#سیره شهدا
فرمانده سپاه زيركوه بود.
ازدواج كه كرديم، ازش خواستم همـراهش بروم.
رفتيم به يك ده سرِ مرز.
زندگيمان را آنجا با نصف وانت اسباب و اثاثيـه و تـوي يـك اتـاق
محقر و خشتي شروع كرديم.
آنجا نه آب داشت، نـه بـرق، نـه درمانگـاه، نـه مدرسـه و نـه خيلـي
چيزهاي ديگر
در عوض تابستان گرماي شديد داشت و زمستان سرما
مدتي تحمل كردم و ماندم
بعد از آن طاقتم طاق شد
گفتم: «بريم يك جاي بهتر.»
قبول نكرد.
گفت: «اين ده هم جزء كـشور ماسـت. مـردم اينجـا هـم ايراني هستن!
#شهید_محمدناصر_ناصری
@azkarkhetasham