❤️بسم رب شهدا والصدیقین❤️
🔻کمیل کمیل هادی!📞
هادی جان به گوشی برادر؟
هادی جان مدت هاست بی تاب کمیل ات شده ام!هادی جان اینجا کسی از شما و کمیلتان نمیگوید!
🔻هادی جان #خط ها عوض شده!📞
هادی جان پل های رسیدن به خدا،کانال های ارتباطی شما باخدا را به مسخره گرفته اند!
🔻اینجا بعضی دختران مراقب #چادر خود نیستند!!
هادی جان به گوشی؟؟📞
هادی جان
اینجا بعضی پسران ما بر عکس مرامت عمل میکنند،چشمانشان!
🔻هادی جان یادشان رفته راه ات را....
هدفت را...
چرا رفتنت را.....
🔻هادی جان همه جا را احاطه کرده اند....
تقوایمان رو به اتمام است....📞
هادی جان صدامو داری برادر؟؟
⚪️هادی هادی کمیل!📞
کمیل جان...📞
از طرف من به جوانان بگو:
چشم #شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است...
⚪️کمیل جان فرصتی ندارم ولی این راهم بگو به همه ی اهالی کوچه #عشق :📞
میخواهید خدا عاشق شما شود!
قلم میزنید برای خدا باشد ...
گام برمیدارید برای خداباشد....
سخن می گوئید برای خدا باشد...
هرچیز و همه چیز برای رضای خدا باشد...📞
شهید ابراهیم هادی
@azkarkhetasham
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین🌹
قسمت بیستم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
✨نذر چهل روزه✨
🍃همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ...
🍃رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ...
🍃خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ...
🍃اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ...
🍃با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ...
🍃هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ...
🍃وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ...
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ...
🍃اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال از کرخه تا شام
@azkarkhetasham
هفت درس📓از هفت شهید❤️
شهید محمودرضابیضایی☆:
"شیعه به دنیا آمده ایم تا موثر درتحقق ظهور مولا باشیم"
شهیدرسول خلیلی☆:
"به برادر برادر گفتن نیست،به شبیه شدنه"
شهیدمصطفی احمدی روشن☆:
"ظهور اتفاق می افتد،مهم این است ما کجای ظهور ایستاده ایم"
شهید روح الله قربانی☆:
"شهادت خوب است،اما تقوا بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا میکند"
شهیدمصطفی صدرزاده☆:
"سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید،قلب شمارا بیدار میکند و راه درست را نشانتان میدهد"
شهیدحسین معزغلامی☆:
"دربد ترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و....
پیرو ولایت فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا را تنها نگذارید....."
شهید محمدرضادهقان امیری☆:
"اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانم زینب کبری(س)کوچکتر است"
@azkarkhetasham
ادامه زندگینامه👇
در کارشناسی ارشد یکی از دانشگاه های تهران در رشته حقوق قبول شد و در حلال احمر هم مشغول به کار بود.
بابک جوان امروزی بود اما غیرت دینی داشت همین غیرت دینی بود که او را به زینب و کربلای امام حسین رساند.
میگفت:خانم حضرت زینب مرا طلبیده باید بروم تاب ماندن ندارم.
همیشه میخندید خوش تیپ بود و زیبا بابک پراز شادی بود اما بخاطر اعتقادش و برای پیوستن به خدا از همه اینها گذشت.
بابک فرزند سوم و چهارم این انقلاب بود دلبستگی های زیادی داشت امروزی بود و تمامی اینهارا به خاطر از حریم آل الله و خانم حضرت زینب رها کرد.
برادرش برای اینکه از فکر دفاع بیرون بیاید به او پیشنهاد داد تا به آلمان برود اما او قبول نکرد و میگفت:من باید بروم اگر نروم کی برود باید بروم تا شما در امنیت باشید خواب هایی از بانو حضرت زینب دیده بود اما هیچگاه برایمان تعریف نکرد.
خواب هایی که با شهادتش تعبیر شد فقط میگفت:من باید بانو حضرت زینب را زیارت کنم.
@azkarkhetasham
شهید عباس دانشگر از همان کودکی مسیر بندگی را در پیش گرفت.
9ساله بود که اعتکاف های رجبی اش را آغاز کرد.
عباس بعد از نماز در مسجد به تعقیبات مشغول میشد یکی از مستحباتی که از 8 سالگی شروع کرده بود بعد هر نماز حدود 3 تا 5 دقیقه سر به سجده میگذاشت.
موقع رفتن به مدرسه همیشه سرش را میشست بعد جلوی آینه می ایستاد موهایش را شانه میکرد و عطر میزد.
عباس دانشگر 5مهر1390 وارد دانشگاه افسری امام حسین شد و رخت رزمندگی به تن کرد که اورا تا به شهادت بالا برد.
همیشه میگفت نکند ما به اندازه ای که حقوق میگیریم کار نکنیم؟
همین که در سپاه خدمت میکنیم و توفیق خدمت در این نهاد انقلابی را داریم باید خدارا شکر کنیم.
او 23 بهمن ماه 1394 دختر عمویش را به همسری برگزید وسه ماه بعد اردیبهشت سال 1395 عازم سوریه شد.
شهید دانشگر کمی قبل از شهادتش نماز ظهر را در تیررس دشمن اقامه میکند مانند یاران امام حسین باز هم آرام است و این موقعیت خطرناک کیفیتی از نمازش کم نمیکند .
صبح فردا نیرو های تفحص به جلو رفتند و پیکر مطهرش را عقب آوردند و دیدند خون صورت عباس را خضاب کرده و سرخی اش سرزمین حلب را رنگین کرده.
#صلوات
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین🌹
قسمت بیست و یکم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو:
✨دعوتنامه✨
🍃فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ...
🍃راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ...
🍃بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ...
چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ...
🍃اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ...
زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ...
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ...
🍃اتوبوس راه افتاد ...
من رو ندیده بود ...
بسم الله الرحمن الرحیم ...
شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
✍ادامــــــه دارد ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
کانال از کرخه تا شام
@azkarkhetasham
#سیره_شهدا
مهمات نیروها کم بود. تعدادی از رزمنده ها حتی اسلحه هم نداشتند.
ابراهیم و یکی از رفقا به اطراف سنگر های دشمن رفتند و خیلی زیرکانه تعدادی از عراقی ها را به اسارت گرفتند.
زمانیکه عراقی ها ، که همراهشان مهمات و اسلحه بود را به سمت نیروهای خودی می بردند ، یک جوان آمد و یک سیلی به صورت یک اسیر زد و گفت عراقی مزدور.
ابراهیم که این صحنه را دید اسلحه اش را روی زمین گذاشت و فریاد زد:
برای چی زدی تو صورتش؟!
جوان جا خورد و گفت:
مگه چی شده؟! اون دشمنه.
ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت:
اولا اون دشمن بوده ، اما الان اسیره.
ثانیا اینا اصلا نمی دونن برای چی با ما میجنگن. حالا تو باید اینطوری برخوردکنی؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت ، رفت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد.
در آن لحظات نگاه های متعجب اسرای عراقی حرفهای زیادی داشت.....
#شهیدابراهیم_هادی
📕 سلام برابراهیم ۱
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
@azkarkhetasham
#روایت
توی بحبحه عملیات یکدفعه تیر بار ژ_ 3 از کار افتاد!
گفتیم:چیشد؟
پسر گفت:شلیک نمیکنه،نمیدونم چرا؟
وارسی کردیم تیربار سالم بود دیدیم انگشت سبابه پسر قطع شده،تیرخورده بود و نفهمیده بود😞
با انگشت دیگرش سروع کرد به تیر اندازی کردن
بعداز عملیات دیدیم ناراحته.انگشتش رو باندپیچی کرده بود.
خواستیم بهش دلداری بدیم گفتیم شاید غصه انگشتشو میخوره.
بهش گفتیم:ای بابا بچه ها شهید میشن،یک بند انگشت که این حرف هارو نداره.
گفت:ناراحت انگشتم نیستم از این ناراحتم که دیگه نمیتونم درست تیراندازی کنم.
♡شهیدگمنام♡
@azkarkhetasham