از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام میکردند و خدای تعالی نیز فرموده است :
(چون داخل خانه ای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.)
از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است.
پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای
نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساوی اند و این جسارت به محضر سلطان نیست.
پرسیدند: چرا کفش های خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار میکند؟
علامه گفت: ترسیدم حَنَفی ها کفش هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم را دزدید.
علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند : چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟ ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد.
علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود.
احتمالا شافعی , نعلینِ پیامبر را سرقت کرده است. این بار صدای شافعی ها درآمد که شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است.
علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. علمای مالکی هم مثل حنفی ها و شافعی ها و به همان شیوه اعتراض کردند.
علامه گفت:
پس فقط احمد بن حنبل میماند.قطعا سارق احمد بن حَنبل است. حنبلی ها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند.
در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت : جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا حاضر نبوده اند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیده اند...
سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت میباشند), رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکرده اند
آنگاه علامه گفت : ولی ما شیعیان , پیرو آن آقایی هستیم که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا بود و از کودکی در دامان پیامبر پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا معرفی شد.
سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود
پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟
علامه پرسید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل , جاری نموده اید
سلطان گفت: نه! علامه گفت:
در این صورت طلاق باطل میباشد چون فاقد شرایط صحت است. آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه شیعه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمۀ دوازدهگانه ی شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە ی اطهار , سکه ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند.
یاامیر المومنین💚
غدیرتون مبارک🌺💐🙏
@
هدایت شده از منتظران نور
#داستان
گرگی با مادر خود از راهی میگذشتند، بزی در بالای صخرۂ تیزی ایستاده بود و بر سر گرگ آب دهان میانداخت. گرگ مادر اهمیتی نداد و ردّ شد.
فرزند گرگ ناراحت شد و گفت: مادر! برای من سنگین است که بزی برای ما آب دهان بیندازد و تو سکوت کنی.
گرگ مادر گفت: فرزندم، نیک نگاه کن ببین کجا ایستاده و آب دهان میاندازد، اگر او نمیترسید این کار را از روی صخرۂ تیزی نمیکرد، چون مطمئن است من نمیتوانم آنجا بایستم و او را بگیرم. پس به دل نگیر، که بز نیست بر ما آب دهان میاندازد، جایی که ایستاده است را ببین که بر ما تف میکند.
گاهی ما را احترام میکنند گمان نکنیم که محترم هستیم و این احترام قلبی و بخاطر شایستگی ماست، چه بسا این احترام یا بخاطر نیازی است که بر ما دارند یا بخاطر ترسی است که از شرّ ما بر خود میبینند. مانند: سکوت و احترام عروسی در برابر بدخلقیهای مادرشوهری بداخلاق، و یا سکوت و احترام کارگری در برابر کارفرمایی ظالم!
#داستان
⸻
زنی مبلغ ۲۰۰ ریال را گم کرده بود.
در خیابان برگهای نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود:
«۲۰۰ ریال گم کردهام. هر کس آن را پیدا کرد، لطفاً به این آدرس برگرداند:
واحد شماره … مستمری من کم است و به این پول نیاز دارم.
حتی پول کافی برای خرید نان هم ندارم.»
مردی تصمیم گرفت وانمود کند که پول را پیدا کرده است.
۲۰۰ ریال برداشت و به سمت محل اقامت زن رفت.
وقتی پول را به پیرزن داد، او شروع به گریه کرد و گفت:
«پسرم، تو دوازدهمین کسی هستی که با پول نزد من میآید و میگوید که این مبلغ را پیدا کرده.»
مرد لبخند زد و به سمت آسانسور برگشت.
پیرزن صدایش زد و گفت:
«پسرم، لطفاً آن اعلامیه را پاره کن،
من سواد ندارم و آن را ننوشتهام…»
و ایستاد و گریه کرد و گفت:
«همدردی شماست که به من امید میدهد
و باعث میشود زیبایی دنیا را احساس کنم.»
کسی را که نیازمند است تنها نگذار، در حالی که تو در نعمت غرقی…
صدقه بده، کفن جیب ندارد!
از زیباترین چیزهایی بود که امروز خواندم…
(صدقه بده، کفن جیب ندارد)
جملهای که دل را میلرزاند…
👍👍👍👍
دختری کوچک وقتی ماشین بستنی را دید، سجده کرد.
به او گفتند: چرا سجده کردی؟
گفت: مادرم وقتی خوشحال میشود، سجده میکند…
فرزندانتان را خوب تربیت کنید.
👍👍👍👍
فردی مشغول تعمیر کولر مسجد بود.
وقتی کارش تمام شد، از گرفتن مزد خودداری کرد و گفت:
«مادرم وصیت کرده که برای مسجد پولی نگیرم.»
همه از مادرش تعجب کردند،
اما من از برّ او به مادرش بیشتر تعجب کردم…
👍👍👍👍
از یکی از صالحان پرسیدند:
«چرا قبل از اذان به مسجد میروی؟»
گفت: «اذان برای بیدار کردن غافلان است،
و من امیدوارم از آنها نباشم…»
(از خداوند سلامتی و هدایت میطلبیم.)
👍👍👍👍
از یکی پرسیدند:
«چرا همیشه در مسجد آب مینوشی، در حالی که در خانهات هم آب هست؟»
پاسخ داد:
«تا کسی که آب را در مسجد گذاشته، ثواب ببرد…»
نفوسِ والا…
👍👍👍👍
سه دعایی که در سجدهتان فراموش نکنید:
•خدایا، عاقبت به خیری نصیبم کن
•خدایا، توبهای نصوح پیش از مرگ روزیم فرما
•خدایا، ای دگرگونکننده دلها، دلم را بر دینت استوار دار
👍👍👍👍
اگر نیت کردی این متن را ارسال کنی، آن را با نیت خیر برای خود و پدر و مادرت انجام بده؛
شاید خداوند با همین کار، گرهای از مشکلات دنیوی و اُخرویات را بگشاید و پدر و مادرت را در پاداش شریک گرداند.
و فراموش نکن:
کار خیر را انجام بده، حتی اگر کوچک باشد.
﴿ای کاش برای زندگیام چیزی پیش فرستاده بودم﴾
«نشر معارف اهلبیت علیهمالسلام، حسنه جاریه است.
به یاد امام رضا (ع) این پیام را منتشر کنید.»