#خاطرات_جبهه
#شهید_حاج_حسین_خرازی
ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﮐﻪ ﺭﻓﺖ، ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﻰ ﻫﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﺮﮐﺶ ﺗﻮﻯ ﭘﺎﯾﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ، ﺗﻨﻬﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﯾﮏ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ ﺗﻮﯾﺶ . ﻫﻰ ﺩﺳﺖ ﻣﻰ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ . ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﻣﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ . ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰ ﮔﺮﻓﺖ ﻣﻰ ﮐﺸﯿﺪ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻧﻤﻰ ﺷﺪ .
ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ . ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﺭﻓﺖ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ . ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﮐﻪ ﺯﺧﻤﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭﻯ ﺯﻣﯿﻦ، ﺯﯾﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﺩﺍﻍ .
ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ ﻣﻰ ﺷﺪﻧﺪ . ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ . ﮔﻔﺖ « ﺑﺎﺑﺎ ! ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻧﻤﻰ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﮐﻨﻢ . ﺍﻵﻥ ﻣﻰ ﻣﯿﺮﻥ ﺍﯾﻨﺎ . ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . »
ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ، ﯾﮑﻰ ﯾﮑﻰ ﺳﺮﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ، ﺩﺳﺖ ﻣﻰ ﮐﺸﯿﺪ ﺭﻭﻯ ﺳﺮﻣﺎﻥ .
- ﻧﯿﮕﺎ ﮐﻦ . ﺻﺪﺍﻣﻮ ﻣﻰ ﺷﻨﻮﻯ؟ ﻣﻨﻢ . ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺮﺍﺯﻯ .
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ
🌹هدیه به روح پاک حاج حسین خرازی و همه شهدا صلوات🌹
از کرخه تا شام 👇👇
@azkarkhetasham
#خاطرات_جبهه
#قوطی_کمپوت
در نامه نوشته بود:
«برادر رزمنده سلام، من یک دانش آموز دبستانی هستم. خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.
با مادرم رفتم از مغازه بقالی کمپوت بخرم. قیمت هر کدام از کمپوت ها رو پرسیدم، اما قیمت آنها خیلی گران بود، حتی کمپوت گلابی که قیمتش ۲۵ تومان بود و از همه ارزان تر بود را نمی توانستم بخرم.
آخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست . در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت را دیدم برداشتم و چند بار با دقت آن را شستم تا تمیز تمیز شد. حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم، هر وقت که تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال بشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم.»
بچه ها تو سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند، آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود...
📚منبع مطلب سایت های مرتبط با خاطرات شهدا
🌹هدیه به روح همه شهدای گمنام صلوات🌹
از کرخه تا شام ( مروری بر خاطرات، عکس و زندگی نامه شهدا)👇👇
@azkarkhetasham
#خاطرات_جبهه
#طنز_شهدا
خرمشهر بوديم !
آشپز وكمك آشپز ، تازه وارد بودند و با شوخي بچه ها ناآشنا . آشپز ، سفره رو انداخت وسط سنگر و بعد بشقاب ها رو چيد جلوي بچه ها .رفت نون بياره كه عليرضا بلند شد و گفت : (( بچه ها ! يادتون نره ! )) آشپزاومد و تند و تند دوتا نون گذاشت جلوي هر نفر ورفت . بچه ها تند نون هارو گذاشتند زير پيراهنشون . كمك آشپز اومد نگاه سفره كرد . تعجب كرد . تند و تند براي هرنفر دوتا كوكو گذاشت ورفت . بچه ها با سرعت كوكوها رو گذاشتند لاي نون هائي كه زير پيراهنشون بود . آشپز و كمك آشپز اومدن بالا سر بچه ها . زل زدند به سفره . بچه ها شروع كردند به گفتن شعار هميشگي :(( ما گشنمونه ياالله ! )) . كه حاجي داخل سنگر شد و گفت: چه خبره ؟ آشپز دويد روبروي حاجي و گفت : حاجي ! اينها ديگه كيند ! كجا بودند! ديوونه اند يا موجي ؟!! . فرمانده با خنده پرسيد چي شده ؟ آشپز گفت تو يه چشم بهم زدن مثل آفريقائي هاي گشنه هرچي بود بلعيدند !! آشپز داشت بلبل زبوني ميكرد كه بچه ها نونها و كوكوهارو يواشكي گذاشتند تو سفره . حاجي گفت اين بيچاره ها كه هنوز غذاهاشون رو نخوردند ! آشپز نگاه سفره كرد . كمي چشماشو باز وبسته كرد . با تعجب سرش رو تكوني داد و گفت : جل الخالق !؟ اينها ديونه اند يا اجنه ؟! و بعد رفت تو آشپزخونه ..هنوز نرفته بود كه صداي خنده ي بچه ها سنگرو لرزوند....
🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹
از کرخه تا شام
@azkarkhetasham