#فاطمیون
لشکر فاطمیون یک نیروی نظامی متشکل از شیعیان افغانستان هستند که هدف خود را مبارزه با ظلم علیه شیعه و مسلمانان در سراسر جهان میدانند.فرمانده فاطمیون، "علیرضا توسلی" اهل افغانستان با نام جهادی ابوحامد بود. این فرمانده خیلی باهوش و شجاع بود و مدیریت خوبی در عملیاتها داشت، وی همواره اهل گذشت بود و خیلی متواضع، میان دهها رزمنده فهمیده نمیشد که او یک فرمانده است بلکه مانند یک سرباز بود. «رضا بخشی» با نام جهادی «فاتح» فرزند خیرمحمد در 9 مهرماه سال 65 متولد شد و در نهم اسفند ماه سال 93 به شهادت رسید. او جانشین فرمانده لشکر فاطمیون بود.
یکی از عملیاتهای مشترک ابوحامد و فاتح ماجرای تل قرین بود. تل قرین منطقهای در سوریه است که موقعیت استراتژیک و حساسی دارد و این حساسیت به خاطر نزدیکی 15 کیلومتری به مناطق اشغالی فلسطین است. این نزدیکی باعث شده بود که تروریستهای مورد حمایت رژیم صهیونیستی این نقطه را به عنوان مرکز ثقل دیدهبانی و برای اشراف بر سایر مناطق انتخاب کنند. همه اینها دلایلی بود که توجه و تمرکز بر تل قرین بیش از سایر مناطق قرار بگیرد. وقتی تل قرین توسط رزمندگان فاطمیون آزاد شد، دشمن آشفته شد و تحمل این شکست برایش خیلی سنگین بود تا جایی که برای به دست آوردنش دست به عملیاتهای مختلفی زد.
برخی فرماندهان مقاومت نقل کردند که وقتی تل قرین به تصرف رزمندگان مقاومت درآمد، شاهد بودیم که چگونه موشکها یکی پس از دیگری از سوی مناطق اشغالی فلسطین به تل قرین شلیک میشود و این یعنی اسرائیل مستقیما وارد جنگ شده بود. هرچند حدود 17 شهید از رزمندگان فاطمیون برای حفظ این موقعیت منحصر به فرد جبهه مقاومت، جان خود را فدا کردند، اما اجازه ندادند دوباره این منطقه به چنگ تروریستها بیفتد. نهایتا فاتح در حال و هوای ایام فاطمیه سال 93، در تل قرین؛ 15 کیلومتری حائل مرز اسرائیل همراه با فرمانده خود ابوحامد هم زمان در یک مکان به شهادت رسید.
🌹هدیه به شهدای فاطمیون صلوات🌹
از کرخه تا شام
@azkarkhetasham
همـ نامـ مادر ساداٺـ:
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت نوزدهم: هم راز علی
🍃حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ...
- اتفاقی افتاده؟ ...
رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ...
- اینها چیه علی؟ ...
رنگش پرید ...
- تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ...
- من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ...
🍃با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ...
- هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ...
🍃با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ...
🍃نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت...
🍃خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ...
🍃- عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه...
🍃زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ...
🍃- من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ...
خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ...
- این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ...
- خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ...
🍃توی چشم هاش نگاه کردم ...
- نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
همـ نامـ مادر ساداٺـ:
💚بسم رب الشهدا والصدیقین💚
🎀بـــے تـــــو هــــرگــــز🎀
قسمت بیستم: مقابل من نشسته بود ...
🍃سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
🍃تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
🍃یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
🍃چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
🍃ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
🍃چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
🍃چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
🍃اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
🍃دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
💥خاطرات طلبه ی شهید سیدعلی حسینی
https://eitaa.com/azkarkhetasham
#ادامه_دارد...
#بی_تو_هرگز
🌹جهت شادی ارواح طیبه شهدا...صلوات...🌹
✨✨✨✨✨✨✨✨
🍃🍃🍃
یاد پلاک بخیر که شماره پرواز بود؛
یاد چفیه بخیر که علامت زهد بود و برآورنده بسیاری از نیازها؛
یاد پوتین هایی بخیر که مشکی بودند اما از پس خود ذره ای تیرگی و تاریکی بر جای نگذاشتند؛
یاد لباس هایی بخیر که از بس عزیز بودند، خدا زمین را به رنگ آنها آفرید؛
یاد بی سیم بخیر که رابط آن ها و آسمان بود؛
یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود؛
یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند؛
یاد سنگر بخیر که مفصل ترین میهمانی اشک و خلوص را بدون خرج های کلان ترتیب می داد؛
کوتاهی کردیم... فریب خوردیم ... فراموش کردیم ...
شهدا به خدا شرمنده ایم ...
🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸🌸🔸
@azkarkhetasham
از کرخه تا شام
#حاج_همت شهید :محمد ابراهیم همت متولد:12فروردین1334شهرضا-اصفهان شهادت 17اسفند 1362جزایر مجنون ال
میانبر ایجاد شده جهت دسترسی آسان به بیوگرافی حاج ابراهیم همت به درخواست دوستان
🌸✨🌸✨🌸✨✨✨✨✨
🌺☘زیبا ترین متن دنیا
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره
اما مرا از این میان برگزیدند : برای" نهایت" برای" شرافت" برای" انسانیت"
و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن " " دیدن " " شنیدن " " فهمیدن "
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
من منتخب گشته ام : برای" قرب " برای" رجعت " برای" سعادت "
من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده: به" انتخاب " به" تغییر " به" شوریدن " به" محبت "
وای بر من اگر قدر ندانم♥️♥️♥️♥️
@azkarkhetasham
😂 #لبخندهای_پشت_خاکریز 😂
توی گردان ما یک بسیجی بود اهل حال. یک قبر پشت یک تپه کنده بود که هر شب می رفت اونجا برا راز و نیاز.
یک روز با بچه ها تصمیم گرفتیم سر به سرش بگذاریم. همون شب که بلند شد بِره برای نیایش، ما هم یک قابلمه از گردان برداشتیم و پشت سر او به راه افتادیم.
رفت داخل قبر و شروع کرد به راز و نیاز و ما هم تو کمینش. بعد از مدتی یکی از بچه ها، بطوریکه صداش تو قابلمه می پیچید،🗣 گفت: «إقرأ».😳
با شنیدن این کلمه، حال اون بنده خدا دگرگون شد. رفیقمون یک بار دیگه گفت:🗣 «اقرأ».
اون عزیز که حالش دگرگون تر شده بود، با همون حال خوشش گفت: چی بخوانم ⁉️
یک دفعه یکی از بچه ها گفت: «باباکَرَم بخوان!»😀😜
با شنیدن این جمله، اون بنده خدا که تازه متوجه جریان شده بود، از قبر پرید بیرون و با عصبانیت دنبال ما کرد😡😂
ما هم پا به فرار گذاشتیم...
😂😂😂😂
❤️یاد شهدا با صلوات❤️
@azkarkhetasham
#خاطرات_شهدا
#شهید_حاج_حسین_خرازی
ﺣﺎﺟﻰ ﺧﯿﺮ ﺑﺒﯿﻨﻰ . ﺑﯿﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺗﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻣﺎ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺍﻯ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻫﺴﺘﻦ . ﻫﺮ ﭼﻰ ﺑﺸﻪ، ﺑﻬﺖ ﻣﻰ ﮔﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . » ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﻻﻯ ﺩﭘﻮ، ﺧﻂّ ﻋﺮﺍﻗﻰ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻰ ﮐﺮﺩ ; ﺑﺎ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ . ﺁﻥ ﻃﺮﻓﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﻮﺩ . ﮔﻔﺖ « ﻫﺮ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺪﺍ ﺑﺨﻮﺍﺩ، ﺩﺭﺳﺖ ﻣﻰ ﺷﻪ . ﻫﻨﻮﺯ ﻗﺴﻤﺘﻤﻮﻥ ﻧﯿﺲ ... »
ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺯﻣﯿﻦ . ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﻫﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺟﻠﻮﻯ ﭘﺎﻯ ﻣﺎ . ﺗﯿﺮ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﭼﺸﻤﻰ ﺑﺎﻻﻯ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ . ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﮔﻔﺖ « ﺩﯾﺪﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ؟
🌹هدیه به روح حاج حسین خرازی و شهدای عملیات کربلای یک صلوات🌹
از کرخه تا شام(مروری بر وقایع دفاع مقدس و جنگ داعش)👇👇
@azkarkhetasham
#افطاری
🌿ماه #رمضان بود و ما در #سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت #افطار دعوت کرد؛
با تعدادی از #رزمندگان از جمله، #شهید_بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم؛
دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما #محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم؛
🌿رزمندگان لبنانی #اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم #شهید_بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید، من هم بعد از #افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر
🌿قبلا نیز یکبار ما را به #میهمانی ناهار دعوت کرده بود؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند امروز که داشتم وارد سالن می شدم #فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن افطار را نمی خورم...
💠 نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان عج سپاه عاشورا
💠 #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🌹 شادی روح مطهر #شهدا #صلوات
@azkarkhetasham
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
پانزده روز قبل از تولد و پانزده روز بعد از تولدش، خدا مهمان مي كند همه را تا رمضان زیر نور نام بلندش، ماه شود، کریم شود، تا عالم بیت الحسن شود...
◀روحي فداك ياحسن ابن علی(ع) ايها المجتبي...▶
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
رسيدن سيب گلاب چشم های فاطمه و علی -عليهم السلام- مباركمان
🌹🌹🌹🌹
@azkarkhetasham