❣️#داستان_واقعی
که در اردن اتفاق افتاد ...
🌼🍃مردی وفات کرد و زن جوان و فرزندش که شیر خواره بود را ترک گفت ...
عموی پسر شیرخواره آمد و به زن گفت که حاضر است برای بزرگ کردن برادر زاده کمک نماید و با پول بجامانده از برادرش کار کند تا آینده او فراهم شود ..
🌼🍃مادر قبول کرد و وکالت را به او سپرد .
عمو دارایی برادر زاده را گرفت و برای کار به آمریکا رفت ، به خواست خداوند کار خوبی نسیبش شد و با زنی آمریکایی ازدواج کرد و صاحب خانواده و فرزند شد ...
🌼🍃زنش نیز او را در چگونگی استثمار مال و دارایی اش یاری نمود و بنگاه معاملاتی فروش ماشین به راه انداختند ..
او هرگز از مالی که بدست می آورد چیزی برای زن و فرزند برادرش نمی فرستاد ..
آنها صاحب میلیاردها ثروت شدند .
اما بیوه زن جوان و فرزندش در فقر بسر می بردند ، خداوند آنها را با مال حلال هرچند کم کرامت داده بود و پسر با تربیت و تعلیم بر اساس دین پرورده شد و به سن جوانی رسید ..
🌼🍃عمو بعد از سالها به کشورش برگشت ....و زمینی بزرگ خرید و ویلایی عظیم بنا کرد در منطقه ای به نام ام اذنیه .
سپس شرکت تجاری بزرگ ماشین را راه انداخت که در اردن نظیر نداشت .
برادر زاده اش که اکنون جوانی شده بود نزد او رفت و مال پدرش را از او درخواست کرد ، اما عمو سرباز زد وگفت که چیزی از پدراو در نزدش نیست و او را از ویلایش بیرون کرد و تهدید کرد که دیگر پا به آنجا نگذارد .
جوان با دلی شکسته نزد مادرش برگشت وچیزی نصیبش نشد .
🌼🍃عمو ویلای خود را با انواع وسایل گرانبها آراسته نمود ..سپس از خانواده ی خود خواست که به اردن بیایند ..
روز موعود فرارسید و خانواده اش با هواپیما به اردن آمدند و او با ماشین به استقبالشان رفت ...
🌼🍃عمو خوشحال به فرودگاه رفت و آنها را سوار ماشین جدید وگرانبهایش نمود .
اما در راه بازگشت به ویلا خداوند دیگر فرصتی به او نداد و تصادف کرد و همگی جان باختند ...در آن حادثه دلخراش هیچ یک زنده نماند ..
🌼🍃و اینگونه تقدیر خداوند صفحه عدالت را گشود و تنها وارث عمو همان برادرزاده تشخیص داده شد و مال به صاحب اصلی خود رسید مالی که سالها تصاحب شده بود و انسانی متکبر و قدرت طلب وسیله ای برای تامین آینده آن یتیم شد .
❣️ و بین خداوند ودعای مظلوم هیچ حجابی نیست ....
❣️«و خداوند تو فراموشکار نیست ...»
هدایت شده از منتظران نور
*#داستان_واقـعی☝🏻💔*
*مــردی ۹ دخــتر داشت. وقتی همــسرش به طـفــل دهم بــاردار شـد، او را به شـفاخانه برد. در راه، با خشـم به او گـفت:*
*"اگر این کودک هم دختـر باشد، جدایی ما حتمی است!"*
*زمــان تــولد فــرا رســید. کمی بعـد از شفــاخانه بــا او تـماس گرفــتند و گفتــند:*
*"تبــریک میگوییم، همسرتــان پسر به دنیا آورده اســت!"*
*مـــرد از خــوشحالی همچـون بــرق به شـفاخانه دوید تا نوزاد پـــسرش را ببینــد. امــا وقتی نــوزاد را دیـد، خــوشحالی در چـهرهاش جـای خود را به نـاراحتی داد. پــسر کــوتاهقـد و معیــوب بود. 😟*
*او که نــاراض و خشــمگین شده بــود، به دکتـــر گفــت:*
*"مــن یک پسر سالم میخواســتم، نه این کودک معیوب که مایه دردسـر است!"*
*دکتــر بــا تبسمــی آرام نگاهی به او کــرد و گفــت:*
*"اگر این نوزاد یک دختر زیـبا و سالم میبـود، آیا خوشحال میشــدی؟"*
*مـــرد گــفت:*
*"بله، البته خوشحال میشدم."*
*دکــتر کمی مکث کـرد و ســپس گفــت:*
*"تبــریک میگویم! زیرا آنــچه در دســت داریــد از همــسر شما نیــست. همــسر شما دختــر به دنیا آورده اســت."*
*سپس دکتـــر آیــاتی از سوره مبارکــه شوریٰ را تــلاوت کرد:
(لِلَّٰهِ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ ۚ يَهَبُ لِمَن يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَن يَشَاءُ الذُّكُورَ)*
*"فرمانروایی آسمانها و زمین از آن خــداوند است. هر که را بخواهد دختــر میبخشد و هر که را بخواهد پسر."*
*مـــرد با شـنیدن این سخنـان، چشـمانش پــر از اشک شــد و نـگاهش را به زمین دوخت. در دل گفــت:*
*"چــقدر نادان بــودم که قدر نعــمتهای خداوند را نــدانستم. هر فرزند هدیهای از جانب پروردگار است."*
*و چــقدر زیبــا اســت که همــهی ما شــکرگزار نعــمتهای بیپایان الهــی باشیـم؛ چه دختــر و چه پــسر، همــه نعـمتاند و امانــت خداونــد در زنــدگی ما.*