از کرخه تا شام
🕊 چون سرمه می وزی، قدمت روی دیده هاست لطف خط شکسته بـه شیبِ ڪشیده هاست.. #شـهید_حمید_آسنجرانی🌷
#خاطرات_شھــدا
💠لباس سپاه،آخرین لباس من
🔰داشتم در حیاط خانه🏠 لباس میشستم سرم به کار خودم بود که دیدم یک نفر با مشت به در میکوبد، دلم ریخت😰 صدای حمید از آن طرف در میآمد که فریاد میکشید «در را باز کن»😳 وقتی داخل شد دور حیاط میچرخید و میگفت: «مامان مژده بده🎉 .. دانشگاه قبول شدم».
یک روزنامه 🗞در دستش بود که آن را جلوی چشمانم باز کرد دور اسم خودش در ستون قبولیهای دانشگاه 🏢امام حسین (ع) خط کشیده بود. اشک نشست توی چشمانم صورت ماهش را بوسیدم. گفتم: «مادر، خدا را شکر 😍که به آرزویت رسیدی» و همان جا برایش از خدا عاقبت به خیری خواستم.
🔰اولین باری که از دانشگاهش🎓 در اصفهان به دیدن ما آمد، لباس سبز سپاهیاش را پوشیده بود؛ دلم صعف رفت برای آن قد رشیدش😇، از نوجوانی که قد کشیده بود دیگر تپل و سنگین نبود.☺️
آن قدر ورزش میکرد که ورزیده و سرحال بود، نگاهم کرد و گفت: «مامان بهم مییاد؟»🙈 قربان صدقهاش رفتم و گفتم: «معلومه بهت مییاد مادر..»👌 لبخندی زد 😊و گفت: «خوب نگام کن مامان... این لباس لباس آخر منه...»‼️
🔰دل چرکین شدم. بغضم گرفتم.😥. گفتم چرا با این حرفها دلم را میخراشی.. آمد بغلم و گفت❗️: «مرگ حقه. دور و برت رو نگاه کن.. همه میرن💯.. یه روزم نوبت منه.. مرگ قسمت همه است مامان.. فقط دعا کن من با افتخار بمیرم.. دعا کن شهید 🕊شم...»😇
بعد از شهادتش بود که یک بار دیگر این جملهها را دیدم.. با 📝خط خودش..
✍راوی؛مادر شـهید
#شـهید_حمید_آسنجرانی🌷
#سـالروز_ولادت
@azkarkhetasham