🍃خاطره شهدا🍃
سال 78، خیابان مولوی، دربه در دنبال یک جگرکی قدیمی میگشت...
همهچیز عوض شده بود. از مغازهها پرسوجو کرد.
چند روزی رفت و آمد
تا بالاخره پیدایش کرد.
در خانهشان را زد. پیرمردجگر فروش آمد بیرون.
علی خودش را معرفی کرد و پرسید «چهار سیخ جگر چقدر میشود؟»
پیرمرد همینطور نگاهش میکرد.
علی ادامه داد :
«بچه بودم، ابتدایی. شاید هم کمتر. آمدم جگرکی شما. چندسیخ جگر خوردم. پولش را ندادم و فرار کردم.» پیرمرد بهتش زده بود.
گفت «خب.»
علی کیف پولش را گرفت جلوی پیرمرد. سرش را انداخت پایین و گفت «حلال کنید. هرچقدر میخواهید بردارید.»
پیرمرد یک دویست تومنی برداشت و گفت
«نوش جانت پسرم. این را برمیدارم فقط برای یادگاری، تا یادم نرود حق دیگران را ضایع نکنم.»
پول را گذاشت زیر شیشه میزش و زیر لب گفت
«هنوز هم باورم نمیشود این همه دنبالم گشتی فقط برای همین....؟»
#شهید_علی_محمودوند 🕊
@azkarkhetasham