🔸در حاشیه نماز جمعه به امامت رهبرمعظم انقلاب | ترامپ به زنجیر کشیده شد
#باید_قوی_شویم
#جنتلمنهای_تروریست
#اقتدا_به_امام
#بیعت_با_ولی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🚨 هشدار استاد رائفی پور 👆🏻👆🏻
#باید_قوی_شویم
#جنتلمنهای_تروریست
#اقتدا_به_امام
#بیعت_با_ولی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
14.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 شعرخوانی سید رضا نریمانی در مراسم پیش خطبه نماز جمعه تهران
زخم ها خورده ایم پی در پی
از مدیری که انقلابی نیست
ما علیه فساد جنگیدیم
باید این نکته را به یاد آورد
انقلاب امام سالم بود
انتخاب غلط فساد آورد
#نماز_جمعه
#باید_قوی_شویم
#جنتلمنهای_تروریست
#اقتدا_به_امام
#بیعت_با_ولی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
#پروفایل ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🌿 @Azkhaktaaflak 🌿 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
#یاصاحبالزمانعج♥️🌱
اینجا کسی برایِ تو کـاری نمیکـند
فهمیده ام که خسته ای
از ادعایــِ شهر...
#اللهمعجللولیڪالفرج📿
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼#نماهنگ زیبای مهدوی
☀️به من رحم کن ،بیقرارم بیا
☀️کجا بغضـم و جـا بزارم بیا
#باید_قوی_شویم
#جنتلمنهای_تروریست
#اقتدا_به_امام
#بیعت_با_ولی
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_12 _خواهری ،پاشو ببینمت... دلش نیامد برادرش را بی
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_13
حرفش را زدو از اتاق خارج شد ..
گیسو گفته بود که در بین اعضای این خانواده؛یا شاید هم کل فامیل سبحان چیز دیگریست
؛نگفته بود؟؟
انگار سرشت دیگری دارد ؛تارو پودش از جنس طالست...بدونِ هیچ ناخالصی
یک هفته ازآن روز نحس گذشته بود ؛گیسو و پدرش حاج رضا همچنان باهم سرسنگین
بودند،درحد یک سالم و علیک حرف دیگری بینشان رد و بدل
نمیشد ؛گرچه قبلتر از آن ماجراهم زیاد هم کالم نمیشدند تعجبی هم ندارد ؛دوانسان بالغ با
دو دیدو ،دوتفکر . چه حرف مشترکی میتوانند داشته
باشند...؟؟!
روبه روی میز ارایشش ایستاده بودو خود را درآیینه برانداز میکرد؛همیشه از خودش راضی
بود یک دختر باصورتی گردو گونه های برجسته؛ چشم و ابرو
وموهای قهوه ای؛ قدبلندو خوش اندام ...همیشه حسرت میخورد که چرا باید این زیبایی هارا
زیر چادری دست و پاگیر پنهان کند ؛ اگر قرار بر پنهان کردن بود دیگر چه نیازی بود خدا این زیبایی را به دخترانی همچون او بدهد ...؟؟؟
هیچوقت نتوانست سوال هایی که درسرش مدام جوالن میدهند را برزبان جاری کند
میترسید از عکس العمل اطرافیانش ؛ از اینکه اورا به چشم دیگری
ببینند ...
چندماهی میشد که دیگر نماز نمیخواند ؛دلیلی برای خواندنش نمیدید. حداقل تا زمانی که
جوابی برای سوال هایش پیدا نمیکرد..
در این یک هفته پایش را از این خانه بیرون نگذاشته بود دل و دماغش را نداشت.
گوشی موبایلش را از روی میز برداشت وتا به نیاز؛ تنها دلخوشی این روزهایش زنگ بزند .
بعداز یک بوق نیاز بالفاصله پاسخ داد:
_ _به به، چه عجب خانم خانما یاد ما کردن ..
ارام خندید و گفت:
_ مگه رو موبایلت خوابیده بودی دختر؟؟ حداقل کالس میزاشتی دیر تر برمیداشتی..
نیاز باهمان لحن مسخره اش جوابش را داد:
_ _خب حاال پررو نشو بنال ببینم چیکار داشتی؛ مزاحم شدی و وقتم رو گرفتی؟!
_میای بریم بیرون ؟؟یک هفته اس تو خونه بس نشستم حوصله ام سررفته...
_ _آماده شو تا یک ساعت دیگه میام دنبالت.
_ کجا بریم؟؟
_ _کافی شاپ همیشگی چطوره؟؟
_عالیه زود بیا...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
ازخاک تاافلاک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #بازگشت_گیسو #قسمت_13 حرفش را زدو از اتاق خارج شد .. گیسو گفته بود ک
بسم الله الرحمن الرحیم✨
رمان #بازگشت_گیسو
#قسمت_14
بعداز خداحافظی با نیاز رفت که آماده شود ؛لحظه ای ایستاد،به این فکر کرد که امروز چه
دروغی به مادرش تحویل دهد ....
حاضر و آماده در اتاق منتظر تماس نیاز بود، گوشی در دستش لرزید و بعداز چندلحظه
لرزش قطع شد ، بلند شد چادرش را برداشت و سر کرد؛ الزم بود
مادرش اورا با چادر ببیند ،اگر غیر از این باشد دادگاهی شدنش حتمی ست...
پوفی کرد دستگیره ی در اتاق را پایین کشید و باز کرد،آرام و بی صدا قدم برمیداشت
؛ترجیح میداد بی خبر خانه را ترک کند تا اینکه بازخواست شودو با
اعصابی بهم ریخته بیرون برود و خوشی چندساعته ی کوتاهش زهرش شود....
از آخرین پله هم گذر کرد ؛وارد راه روی منتهی به در خروجی شد مادرش در آشپزخانه
بود و به راه رو دید نداشت با حواس جمع در را آرام وبی صدا باز
کرد . نفس راحتی کشید و چشمانش را بست خیالش راحت شد که کسی اورا
ندیده....همینکه در را کامل باز کرد با کسی سینه به سینه شد...
از ترس هینی کردو دستش را روی دهانش گذاشت ...
با دیدن گیتی نفس حبس شده اش را با صدا بیرون دادو ارام طوری که مادرش نشنود گفت:
_وااای ترسیدم.
گیتی چادرش را از سر برداشت و گفت:
_ _کجا به سالمتی؟؟؟اونم دزدکی ؟؟!!
همین یکی را کم داشت ؛گیتی یک سال از او بزرگتر بود اما همیشه در کارهای گیسو سرک
میکشید و برایش شاخ و شانه می آمد...
گیسو اخم هایش را در هم کشید و گفت:
_تو رو سننه؟؟ باز که توکارای من فضولی میکنی؟؟ ادب نمیشی اینهمه دماغتو میسوزونم
...باز مثل قاشق نشسته میپری وسط؟؟؟!!! اون میعاد
بدبخت چی میکشه از دست تو ...!!
گیتی هرکاری که میکرد نمیتوانست ؛حریف زبان دراز خواهر کوچک ترش شود؛ اخمی
کردو گفت:
_ _خیلی بی ادبی گیسو اصال معلوم نیست به کی رفتی انقدر بی حیاو پررویی ... االن داری
دزدکی میزنی بیرون ؛خیال کردی میتونی همیشه کارهاتو
اینجوری پیش ببری؟؟ اگه بابا بفهمه با این قیافه دزدکی رفتی بیرون زنده ات نمیزاره ...
گیسو پوزخند صداداری زدو گفت:
_همینم مونده خانم سوسکه نصیحتم کنه ؛درضمن مگه قیافم چشه؟؟ خودت که یه من
مالیدی تازه ام از بیرون اومدی ؛ پس هرچه را برای خود
میپسندی برای دیگران هم بپسند....میدونی که این جمله از کیه؟؟
انگشت اشاره اش را چندبار آرام تخت سینه ی گیتی کوبید وگفت:
_ خواهر بزرگه واسه من فاز نصیحت و عالم بودن برندار...تو کارهای منم فضولی نکن ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نویسنده: اعظم ابراهیمے
ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🌿 @Azkhaktaaflak 🌿
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯