#خاطرات_شهدا
سه روز بود که محمودرضا از سوریه برگشته بود.
گوشیش زنگ خورد و بعد صحبت گفت :
فردا دوباره میرم سوریه . ناکس ها خط رو گرفتن و باید بریم و کاری کنیم .
گفتم : خب اونهایی که اونجا هستن کاری کنن ...
تو تازه سه روزه اومدی ؛ زن و بچه ات گناه دارن ...
بعد برادر خانمش می گفت که من توی ماشین بهش گفتم :
محمودرضا سیم کارت گوشیت رو در بیار و دست زن و بچت رو بگیر و ببر تبریز .
اصلا یک ماه برو ... از اونجا که برات برگ ماموریت نمیدن ؛ از اینجا هم که کسی نمیگه برو سوریه ...
اصلا برو تبریز و اونجا در سپاه عاشورا خدمت کن ، چه فرقی می کنه محل خدمت ...
ولی محمودرضا جواب داد :
کسی منو به سوریه نمی فرسته و من خودم میرم ...
ضمنا بهم گفت :
تو شهید نمیشی ، چون در بند دنیا و زن و بچه ای و منو هم دعوت می کنی به این گونه بودن ...!!
به روایت برادر مدافع حرم
#شهیدمحمودرضا_بیضایی
🌹شادی ارواح همه شهدا صلوات🌹
@azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛
با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛
رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم .
بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت:
اگر خاطرت باشد این افسر
قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم...
نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا
مدافع حرم
#شهیدمحمودرضا_بیضایی
« اللهم عجل لولیک الفرج »
@azkarkhetasham