نام و نام خانوادگی: سید مهدی موسوی
تاریخ تولد: ۱۳۶۳/۷/۱۵
محل تولد: اهواز
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۴/۱۰
در تاریخ پانزدهم مهرماه سال شصتوسه در اهواز و در یک خانواده سنتی و مقید به اصول مذهبی، به دنیا آمد. از همان دوران کودکی شجاع بود و نترس اما با همه مهربان و رئوف بود.
کلاس اول را در کشور عمان و مابقی مقاطع را در اهواز ادامه داد، آخر پدر فرهنگی بود و بنا به اقتضای شغل ایشان که دبیر فرزندان شاغلین در سفارت ایران واقع در عمان بود، با خانواده به آنجا رفته بود. در آپارتمان آنها چندین خانواده با ملیتهای مختلف زندگی میکردند، فیلیپینی، کویتی، عربستانی و … که مهدی با همه آنها ارتباط گرم و صمیمی داشت و مورد محبت آنها قرار میگرفت.
حدود سال ۷۶ بود که مادر تصمیم گرفت مهدی را نزد یکی از خانمهای همسایه که معلم زبان خارجه بود ببرد تا بهطور خصوصی زبان انگلیسی را فرابگیرد. مدت زمان زیادی از بازگشت مادر به خانه نگذشته بود که مهدی نیز به خانه برگشت و از وضع نامناسب پوشش زن همسایه به مادر گلایه میکرد و دیگر حاضر به رفتن نشد.
پس از اخذ دیپلم به خدمت سربازی رفت و پس از آن در رشته مورد علاقهاش یعنی کامپیوتر در دانشگاه آزاد واحد اهواز قبول شد.
مهدی فعالیتهای خویش را در دانشگاه نیز شروع کرده بود. ازجمله دلواپسیهای ایشان در دانشگاه: جا انداختن درست مفهوم ولایت و داشتن التزام عملی به فرمان ولیفقیه، رعایت حدود روابط زن و مرد، بصیرت افزایی، استکبارستیزی و محرومیتزدایی بود.
هنوز چند ماهی از قبولی ایشان در دانشگاه نگذشته بود که به استخدام سازمان بازرگانی درآمد. همه خانواده از این بابت خوشحال بودند اما مهدی بیش از پیش احساس تکلیف میکرد، رفع تبعیض نژادی، مبارزه با رشوهخواری، رسیدگی به امور مستضعفان تنها بخشی از دلنگرانیهای ایشان بود. از لحظهای که مراجعهکنندهای به نزد او میآمد تا لحظهای که کار وی را به اتمام میرساند آروم و قرار نداشت تا جایی که در برخی موارد مورد اعتراض بعضی از همکاران قرار میگرفت.
پس از اشتغال آقا مهدی، خانواده تصمیم گرفتند برای سید آستین بالا بزنند. بعد از کلی تحقیق، بالاخره همسر ایدهآل خویش را پیدا کرد و این وصلت سر گرفت.
زندگی بر وفق مراد بود تا آنکه شیپور جنگ به صدا درآمد، جایی که مرد از نامرد شناخته میشد. جنگ، جنگ بشار اسد و مردم سوریه نبود بلکه جنگ اسلام و کفر بود، جنگی که در یک طرف آن (آمریکا، انگلیس، عربستان، اسرائیل و...) و در طرف دیگر آن شیعیان جهان اسلام بودند.
سربازهای سوری در زمان حمله شعار «یا بشار» سر میدادن اما سید به اونها یاد داده بود که هدف ما از جنگیدن نباید بشار اسد و یا دولت سوریه باشه بلکه باید به دنبال یک هدف والاتر باشیم، پس با شعار «یا حسین (ع)» نبرد رو آغاز و به پایان میرسونیم.
این کار سید مهدی باعث اعتراض سرداران و فرماندهان سوری شده بود، اما کلیه افراد گردان به اتفاق به فرماندهان خود پاسخ میدادند که ابوصالح به ما یاد داده که بگیم یا حسین (ع).
شب عملیات سید مهدی تسلیحات و تجهیزات موردنیاز گردان رو تحویل و بین نیروهای تحت امر خود توزیع میکند، توی گردان دویست نیروی سوری و هفت نیروی ایرانی خدمت میکرد.
مهدی جانشین گردانی بود که فرماندش به دلیل نامشخصی در عملیات حضور نداشته و مهدی رهبری و فرماندهی گردان رو به عهده می گیره.
تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۰ عملیات شروع میشود؛ و مهدی در آن عملیات به شهادت میرسد.
@azkarkhetasham
#کرامت_شهید
من اصلا شهيد رو نميشناختم تا حالا هم نديده بودمشون وقتي فهميدم كه توي دو هزار شهيد آوردن همين جوري اومدم توي مراسمش آخه دوتا از عمو هاي خودم هم شهيد هستند پدرم هم جانباز احساس دين كردم اومدم.
دو يا سه روز بعد خاكسپاري يك روز رو كردم به بنر عكسشون و گفتم حاج محسن من دلم خيلي كربلا ميخواد😔 واسطه شو من به احترام شما حجابم رو درست كردم خيلي ها رو بخشيدم...
حالا تو يك كاري براي من انجام بده حاجي واسطه شو از خانم زينب بخواه ما برات كربلا بگيريم...💔
تاريخ گذرنامه هامون گذشته بود...
باورتون نميشه يك هفته گذرنامه و ويزا و پول رديف شد چشم باز كردم ديدم نجفم...😭😭😭
🌹شهدا امام زادگان عشقند🌹
شهیـد مدافـع حـرم محسـن قوطاسلـو🍃
@azkarkhetasham
#شهیدانه
خدارافراموش نڪنید
مرتب بسم اللہ بگویید،
بایادوذڪرخداوعمل
براے رضاے خداخیلے از
مسائل حل میشود
#شهیدمحمدابراهیم_همت
@azkarkhetasham
زندگینامه شهید دانش آموز بهنام محمدی
بهنام در تاریخ ۱۳۴۵/۱۱/۱۲ در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به دنیا آمد. ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار. شهریور ۱۳۵۹ بود که شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند بمباران هم که می شد بهنام ۱۳ ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید.
از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن می دهد. مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ۳) مقابل عراقی ها ایستاده بودند بعد رئیس جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید. به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود. بهنام می رفت شناسایی چند بار او گفته بود ((دنبال مامانم می گردم گمش کردم)) عراقی ها فکر نمی کردند بچه ۱۳ ساله برود شناسایی رهایش می کردند .یکبار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند.
یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه ۷ عراقی را اسیر کرده بود احساس مالکیت می کرد به او گفتند که باید اسلحه را تحویل دهی می گفت به شرطی اسلحه را تحویل می دهم که به من حداقل یک نارنجک بدهید. آخر به او یک نارنجک دادند یکی گفت ((دلم برای عراقی های مادر مرده می سوزد که گیر بیفتند بهنام خندید))برای نگهبانی داوطلب شده بود به او گفتند((به تو اسلحه نمی دهیم ها))بهنام هم ابرو بالا انداخت و گفت ((ندهید خودم نارنجک دارم)) با همان نارنجک دخل یک جاسوس نفوذی را آورد.
شهر دست عراقی ها افتاده بود در هر خانه چند عراقی پیدا می شد که کمین کرده بودند یا داشتند استراحت می کردند خودش را خاکی می کرد موهایش را آشفته می کرد و گریه کنان می گشت خانه هایی را که پر از عراقی بود به خاطر می سپرد عراقی ها هم با یک بچه خاکی نق نقو کاری نداشتند گاه می رفت داخل خانه ها پیش عراقی ها می نشست مثل کر و لال ها از غفلت عراقی ها استفاده می کرد و خشاب و فشنگ و کنسرو بر می داشت همیشه یک کاغذ و مداد در جیبش داشت که نتیجه شناسایی را یاداشت می کرد پیش فرمانده که می رفت اول یک نارنجک سهم خودش از غنایم را بر می داشت بعد بقیه را به فرمانده می داد. زیر رگبار گلوله بهنام سر می رسید. همه عصبانی می شدند که تو آخر اینجا چکار می کنی برو تو سنگر……… بهنام کاری با ناراحتی بقیه نداشت کاسه آب را تا کنار لب هر کدام بالا می برد تا بچه ها گلویی تازه کنند.
خمپاره ها امان شهر را بریده بودند و درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود مثل همیشه بهنام سر رسید اما نارحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد کنار مدرسه امیر معزی (شهید آلبو غبیش) اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در ۱۳۵۹/۷/۲۸ پر کشید.
@azkarkhetasham
🍃 خاطره ای از امام خمینی و مادر چهار شهید دفاع مقدس🍃
عکـــس اول را در آورد : این پسر اولم محسن است ☺️
عکس دوم را گذاشت روی عکس محسن
این پسر دومم محمد است ، دوسال با محسن تفاوت سنی داشت 🍃
عکس سوم را آورد و گذاشت روی عکس محمد
رفت بگوید این پسر سومم...
سرش را بالا آورد دید شانه های امام خمینی(ره) دارد می لرزد... 😔
امام(ره) گریه اش گرفته بود 😓
فوری عکس هارا جمع کرد
زیر چادرش
و خیلی جدی گفت :
چهار تا پسرم رو دادم که اشکتو نبینم... 💔😔
#مادر_۴شهید_دفاع_مقدس
@azkarkhetasham