eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
از کرخه تا شام 🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 قسمت سیزدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨بی تو هرگز✨ 🍃برگشتم خونه ... اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم ... حس بیرون رفتن نداشتم ... همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ... حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... 🍃مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ... دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ... یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ... خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ... 🍃چند ماه طول کشید ... کم کم آروم تر شدم ... به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ... 🍃مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد ... همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن ... دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ... هر چند دیگه امیرحسین من نبود ... بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... امیرحسین از اول هم مال من بود ... اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ... . 🍃از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... ✍ادامــــــه دارد .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham
از کرخه تا شام : خاطره از جانبازان دفاع مقدس ✨والفجر ۸ مجروح شده بود . برده بودنش یکی از بیمارستان های شیراز . حافظه اش رو از دست داده بود . کسی رو نمیشناخت حتی اسمش رو هم فراموش کرده بود. پرستاران یکی یکی اسمهارو می گفتن بلکه عکس العمل نشون بده. به اسم ابوالفضل که میرسیدن شروع می کرد به سینه زدن. خیال کرده بودن اسمش ✨ابوالفضله!!✨ رفته بودم یکی از بیمارستانهای شیراز . گفتن : اینجا مجروحی بستریه که حافظه اش رو از دست داده فقط می دونن اسمش ابوالفضله!! رفتم دیدنش تا دیدمش شناختمش . عباس بود . عباس مجازی !!بهشون گفتم : این مجروح اسمش عباسه ابوالفضل نیست ! گفتن : ما ها اسمی که آوردیم عکس العمل نشان نداد! وقتی گفتیم ابوالفضل شروع کرد به سینه زدن . فکر کردیم اسمش ابوالفضله! عباس میون دار هییت بود . توی سینه زنی اونقدر ابوالفضل ابوالفضل می گفت که از حال میرفت بسکه با اسم ابوالفضل سینه زده بود ، این کار شده بود ملکه ذهنش . 🍂همه چیز رو فراموش کرده بود الا سینه زدن با شنیدن اسم ابوالفضل... کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham
از کرخه تا شام قسمت چهاردهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨من و خدای امیرحسین✨ 🍃من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... 🍃دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... 🍃زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... 🍃بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... 🍃برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... 🍃بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... 🍃هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ... 🍃کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... ✍ادامــــــه دارد .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سیب🍎سرخی سر نیزه است دعاکن من نیز این چنین کال نمانم به شهادت برسم سید ابراهیم میگفت: دفعه اول که به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد از کنار من ولی به من چیزی نشد.... گفتم شاید مشکل مالی دارم و خدا نخواسته شهید بشم... آمدم ایران و مباحث مالی خودم را حل کردم. دفعه دوم که رفتم سوریه باز خمپاره خورد کنار من و به من چیزی نشد... گفتم شاید وابستگی به خانواده و بچه هاست که نمیذاره شهید شم. اومدم ایران و از بچه ها دل بریدم و برای بار سوم که به سوریه اعزام شدم در عملیاتی ترکش خوردم و مجروح شدم ولی شهید نشدم. من کجا و باشهیدان زندگی؟❤️ من کجا و قصه ی رزمندگی؟❤️ من کجا و دیدن وجه خدا؟❤️ به ایران آمدم نزد عارفی رفتم و از او مشکلم رو پرسیدم ایشان گفتند:من کان الله کان الله له تو برای خدا به جبهه نمیروی برای شهادت میروی نیتت را درست کن خدا قبولت میکند. پدرش میگفت:ایندفعه آخر که مصطفی(سیدابراهیم) عجیب بال و پر در آورده بود و دیگر زمینی نبود.. رفت و به آرزویش❤️ رسید... شهید سید مصطفی صدرزاده در شب عاشورای 1394 در دفاع از حرم عمه سادات شهید شد 🌸شادی ارواح طیبه شهدا و تعجیل در ظهور امام زمان صلوات🌸 @azkarkhetasham
از کرخه تا شام 🌹بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹 قسمت پانزدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨دست های خالی✨ 🍃توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ... چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... 🍃دل توی دلم نبود ... داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... 🍃انگلیسی بلد بود ... خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ... راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... 🍃چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت ... 🍃اونجا همه خانم بودند ... هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ... همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ... 🍃حس فوق العاده ای بود ... مهمان نواز و خون گرم ... طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... 🍃مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ... چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ... یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ... حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... 🍃سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ... نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... . 🍃اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... ✍ادامــــــه دارد .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham
یه پلاک با یه ساک میبینی که همین دوقلم مونده رفقات اومدن چرا پس بابائیم توسوریه جامونده😔 ♡شهیدجاویدالاثر محمد بلباسی♡ @azkarkhetasham
از کرخه تا شام 🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 قسمت شانزدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨اسیر و زخمی✨ 🍃از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ... صورت مملو از خشم ... وقتی چشمش به من افتاد، عصبانیتش بیشتر شد ... رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با حجاب می دید ... 🍃مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ... عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... 🍃وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ... هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ... با عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ... چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ... تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... 🍃هنوز به خودم نیومده بودم که کتک مفصلی خوردم ... مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... 🍃اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ... به زحمت می تونستم نفس بکشم ... دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ... تمام بدنم کبود شده بود ... صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ... حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... 🍃بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ... کسی سراغم نمی اومد ... خودم هم توان حرکت نداشتم ... تا اینکه بالاخره مادرم به دادم رسید ... 🍃چند تا از دنده ها و ساعد دست راستم شکسته بود ... کتف چپم در رفته بود ... ساق چپم ترک برداشته بود ... چشم چپم از شدت ورم باز نمی شد و گوشه ابروم پاره شده بود ... 🍃اما توی اون حال فقط می تونستم به یه چیز فکر کنم ... امیرحسین، بارها، امروز من رو تجربه کرده بود ... اسیر، کتک خورده، زخمی و تنها ... چشم به دری که شاید باز بشه و کسی به دادت برسه ... ✍ادامــــــه دارد .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham
از کرخه تا شام ♡شهید گمنام غریب ترین کلمه است... مظلوم ترین کلمه..... کلمه های ناگفته... دردهای ناگفته.... حرفهای نزده.... بغض های سرخورده... ♡شهید گمنام یعنی👇 هنوز مادری منتظر است... هنوز پدر شکسته ای امیدوار است... ♡شهید گمنام یعنی👈دلتنگی فرزندی برای پدرش که حتی مزار هم ندارد یعنی اشک های سرد زنی برای گمنام بودن مرد زندگیش.... ♡شهید گمنام یعنی فقط چند استخوان... یعنی غربت... یعنی پلاکی گم شده ... شهید گمنام یعنی پسرم بیا... یعنی پدرم به چند استخوانتم راضی ام فقط بیا... ♡شهید گمنام یعنی معلوم نیست چگونه شهید شده است؟ گرفتار آب های خروشان اروند شده؟ یا انتهای کانال کمیل آرام گرفته؟ شاید هم در طلائیه و شلمچه و شرق بصره غریب مانده است.....😔 🌸نثار شادی ارواح شهدای گمنام صلوات🌸 @azkarkhetasham
چشمشان که به مهدی افتاد،از خوشحالی بال در آورده اند. دورش کردند و شروع کردن به شعاردادن: "فرمانده آزاده آماده ایم آماده" هرکسی دستش به مهدی میرسید امانش نمیداد شروع میکرد به بوسیدن. خلاصه به هر سختی بود از چنگ بچه های بسیجی خلاص شد،اما به جای اینکه از این همه ابراز محبت خوشحال بشه،با چشمانی پر از اشک به خودش نهیب میزد: 《مهدی خیال نکن کسی شدی که اینا اینقدر بهت اهمیت میدن،تو هیچی نیستی،تو خاک پای این بچه بسیجی هایی....》 ♡شهید مهدی زین الدین♡ @azkarkhetasham
🌹بسم رب الشهدا والصدیقین 🌹 قسمت هفدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨فرار بزرگ✨ 🍃حدود دو ماه بیمارستان بستری بودم ... هیچ کس ملاقاتم نیومد ... نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ... حتی اجازه خارج شدن از اتاق رو نداشتم 🍃دو ماه تمام، حبس توی یه اتاق ... ماه اول که بدتر بود ... تنها، زندانی روی یک تخت ... 🍃توی دوره های فیزیوتراپی، تمام تلاشم رو می کردم تا سریع تر سلامتم برگرده ... و همزمان نقشه فرار می کشیدم ... بالاخره زمان موعود رسید ... وسایل مهم و مورد نیازم رو برداشتم ... و فرار کردم ... 🍃رفتم مسجد و به مسلمان ها پناهنده شدم ... اونها هم مخفیم کردن ... چند وقت همین طوری، بی رد و نشون اونجا بودم ... تا اینکه یه روز پدرم اومد مسجد ... 🍃پاسپورت جدید و یه چمدون از وسایلم رو داد به روحانی مسجد ... و گفت: بهش بگید یه هفته فرصت داره برای همیشه اینجا رو ترک کنه ... نه تنها از ارث محرومه ... دیگه حق برگشتن به اینجا رو هم نداره ... 🍃بی پول، با یه ساک ... کل دارایی و ثروت من از این دنیا همین بود ... حالا باید کشورم رو هم ترک می کردم ... 🍃نه خانواده، نه کشور، نه هیچ آشنایی، نه امیرحسین ... کجا باید می رفتم؟ ... کجا رو داشتم که برم؟ ... ✍ادامــــــه دارد .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham
از کرخه تاشام 🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 قسمت هجدهم داستان دنباله دار عاشقانه ای برای تو: ✨بی پناه✨ 🍃اون شب خیلی گریه کردم ... توی همون حالت خوابم برد ... توی خواب یه خانم رو دیدم که با محبت دلداریم می داد ... دستم رو گرفت .. سرم رو چرخوندم دیدم برگشتم توی مکتب نرجس ... 🍃با محبت صورتم رو نوازش کرد و گفت: مگه ما مهمان نواز خوبی نبودیم که از پیش مون رفتی؟ ... 🍃صبح اول وقت، به روحانی مسجد گفتم می خوام برم ایران ... با تعجب گفت: مگه اونجا کسی رو می شناسی؟ ... گفتم: آره مکتب نرجس ... باورم نمی شد ... تا اسم بردم اونجا رو شناخت ... اصلا فکر نمی کردم اینقدر مشهور باشه ... 🍃ساکم که بسته بود ... با مکتب هم تماس گرفتن ... بچه های مسجد با پول روی هم گذاشتن ... پول بلیط و سفرم جور شد ... 🍃کمتر از هفته، سوار هواپیما داشتم میومدم ایران ... اوج خوشحالیم زمانی بود که دیدم از مکتب، چند تا خانم اومدن استقبال من ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... از اون جا به بعد ایران، خونه و کشور من شد ... ✍ادامــــــه دارد .... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کانال از کرخه تا شام @azkarkhetasham