از کرخه تا شام
#روایٺــ_عِـشق
کمال تبریک و هدیه مناسبتهای مهم را هیچگاه فراموش نمیکرد. حتی زمانیکه ماموریت بود، با ارسال پیامک تبریک میگفت.
او از هر ماموریتی که برمیگشت، سوغات میآورد. از علاقه من به گل رز اطلاع داشت و همیشه برایم گل میخرید. او دوره پیوند گل را گذرانده و راهرو منزلمان را به گفته خود، تبدیل به یک بهشت کوچک کرده بود.
همیشه میگفت، «هرگلی که شما دوست داشته باشی را قلمه میزنم تا با دیدن آن جان تازه بگیری و لذت ببری.» کمال تمام تلاش خود را میکرد تا خانواده اش در آرامش کامل زندگی کنند. هنوز هم در فصل بهار راهرو منزل ما همچون بهشتی کوچک، زیبا و دلربا میشود.
به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_کمال_شیرخانی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۵۵/۱/۱۵ لواسان ، تهران
شهادت : ۱۳۹۳/۴/۱۴ سامرا ، عراق
@azkarkhetasham
#شهیدانه
يکبار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا مياري؟! از آموزش و پــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني!
نگاهي به صورتم انداخت و گفت••{ روزي رسان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيلهام. من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جایی که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.}•••
#شهید_ابراهیم_هادی
@azkarkhetasham
#لالههای_آسمونی
با ابراهیم تصمیم گرفتیم تا یک روز قبل از رفتن به جبهه ی مهران، برای تفریح و هواخوری بیرون برویم؛ چون ابراهیم تازه دایی شده بود، اصرار کرد که به جای رفتن به مناطق تفریحی به منزل خواهرش برویم تا او قبل از رفتنش به جبهه، بتواند خواهرزاده جدیدش را ببیند. مخالفت من فایده نداشت و به اجبار به خانه ی خواهرش رفتیم.
ابراهیم همین که بچه را دید، فوراً آن را از گهواره بیرون آورد و شروع کرد به بوسیدن. رو به خواهرش کرد و گفت: «آبجی! اسم این کوچولو را چی گذاشتی؟!»
خواهرش گفت:«حسین!»
ابراهیم بلند شد، رفت یک ماژیک قرمز پیدا کرد و برگشت. پشت پیراهن سفید نوزاد با آن ماژیک قرمز نوشت:
«یا حسین شهید! ما را بطلب.»
همه شروع کردیم به خندیدن. به ابراهیم گفتم:
«ابراهیم! این چه جمله ای بود که نوشتی؟!»
ابراهیم با حالت خاصی گفت:
- «از آنجایی که دوست دارم به کربلای حسین(ع) بروم و آرزو دارم که به دیدارش نائل شوم، برای همین این جمله را پشت پیراهن این طفل پاک که گناهی نکرده نوشتم تا شاید خدا دعایش را زودتر اجابت کند و به آبروی این نوزاد، امام حسین(ع) مرا بطلبد... .»
#شهید_ابراهیم_امیرصادقی
#سالروز_شهادت
ولادت : ۱۳۴۷/۶/۱ تنکابن ، مازندران
شهادت : ۱۳۶۵/۴/۱۴ مهران
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
یکی از فرماندهان حزب دموکرات روبهروی حاج احمد در مریوان میجنگید، به گوش حاج احمد میرسد که زن و بچه فرمانده حزب دموکراتِ ضد انقلابِ دشمنِ تو، در همین شهر مریوان با فقر دارد دست و پا میزند و کسی را ندارد که کمکش کند، احمد ، ساعت ۱۱ شب بلند میشود و به خانه دشمن ضد انقلاب خود میرود، درب خانه را میزند، زن با ترس درب خانه را می،بندد که حاج احمد پای خود را لابه لای درب می گذارد و به او می گوید: نترس خواهرم؛ منمتوسلیانم، زن با لحن و برخورد احمد آرام میشود، احمد دست در جیبش میکند و میگوید: من ماهی چهار هزار تومان حقوق میگیرم، بیا این دو هزار تومان مال تو و دو هزار تومان هم مال من! خدا بزرگ است می رساند.
#حاج_احمد_متوسلیان
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#سیره_شهید
جلیل هر زمان از اداره به خانه می آمد تمام خستگی هایش را پشت در می گذاشت و با لبخند وارد خانه می شد. با شور و نشاط خاصی که داشت با صدای بلند سلام می کرد. در این 18 سال روزی نشد که با بی حوصلگی آشپزی کنم همیشه با عشق به همسر و فرزندانم و با تمام وجود آشپزی می کردم.
روزهای پنج شنبه زودتر از ایام هفته تعطیل می شد و به خانه می آمد . سفره را پهن میکردم . محمد و مریم با وجود گرسنگی شدیدی که داشتند، غذا نمیخوردند. همه منتظر آمدن یک نفر بودیم که جمعمان کامل شود و با هم بر سر یک سفره بنشینیم .
روزهای جمعه نیز در خدمت خانه بود. نمی گذاشت به چیزی دست بزنم. تمام کارهای خانه را انجام می داد . از ظرف شستن تا جارو کردن خانه . گاهی دلم برایش می سوخت و به او کمک می کردم . سریع کارها را تمام می کرد غذا را می پخت تا به خطبه های نماز جمعه برسد. اکثرا با دخترم به نماز جمعه می رفت . و در راه بر گشت برای مریم تنقلات می خرید و باهم می خوردند و قتی نزدیک خانه می شد دست و صورتش را می شست که من متوجه نشم..
وقتی هم برمی گشتند سفره را پهن می کردم و همه دور هم جمع می شدیم من و محمد با اشتها غذا میخوردیم ولی آنها نه .... بعدها متوجه شدم که پدر و دختر یواشکی تنقلات می خوردند و سیر بودند که غذا نمیخوردند....
به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_جلیل_خادمی
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۵۶/۴/۱۵ فسا ، شیراز
شهادت : ۱۳۹۴/۸/۲۴ سامرا ، عراق
@azkarkhetasham
فرازی از وصیتنامه شهید احمد مکیان
وصیتنامه شهید این روزها تنها چیزی است که علاوه بر یاد و خاطره اش برایشان مانده است، یادگاری که سطر به سطرش را ازبرند و برایمان اینطور میخوانند:
خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار ماندهایم، خدایا هیاهوی بهشت را میبینم، چه غوغایی! حسین به پیشواز یارانش آمده، چه صحنهای! فرشتگان ندا میدهند که همرزمان ابراهیم! همراهان موسی! همدستان عیسی! همکیشان محمد! همسنگران علی! همفکران حسین علیهالسلام! همگامان خمینی و خامنهای از سنگر کربلا آمدهاند، چه شکوهی!
این دل نوشته را در حالی مینویسم که هیچ امیدی به شهادت ندارم، مگر به فضل خداوند متعال، زیرا ما بندهی نافرمان بردار درگاه خداوند بودهایم که اگر بخواهیم خود را از شهدا و شاهدان حقانیت خداوند تبارکوتعالی بدانیم دچار جرم دیگری شدهایم کاش چندین جان داشتم و آنها را پای رهبرم و کوی و عشق حسین میریختم و بهاندازهی یک لبخند او را شاد می کردم .
#شهدا را یاد کنیم با ذکر یک صلوات
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
اکثر مواقع اصلا صحبت نمیکرد. به خصوص در مورد کارهایش در سوریه سکوت خاصی داشت.
یک بار یادم هست دیدم داخل مسجد نشسته است. چند وقت قبلش خوابی در موردش دیده بودم. از او پرسیدم: «کی رسیدی؟» گفت: «یک هفته ای است از سوریه آمدهام.» گفتم: «خواب دیدم مجروح شدهای؟»
گفت: «چطور؟» گفتم: «خواب دیدم ران پای راستت مجروح شده است.» توجهش جلب شد و گفت: «خوابت را از ابتدا برایم بگو.» میخواست بداند آخر خوابم شهید شده است یا نه. گفت: «من لایق شهادت نیستم.» گفت:«دقیقا از همین ناحیه ران پای راست به من ترکش اصابت کرد و مجروح شدم.»
شهید مدافع حرم نوید صفری
#سالروز_ولادت
@azkarkhetasham