#بسـم_الـرب_الشـہدا
🕊گاهی خادمی شهدا سخت میشود...
🕊🕊گاهی نوشتن از شهدا بی نهایت سخت میشود...
😔گاهی دلمان صدتا چاک میشود آنجا همسر شهید گفت :غذای مورد علاقه آقاسید تا سه روز دست نزده روی گاز ماند
#همسر_شهید_سیدمحمدحسین_میردوستی
😔جان دادیم آن جا که برادر شهید گفت :لحظه تولد زینب حضور حاج محمد را زیبا درک میکردیم #برادر_شهید_محمد_بلباسی
😔مردیم زنده شدیم آنجا همسر شهید از #یادت_باشد
#یادم_هست گفت
#همسرشهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
😔گریه کردیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_امنیت_پویا_اشکانی با آن سن کمش از چهل دو روز امیدش برای برگشت همسرش از کما گفت
😔قلبمان در حال سکته بود آنجا که #پدر_شهید_فاطمیه_محمدحسین_حدادیان از وداع با روضه مصور علی اکبرخود گفت
😔مردیم زنده شدیم آنجا که #همسر_شهید_مدافع_وطن_کمیل_صفری_تبار از یاعلی ،یا امیرالمومنین خودش و کمیلش گفت
🌻گاهی خادم بودن سخت میشود چرا که تا چند روز هی میپرسی چگونه تحمل کردید خانواده شهدا
بیاید وفادار خون شهید باشیم
ارواح طیبه شهدا صلوات
#حرف_دل🌹
#التماس_ شهادت
از کرخه تا شام
@azkarkhetasham
برشی از کتاب #یادت_باشد
حمید هم مثل من وضعیت روحی مناسبی نداشت،چیزی نمی گفت ولی همین سکوت دنیایی از حرف داشت،راهش را انتخاب کرده بود ولی مگر می شد این دل عاشق را آرام کرد، از هم دوری می کردیم در حالی که هر دو می دانستیم چقدر این جدایی سخت و طاقت فرساست، به چند نفری زنگ زد و حلالیت طلبید،این حلالیت گرفتن ها و عجله برای به سرانجام رساندن کارهای نیمه تمام خبر از سفری بی بازگشت می داد، هیچ مرهمی برای دل عاشقم پیدا نمی کردم.
چند دقیقه که گذشت حمید به آشپز خانه آمد و روی چهار پایه نشست،با این که مشغول آشپزی بودم سنگینی نگاهش را حس می کردم،بغض کرده بودم، سعی می کردم گریه نکنم و خودم و عادی جلوه بدهم،تا کنارم ایستاد و نگاهش به نگاهم گره خورد دیگر نتوانستم جلوی اشک هایم را بگیرم، با گریه من اشک حمید هم جاری شد.
دستم را گرفت و با صدای لرزان پر از حزن و دل تنگی در حالی که اشک هایم را پاک می کرد گفت:«فرزانه،دلم رو لرزوندی ولی ایمانمو نمی تونی بلرزونی!».
تا این جمله را گفت تکانی خوردم ،با خودم گفتم :«چکار داری می کنی فرزانه؟تو که نمی خواستی از زن های نفرین شده روزگار باشی پس چرا حالا داری دل همسرتو می لرزونی؟».
نگاهم را به نگاهش دوختم و به آرامی دستم را از دستش کشیدم وگفتم:«حمید خیلی سخته،من بدون تو روزم شب نمیشه،ولی نمی خوام یاریگر شیطان باشم،تو رو به امام زمان(عج) می سپارم،دعا می کنم همه عاقبت بخیر بشیم».
لبخند روی لب هایش نشست،لبخندی که مرهم دل زخمی ام بود،کاش می توانستم این لبخند را قاب کنم و به دیوار بزنم و تا همیشه نگاهش کنم تا ایمانم از سختی روزگار متزلزل نشود،این حرف ها هم حمید را آرام کرد و هم وجود متلاطم مرا به ساحل آرامش رساند، گفت:«یادت رفته تو بهترین روز زندگیمون برای شهادتم دعا کردی؟».
پرسیدم:«چطور؟روزهایی که پیش تو بودم همه قشنگ بوده،کدوم روز منظورته؟».
گفت:«یادته سر سفره عقد بهت گفتم دعا کن آرزوی من برآورده بشه،من همون جا از خدا خواستم زودتر شهید بشم، تو هم از خدا خواستی دعای من هر چی که هست مستجاب بشه».
شبیه کسی که سوار ماشین زمان شده باشد ذهنم به لحظات عقدمان پر کشید،روزی که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته بود،خیلی دیر رسید ولی حالا خیلی زود می خواست برود!باید خوشحال می بودم یا ناراحت؟ برای نبودنش پیش خودم دعا کرده بودم یا برای جدایی و آسمانی شدنش؟
#یادت_باشد...
به روایت همسر شهید
حمید سیاهکالی مرادی
شهید مدافع حرم
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
برشی از کتاب#یادت_باشد
سر بستن ساک وسایلش کلی بحث کردیم،خواستم وسایلش را داخل چمدان تک نفره چرخ دار بچینم،کلی لباس و وسیله شخصی ردیف کردم،همین که داخل چمدان چیدم حمید آمد و دانه دانه برداشت قایم کرد و یا پشت مبل ها می انداخت،برایش بیسکوییت خریده بودم،بیسکوییت آن مدلی دوست نداشت،شوخی و جدی گفت:«چه خبره این همه لباس و وسایل و خوراکی،به خدا فردا همکارای من یدونه لباس انداختن داخل یه نایلون اومدن،اون وقت من باید با چمدان و عینک دودی برم بهم بخندن،من با چمدان نمیرم!وسایلمو داخل ساک بچین»،فقط یک ساک داشت،آن هم برای باشگاه کاراته اش بود،گفتم:«ساک به این کوچکی،چطور این همه وسایلو جا کنم؟!»،بالاخره من را مجاب کرد که بیخیال چمدان شوم،با این که ساک خیلی جمع و جور بود همه وسایل را چیدم الا همان بیسکوییت ها،بین همه وسایلی که گذاشته بودم فقط از قرآن جیبی خوشش آمد،قرآن کوچکی که همراه با معنی بود،گفت:«این قرآن به همه وسایلی که چیدی می ارزه».
شماره تماس خودم، پدر و مادرش و پدرم را داخل یک کاغذ نوشتم.بین وسایل گذاشتم که اگر نیاز شد خودش یا همکارانش با ما در ارتباط باشند.برایش مسواک جدید قرمز رنگ گذاشتم،می خواست مسواک سبز رنگ قبلی را داخل سطل آشغال بیندازد،از دستش گرفتم و گفتم:«بذار یادگاری بمونه!»،من را نگاه کرد و لبخند زد،
انگار یک چیزهایی هم به دل حمید و هم به دل من برات شده بود.
#یادت_باشد
به روایت همسر شهید
حمید سیاهکالی مرادی
شهید مدافع حرم