eitaa logo
از کرخه تا شام
162 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
57 ویدیو
1 فایل
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. (امام خامنه ای) کپی برداری از مطالب با ذکر صلوات بلا مانع است. منتظر نظرات-پیشنهادات و مطالب شما هستیم. ارتباط با خادم کانال @abozeynab0
مشاهده در ایتا
دانلود
◇•°•◇•°•◇ 👌 🗣 حاج حسین یکتا روایت میکرد : تنها تو خــــاکریز سر پست بود رفتم پست رو تــحویل بــگیرم دیدم تیر خورده تو پیشونیش افتاده کف سنگر !😥 از غصه از فکرش بیرون نمیرفتم تنها شهید شد کسی نبود سرشو تو بغل بگیره 😞 شب خوابش رو دیدم گفتم: خیلی ناراحت شدم تنها بودی شهید شدی😢 گفت: بهت بگم تیر که خوردم قبل از اینکھ بیوفتم افتادم تو دامن ...❤️ منم با خود غرق در فکر بودم که ما کجا و اینها کجا ؟!😔 فـــــکر میکنیم میدانیم و میفهمیم اما ...😏 از فقط اسم شنیده ایم از شهادت فقط دَم زدیم😣 💢 چرا ؟! چون مرد میدان نبودیم چون لذت گناه را بر نگاه (ع) ترجیح میدهیم !😓 چون از دین فقط ظاهر فهمیده ایم فقط ظاهر ... چون فقط یادگرفته ایم اشک چشمان ع را دربیاوریم ...!😭 💔دلم تنگ شده برای خـودَم ، برای خــودِ گذشتھ ام گذشتھ ای که شبانه روزش با نوکری او میگذشت گذشتھ اے که دَم نمیزدم ، عمل میکردم و زندگیے ام را فدایش کرده بودم .❤️ اما چھ کردم ؟! با خودم ، با امامم ، با زندگے ام ... همھ را زیر کوه بزرگی از معصیت خاک کردم و چسبیدم به دنیا !😪😞 دیگر نمیدانم چـھ کنم خسته شده ام از حالم اما روے بازگشت ندارم انقدر بد بودھ ام شهدا مرا نگاھ کنید بازهم همان بی معرفت گناهکار آمده است همانی کی هے توبه کرد و هے توبه شکست😰 همان که کربلا را دید و عاشورا را فهمید اما خودش انتخاب کرد مقابل امام زمانش بایستد! شــهدا دستم را بگیرید ؛ مرا ببرید ...! نـگذارید در این دنیا ذره ذره آب شوم😢 یکباردیگرهم قول میدهم ؛ کمکم کنید♥️ @azkarkhetasham
از کرخه تا شام : 🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 🍃بی تو هرگز🍃 قسمت چهل و ششم: گمانی فوق هر گمان 🍃اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... 🍃وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... 🍃دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... 🍃توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... 🍃هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... 🍃اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... 🍃گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... 🍃سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... 🍃مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... ادامه دارد... 🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹 از کرخه تا شام @azkarkhetasham
بی حضورت عاشقی درمانده گفت: رَبّنا عَجّلْ لَنا يَومَ الظهور السلام علیک یا صاحب الزمان🌺 اللهم عجل لولیک الفرج از کرخه تا شام @azkatkhetasham
#دلنوشتھ به نام خدا بایادخدا برای خدا ‌در هیاهوی این شهرِ آلوده‌ هوا که نه دستمون به مشهد می‌رسه نه به کربلا نه به نجف نه به مشهد و نه حتی به قم ! دنج ترین جا برای پر کردن خلا قلبــامون همیـن‌ جاست جایی کنار شـهدا آن هم از نوع گمنام ! اینجا بےاختیـار خـم می‌شود پاها اشک مے‌ریزد چشم‌ ها ... حاجت مےخواند لب ‌ها "شهدای گمنام"  برای قلبهای مرده ما هم دعا کنید🌸🍃 از کرخه تا شام @azkarkhetasham
از کرخه تا شام: بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین 🍃بی تو هرگز🍃 قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد 🍃علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... 🍃- ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... 🍃با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... 🍃چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... 🍃- هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... خیلی دلم سوخت ... 🍃- اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... 🍃- هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... 🍃گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ... 🍃حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... 🍃با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... 🍃- دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... 🍃رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... 🍃ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... 🍃- از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... خندید ... 🍃- تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... بغض گلوم رو گرفت ... 🍃- زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... دست هاش شل شد و من رو ول کرد ... ادامه دارد... 🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹 از کرخه تا شام @azkarkhetasham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 شهـدا چہ مے‌گویند؟ آنها می‌گوینـــد ما در زمانه‌ے خود مَـردانہ رفتیــم، حالا نوبت شماست..!! مبـادا با حرفتـان یا قدمتـان ڪارے ڪنید کہ زحمت ما هـدر برود ... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @azkarkhetasham
ازکرخه تا شام: 🌹بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین 🍃بی تو هرگز🍃 قسمت چهل و هشتم: کیش و مات 🍃دست هاش شل و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ... - چرا اینطوری شدی؟ ... 🍃سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ... 🍃- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ... رفت سمت گاز ... 🍃- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ... 🍃دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ... - خیلی جای بدیه؟ ... - کجا؟ ... 🍃- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ... - نه ... شایدم ... نمی دونم ... 🍃دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ... 🍃- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ... 🍃چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ... - زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ... 🍃پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ... 🍃- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... 🍃اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ... ادامه دارد... 🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹 از کرخه تا شام @azkarkhetasham
از کرخه تا شام: بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین 🍃بی تو هرگز 🍃 قسمت چهل و نهم: خداحافظ زینب 🍃تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ... 🍃- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ... 🍃برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ... - یادته 9 سالت بود تب کردی ... 🍃سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ... 🍃- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ... 🍃التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ... 🍃- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ... 🍃پرده اشک جلویدیدم رو گرفته بود ... 🍃- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ... 🍃و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ... 🍃تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... 🍃پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ... بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ... ادامه دارد... 🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹 از کرخه تا شام @azkarkhetasham
از کرخه تا شام : بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین 🌸🍃بی تو هرگز 🍃🌸 قسمت پنجاه: سرزمین غریب 🍃نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه... سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ... 🍃- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ... زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ... 🍃- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ... 🍃نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ... 🍃من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب ... 🍃فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ... 🍃هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ... - بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ... ادامه دارد... 🌹هدیه به همه شهدا صلوات 🌹 از کرخه تا شام @azkarkhetasham
🏴 پیام تسلیت در پی درگذشت آیت‌الله حاج آقا مرتضی تهرانی ◼حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی درگذشت عالم ربانی و معلم اخلاق آیت‌الله آقای حاج آقا مرتضی تهرانی را تسلیت گفتند. 📝 متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است: ◼بسم الله الرحمن الرحیم ◻با تأثر و تأسف اطلاع یافتم که عالم ربانی و معلم اخلاق آیة‌الله آقای حاج آقا مرتضی تهرانی رحمة‌الله‌علیه دار فانی را وداع گفته و ان‌شاءالله به مأمن رضای الهی در جوار مرقد حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا علیه‌السلام بار یافته‌اند. عمر بابرکت این فقیه عالیقدر و سالک الی الله سرشار از نورانیت و صفا و خدمت به دین و اخلاق بود و جمع زیادی از جوانان پاک‌نهاد و فاضل از سرچشمه‌ی فضائل علمی و اخلاقی ایشان بهره‌مند گشته و در صراط مستقیم ثبات یافته‌اند. ◼این مصیبت را به خاندان گرامی و فرزندان محترم و دیگر وابستگان و به شاگردان و ارادتمندان ایشان صمیمانه تسلیت عرض میکنم و علو درجات ایشان را از خداوند متعال مسئلت مینمایم. ▫️سیّد علی خامنه‌ای ۳۰ تیرماه ۱۳۹۷   @azkarkhetasham
از کرخه تا شام: بسم ربــــّ الشهـــ🌹ـــدا و الصدیقین 🍃🍃 بی تو هرگز 🍃🍃 قسمت پنجاه و یک: اتاق عمل 🍃دوره تخصصی زبان تموم شد ... و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود ... 🍃اگر دقت می کردی ... مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن ... تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد ... 🍃جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود ... همه چیز، حتی علاقه رنگی من ... این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود ... 🍃از چینش و انتخاب وسائل منزل ... تا ترکیب رنگی محیط و ... گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد ... 🍃حالا اطلاعات علمی و سابقه کاری ... چیزی بود که با خبر بودنش جای تعجب زیادی نداشت ... 🍃هر چی جلوتر می رفتم ... حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد ... فقط یه چیز از ذهنم می گذشت ... - چرا بابا؟ ... چرا؟ ... 🍃توی دانشگاه و بخش ... مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم ... و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم ... بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید ... اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان ... 🍃همه چیز فوق العاده به نظر می رسید ... تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم ... رختکن جدا بود ... اما .. ادامه دارد... 🌹هدیه به همه شهدا صلوات🌹 از کرخه تا شام @azkarkhetasham